زندگی شده مجموعه ای از دوییدن ها. مامان میگه تا سر داری سر میشكنی. راست میگه. خوابم كم شده، هی با ملت میرم بیرون. هر كس بخواد بره بیرون من پایه ش هستم. هر جا زنگ بزنن بگن یه ساعت بیا این جا كار كن میرم. طرف از اون ور شهر زنگ زده میگه این هفته كی میتونی بیای فكر و حساب نكرده میگم فردا ساعت سه اون جام. روزای زوج م با حلی چهار شروع میشه، هفت و نیم تا هشت و نیم. بعد نه و بیست تا دوازده و ربع حلی ه و بعدش هم یك مقداری وقت تلف كردن در محل. روزای فردم رفته رفته داره با بوعلی دوباره پر میشه. آخر شب، حتی بعضن دم دمای صبح كه خسته میرسم خونه، بازم نمیخوابم. چون نمیتونم. خیلی ساده نمیتونم. باید خودم رو بكشم، با همه ی همه ی وجودم خستگی رو حس كنم كه بتونم چهار ساعت راحت بخوابم. وقتی هم كه چشمام رو میگذارم رو هم، انگار فقط تنم استراحت میكنه. مغزم همین جور میدوئه. حتی صدا ها رو هم بعضن میشنوم. خوابم بیشتر از چهار ساعت نمیتونه باشه. حتمن باید بعد از چهار ساعت یك ربع بیدار باشم حداقل. یكم كار كنه بدنم و ذهنم هم یكم باز غر بزنه كه خسته ست.
خودم رو سرگرم میكنم، كه مشغول دیوانگی هایی كه ته ته ذهنم دارم نشم. هر روز بیشتر علاقه پیدا میكنم كه دو تا خط رو صورتم با تیغ بندازم، ببینم چی میشه. هر روز بیشتر فكرم میره سمتایی كه دوست ندارم بره. باید سریع خودم رو مشغول كنم. ولو شدم تو تختم و تكون نمیتونم بخورم، ولی ذهنم باید مشغول شه. آی پاد رو از رو میز بالا سرم برمیدارم و میرم سراغ یه بازی. گاهی انقدر بازی میكنم كه چشمام میره در حین بازی كردن.
این جوریا خودم رو مشغول میكنم. این جوریاست كه به روی خودم نمیارم كه نمیدونم در بسیاری از زمینه ها دقیقن دارم چی كار میكنم. این جوریاست كه خودم، خودم رو فراموش میكنم. چون وقت فكر كردن به خودم و خواسته هام رو ندارم.
این جوریاست این روزای من هم...
2 comments:
روزهایی لعنتی ای داری؛ مثل خودم!
کسایی که بیکارن آرزوی پرکارشو دارن، کسایی هم که پرکارن آرزوی بیکارشو ، و تا اونجا که میبینم تو هم از این قاعده ی لعنتی ِ مرغ همسایه غازه مستثنا نیستی.
اینا رو گفتم نه که خودم استثناش باشم، من از همه بیشتر گرفتارشم.
پ.ن: نمیدونم این بلاگ اسپات رو لعنت کنم یا این فیلتر شکنمو. در هر صورت فعلن تنها چیزی که میتونم باشم یه ناشناس ِ گذریه.(داوود)
Post a Comment