من به تهران علاقه دارم، شاید هم داشتم. قسمت اولش بر کسی پوشیده نیست، اینکه این فعل تبدیل به گذشته شده یا نه، اینجا نشستم با یک شیشه آبجو کنار دستم برای پر کردن شکمم و یه سری آهنگ پاپ در حال پخش برای پر کردن گوشم، که بنویسم و این رو بفهمیم.
من برگشتم تهران، خیلی وقت پیش، برای اینکه یه گهی بخورم، یه چیزی بسازم، و برای یک سری آدم مفید باشم.
گه زیاد خوردم، چیز میز هم زیاد ساختم، یه سریهاش رو تنها، یه سریهاش رو با کمک بقیه، تو یک سری چیز هم که بقیه ساختن صرفا مشغول کمک بودم. این وسط آدم هم زیاد ساختم، و البته مشخصا یه تعداد آدم رو هم از ریشه زدم خراب کردم به دلیل علاقهی بیش از حدم به دخالت در امور جاری و تجربهی کمم در دخالت در امور جاری.
احتمالا مهمترین نقطهی پایینم توی دورانی که پیاپی تهران بودم، این بود که یه جایی دیگه انقدر بهم فشار اومد که روابطم رو با اکثر افراد خانوادهی مادری به صفر مطلق رسوندم، و در مورد بقیه هم روی «دوری و دوستی» تمرکز کردم. نقاط اوج هم که ماشالله یکی پس از دیگری. با این همه آدم خفن آشنا شدم، کلی مهمونی باحال رفتم، باشگاه رفتیم مقدار زیادی، و خب چند تا رابطهی عجیب و غریب و تعداد کمی رابطهی «منطقی» رو تجربه کردم. کارهای عجیب، شراکتهای عجیبتر، خروجیهای بهدردنخور یا خروجیهای شدیدا خفن.
شاید تنها چیزی که بگم توی تهران همیشه رو به جلو بود و همواره خروجی رو به بالا، دوستان نزدیکم بودن. نمیگم اتفاقهای عجیب نیفتاده در اون زمینه که بالطبع افتاد، ولی همیشه آخرش همه چیز درست شد. ولی خب بعد یه روز به خودم اومدم و درصد خوبی از اون دوستها از ایران رفته بودن و بقیه هم داشتن میرفتن.
خوش گذشت توی تهران به من، ولی از یک جایی به بعد، دردش هی بیشتر و بیشتر و بیشتر شد. اولاش فکر میکردم به خاطر این داره دردش بیشتر میشه که روز به روز از اون چیزی که متصور بودم داره دورتر میشه با کثافتهای سیاسی و اقتصادیای که نظام مقدس داشت به شهر عزیزم میزد، ولی بعد یهو به خودم اومدم و دیدم که نه، هر چقدر این شهر با من خوب بوده، هر چقدر اکثر آدمهای توی این شهر با من خوب بودن، ولی اونهایی که بد کردن، خیلی بد کردن، طوری که دردش به جونم مونده، خیلی عمیقتر از چیزی که از اون خوبیها و خوشحالیها روم گذاشتن. حالا من تا جایی که خودم فهمیدم، و احتمالا اگر دارین این رو میخونین شما هم فهمیدین، خیلی کینهای نیستم. شاید حتی کلا نیستم. نمیدونم. ولی خب گویا اون بدیها خیلی بدتر از چیزی بوده که در نگاه اول دیدم و فهمیدم.
یه بار داشتم با خانم دکتر حرف میزدم و گفتم «تهران برام شده مثل یه شکست عشقی بزرگ. بین فلان کار و رابطهام با فلانی، انگار همه چیز تهش یه خط گنده انداخت روی من» البته که ایشون در اون زمان صحبتی نکردن ولی حس میکنم در پس علم زیاد خودشون به جمعبندی رسیدن که خب من اون موقع نرسیدم. چند بار دیگه هم فکرام به همینجاها رسید، و این چند روز که مامان پیشم بود، خیلی حرف زدیم در مورد مسائلی که این چند سال پیش اومد، و خب که دارم این رو مینویسم حس میکنم که گویا اون جمعبندی خیلی هم بیراه نبوده.
من دوست داشتم تهران رو، و گویا از یک جایی به بعد دیگه انقدر اذیتم کرده بود که دوستش نداشتم. حالا اینکه چرا و چی شد و اینها، دیگه گذشت ولی خب، این جمعبندی باید تایید میشد یک بار.
فکر کنم با توجه به اوضاع فعلی تهران، با همهی گندهایی که بهش خورده، صدقه سری جمهوری فخیمهی اسلامی، احتمالا جمعبندی ذهنیم در مورد تهران این دو بیت اول غزل شهریار باشه
از تو بگذشتم و بگذاشتمت با دگران / رفتم از کوی تو لیکن عقب سرنگران
ما گذشتیم و گذشت آنچه تو با ما کردی / تو بمان و دگران وای به حال دگران