آخرین باری که انقدر زمان بود ریش هام رو نزده بودم یادم نیست..
یعنی چرا. یادم هست. ولی سعی میکنم به یادش نباشم.
اگه من رو بشناسین، میدونین که حرف احمقانه ای ه که بگم فلان چیز یادم نیست. ولی واقعن زور میزنم که اون روز ها یادم نباشه.
آخرین کدی که انقدر زیر دستم مونده باشه، هر روز بخوام بزنمش، و هر روز حال ش رو نداشته باشم، یادم نیست. یادم نیست، پس هرگز وجود نداشته. هرگز.
میخوام بگم، نمیدونم چه مرگم شده. اصلن نمیدونم. یه حس غریب و نا آشناست، که از تو داره میخورتم.
یه حسی که نمیدونم از کجا اومده، به هیچ واقعه ی خارجی ای نمیتونم وصل ش کنم. به هیچی. به همه ی اتفاقایی که جدیدن افتاده سعی کردم وصل ش کنم، و نزدیک ترین چیزی که بهش رسیدم، اضطراب م سر یه تیکه ی ریزی از پروژه بوده. و میدونم که اضطراب پروژه من رو نمیتونه این جوری از پا در بیاری...
یه حسی مثل بختک افتاده روی جون م. یه حسی که نمیشناسمش و نمیدونم از کجا اومده. حسی که یه فاصله بین من و دلقک بازی هام گذاشته. حسی که فرق ایجاد کرده بین مازیار امسال و مازیار پارسال. مازیار جشن شروع ترم قبل و مازیار جشن شروع ترم جدید.
آره. همون قدر دلقک میشم اگر بخوام، ولی با زحمت. هنوز هم میخندم به زندگی، ولی گاهی، حس میکنم تو وجودم اون «زور زدن» رو. این که زحمت میکشم که عضله های صورت م حالت خنده بگیرن.
میخوام ریش هام رو بزنم ( البته طبق بحث با دوستان یه روز باید سیبیل رو نگه داریم ببینیم چی میشه ).
میخوام لبخند بزنم، غیر ارادی...
عقب رو که نگاه میکنم، در چند هفته ی اخیر، حتی شاید در دو سه ماه اخیر، یه روز نبوده که توش رگه ی غم نباشه. همه ی روز ها، یه جوری خودشون رو غمناک کردن، یه جوری من رو اذیت کردن.
خسته شدم ازشون. میخوام شب، وقتی سرم رو میگذارم رو بالشت، فقط، فقط، فقط، لبخند باشه روی لب هام. میخوام اون روز غم رو ندیده باشم.
الآن که این رو پست کنم روی بلاگ، چند دقیقه به ادگار الن پو وقت میدم که با یه داستان سرگرم م کنه. بعد هم حداکثر دو ساعت به ترکیب جدید ناوی وقت میدم که خوشحالم کنن. بعدش پامیشم، و سعی میکنم ریش هام رو بزنم..
اگر بتونم این کار رو بکنم، آروم آروم همه چیز پیش میره، به سمت خوشحال شدن..
یعنی چرا. یادم هست. ولی سعی میکنم به یادش نباشم.
اگه من رو بشناسین، میدونین که حرف احمقانه ای ه که بگم فلان چیز یادم نیست. ولی واقعن زور میزنم که اون روز ها یادم نباشه.
آخرین کدی که انقدر زیر دستم مونده باشه، هر روز بخوام بزنمش، و هر روز حال ش رو نداشته باشم، یادم نیست. یادم نیست، پس هرگز وجود نداشته. هرگز.
میخوام بگم، نمیدونم چه مرگم شده. اصلن نمیدونم. یه حس غریب و نا آشناست، که از تو داره میخورتم.
یه حسی که نمیدونم از کجا اومده، به هیچ واقعه ی خارجی ای نمیتونم وصل ش کنم. به هیچی. به همه ی اتفاقایی که جدیدن افتاده سعی کردم وصل ش کنم، و نزدیک ترین چیزی که بهش رسیدم، اضطراب م سر یه تیکه ی ریزی از پروژه بوده. و میدونم که اضطراب پروژه من رو نمیتونه این جوری از پا در بیاری...
یه حسی مثل بختک افتاده روی جون م. یه حسی که نمیشناسمش و نمیدونم از کجا اومده. حسی که یه فاصله بین من و دلقک بازی هام گذاشته. حسی که فرق ایجاد کرده بین مازیار امسال و مازیار پارسال. مازیار جشن شروع ترم قبل و مازیار جشن شروع ترم جدید.
آره. همون قدر دلقک میشم اگر بخوام، ولی با زحمت. هنوز هم میخندم به زندگی، ولی گاهی، حس میکنم تو وجودم اون «زور زدن» رو. این که زحمت میکشم که عضله های صورت م حالت خنده بگیرن.
میخوام ریش هام رو بزنم ( البته طبق بحث با دوستان یه روز باید سیبیل رو نگه داریم ببینیم چی میشه ).
میخوام لبخند بزنم، غیر ارادی...
عقب رو که نگاه میکنم، در چند هفته ی اخیر، حتی شاید در دو سه ماه اخیر، یه روز نبوده که توش رگه ی غم نباشه. همه ی روز ها، یه جوری خودشون رو غمناک کردن، یه جوری من رو اذیت کردن.
خسته شدم ازشون. میخوام شب، وقتی سرم رو میگذارم رو بالشت، فقط، فقط، فقط، لبخند باشه روی لب هام. میخوام اون روز غم رو ندیده باشم.
الآن که این رو پست کنم روی بلاگ، چند دقیقه به ادگار الن پو وقت میدم که با یه داستان سرگرم م کنه. بعد هم حداکثر دو ساعت به ترکیب جدید ناوی وقت میدم که خوشحالم کنن. بعدش پامیشم، و سعی میکنم ریش هام رو بزنم..
اگر بتونم این کار رو بکنم، آروم آروم همه چیز پیش میره، به سمت خوشحال شدن..
2 comments:
in roza nazdike eyde hame haminjoran . bayad khoshhal bashi ke dalil e inke injory shodi o nemido0ni choon neshon mide mide zendegit khob e pass azash lezat bebar
va yadet nare in jomleo
payan e shabe syah sefid ast
ino ham to profile khodet didam
مازيار
یک آدم،که دوست داره از زندگیش لذت ببره.
pass lezat bebar ;)
u always pick urself up,
and u'll smile again, like u always do.
and u'll shave;
and u'll be the same clown u've always been.
u bend sometimes. but the Maziar i know (and i am sure "that Maziar" hasn't changed) will never break.
:)
Post a Comment