هر چند ساعت یه بار باید خودم رو کنترل کنم، که پا نشم همه ی عکس ها رو از رو کمد ها بکنم، پاره کنم از پنجره بریزم بیرون، پشت بندش هم این تابلو رو بشکنم و از پنچره پشتی پرت کنم تو اون یکی حیاط مجتمع سه ساختمونی عزیزمون، که دیگه نبینمش.
این نیست که با عکس ها خوش نباشم ها. این نیست که این تابلو رو دوست نداشته باشم. هم عکس ها رو خیلی دوست دارم، و هم یه دل نه صد دل عاشق این تابلو متوسط السایز چوبی ام که روش یه عکس گنده از خیلی هاتون نقش بسته.
این ه که هر بار که میبینم این ها رو، یه حس گناه بدی میپیچه تو وجودم. هر بار حس میکنم در یک ماه و خورده ای زمستون که ایران بودم، خیلی بیشتر باید برای دوستام وقت میگذاشتم، همون طور که اونها به موقعی که لازم داشتم برام وقت گذاشتن. ولی خب من این کار رو نکردم. من خارج از زمان نیازم به آدم ها، واسه خیلی ها وقت نگذاشتم، و الآن سرافکنده م. شرمنده م.
همین حس ها دیگه. شب ها که سرم رو میگذارم که بخوابم، معمولن فکر دو سه نفر از این یه لشکر آدم میاد تو ذهنم که فلان جا و بیسار جای زمستون وقت خالی داشتم و میتونستم یکم باهاشون وقت صرف کنم، ببینم چطورن، کجای کارن، همه ی اینها..
و خب. نکردم. به همین سادگی. انقدر احمق و خر بودم که ترجیح دادم یا تو اتاق م دراز بکشم و درگیر بشم با ذهن مریض خودم، یا پای کامپیوتر بشینم و بازی کنم و یا بشینم و کد بزنم تا آروم بشم.
خیلی از این وقت ها رو، میشد بهتر صرف کنم. میشد صرف آدم هایی کنم که عزیزن.
و خب...
سرافکنده م. همین.
این نیست که با عکس ها خوش نباشم ها. این نیست که این تابلو رو دوست نداشته باشم. هم عکس ها رو خیلی دوست دارم، و هم یه دل نه صد دل عاشق این تابلو متوسط السایز چوبی ام که روش یه عکس گنده از خیلی هاتون نقش بسته.
این ه که هر بار که میبینم این ها رو، یه حس گناه بدی میپیچه تو وجودم. هر بار حس میکنم در یک ماه و خورده ای زمستون که ایران بودم، خیلی بیشتر باید برای دوستام وقت میگذاشتم، همون طور که اونها به موقعی که لازم داشتم برام وقت گذاشتن. ولی خب من این کار رو نکردم. من خارج از زمان نیازم به آدم ها، واسه خیلی ها وقت نگذاشتم، و الآن سرافکنده م. شرمنده م.
همین حس ها دیگه. شب ها که سرم رو میگذارم که بخوابم، معمولن فکر دو سه نفر از این یه لشکر آدم میاد تو ذهنم که فلان جا و بیسار جای زمستون وقت خالی داشتم و میتونستم یکم باهاشون وقت صرف کنم، ببینم چطورن، کجای کارن، همه ی اینها..
و خب. نکردم. به همین سادگی. انقدر احمق و خر بودم که ترجیح دادم یا تو اتاق م دراز بکشم و درگیر بشم با ذهن مریض خودم، یا پای کامپیوتر بشینم و بازی کنم و یا بشینم و کد بزنم تا آروم بشم.
خیلی از این وقت ها رو، میشد بهتر صرف کنم. میشد صرف آدم هایی کنم که عزیزن.
و خب...
سرافکنده م. همین.
No comments:
Post a Comment