Saturday, September 18, 2010

۱۴۰ - خاطره

یادم میاد، خیلی کوچیک که بودم، فکر کنم سوم دبستان بودم، یک بار وسط بهار سرما خوردم. نه وسط وسطش، دو سه روز قبل از وسطش. بعد خب همه ی خانواده میخواستن که بیان تولد من. بعد دیدن من مریضم، گفتن «بیایم ، نیایم!» خلاصه آخرش قرار شد بیان. تو این گیر و دار سرماخوردگی من هم به تب و لرز شدید تبدیل شده بود. شب تولدم درست نخوابیدم، هی با سرفه و لرز بیدار میشدم. بعد برای اینکه بدتر نشم، مامان و بابا بوی عرقم رو تحمل میکردن،‌ ولی نمیگذاشتن برم حمام. چون میگفتن میای بیرون، زود خودت رو گرم نمیکنی، بد تر میشی. آخر روز تولدم قبل از اینکه مهمون ها بیان، راضی شدن که برم. از حموم که در اومدم دیدم عجب اتفاق جالبی افتاده، تو اتاق خواب شوفاژ رو روشن کرده بودن، روش هم یک پتو انداخته بودن که نصفش رو تخت بود. من رو گرفتن انداختن زیر اون پتو که گرم بمونم. البته خب من انقدر فضول بودم که هی از زیر پتو میومدم بیرون، هی این دو تا من رو هول میدادن تو که گرم بمونم. آخر انقدر اومدم بیرون، لرز کردم!
خیلی بد شده بود این دفعه. لرز کردم، درد و اینها. بعد این وسطا مهمونای اول رسیدن، که دایی کوچیکم و زن و بچه هاش بودن. انقدر داییم شروع کرد معماهای سخت طرح کردن، که یادم رفت درد دارم. کارای اوناست دیگه!
بعدش دیگه تا بقیه مهمونا بیان، من بهتر شده بودم. مادربزرگم هم که رسید یک مقدار به شیوه ی مادربزرگی لوس کرد، خیلی خوب شدم دیگه!

حالا موندم، من که تو بلاد غربت، تنها تنها سرما خوردم، خودم باید به خودم برسم، داروهام رو سر ساعت بخورم، این وسط پاشم غذا هم برای خودم درست کنم و اینا، چی میشد اگر الآن دایی و مادر بزرگم اینجا بودن، یکم درد ما کمتر میشد؟
ولی خب، چند نفر دورا دور هستن،‌ که واقعن دارن درد رو کم میکنن دیگه، از حق نگذریم!

No comments: