Wednesday, August 17, 2011

۲۸۸ - يه دونه ای / دردونه ای

دوستای خوب خیلی كم نیستن. كم هستن ولی خیلی كم نیستن. آدم هایی هستن كه با بودنشون به زندگی ت معنی میدن. آدم هایی هستن كه میتونن حرف دلت رو بشنوم تا آروم شی و پیش بری تو این دنیای لعنتی. آدم هایی هستن كه میتونن زندگی ت رو با كارهاشون قشنگ كنن و آدم هایی هستن كه میتونن خیلی ساده با تغییر مود خودشون، مود تو رو هم عوض كنن.
ولی، ولی، ولی. این آدم ها، اگر باشن، فقط یه دونه ازشون هست. مثل جون كاراكتر ت تو بازی نیست كه هر وقت خواستی یه دونه ش رو حروم كنی. اگر براشون كم بگذاری، براشون كم گذاشتی. حق دوستی رو به جا نیاوردی. حقی كه اون ها برات به جا آوردن.

یه جوری نمیتونم كه این حق رو برای كسایی كه به زندگی م معنی میبخشن، برای كسایی كه تو این سال ها با همه ی لعنتی بودن اتفاق هاش همچنان باعث میشن كه به «تهران» بگم «خونه»، ادا نكنم. نمیتونم، گاهی حتی اگر جون هیچ كاری رو نداشته باشم، انگار آدرنالین تو وجودم پخش میشه. انگار اون لحظه هیجان زندگی م تو بودن با اون دوست ه.
اگر یهو از حالت خواب و بیدار میپرم و میرم اون ور شهر؛ اگر حاضرم به قول یكی شون «حوصله م از ته بودن سر بره»؛ اگر گاهی خودم رو مثل یه مرده میكشم ولی بازم پا به پاتون میام؛ اگر اگر اگر... نه هیچ منتی هست و نه هیچ زحمتی. فقط این كه از هر كدومتون یه دونه تو زندگی م دارم و دیگه بهم نمیدنتون اگر كاری كه میخوام رو براتون نكنم.
همین.

2 comments:

Unknown said...

خوش‌حالم از این فهمت...

پوریا طباطبایی said...

بعضی ها فکر می کنن نباید مثل یه مرده بود؛ ولی تو این دنیای به قول خودت لعنتی، آدمها خیلی وقتا مثل مرده ها میشن؛ طبیعیه! داستان همونجاست که هر جور شده، به خصوص با کمک رفقا، بازم پا به پا بری، حتّی شده سینه خیز خودت رو بکشی. بکش مازیار، بکش؛ باور کن منم این روزها دارم سعی می کنم در عین مردگی، بکشم خودم پا به پای رفقا!