سوار شدم برای «سر شهرآرا». راننده داشت میرفت آزادی و مسافر صندلی جلو هم تا آخر بود. ولی صندلی عقب یکی دم قزل قلعه و دیگری سر امیرآباد پیاده میشدند. سر امیرآباد دو نفر عقب جا خالی بود و مسافر آزادی هم که زیاد. ولی چون ماشین جلوتر واستاده بود، مسافر ها نمیدیدندش. گفتم «دو تا مسافر بزن!» گفت «دنده عقب نمیشه!» گفتم «صبرل». پریدم پایین داد و هوار که «آزادی دو نفر. آزادی!» امت سرازیر شدن. دو نفر سوار شدن و راه افتادیم. راننده یک نگاهی به من کرد. نه قیافه ام به این دادی که زدم میامد و نه هیچ.
با خنده گفتم « داداش، ما یک مدتی سر خط ونک کار میکردیم!»
خندید.
همین جور در ولایت کار مردم راه میفتد.
حالا اون جا مثلن باید چی بگم نمیدونم.
با خنده گفتم « داداش، ما یک مدتی سر خط ونک کار میکردیم!»
خندید.
همین جور در ولایت کار مردم راه میفتد.
حالا اون جا مثلن باید چی بگم نمیدونم.
1 comment:
آخه انصافا به هیکلت نمیاد راننده تاکسی باشی!
Post a Comment