Monday, December 6, 2010

۱۸۳ - سلام

شب یک شنبه بود، بیکار بودیم. با تیهان وهیراد زدیم بیرون. همین جور داشتیم برای خودمون تو سرمای منفی شش درجه میگشتیم وسط شهر. نه من اهل پارتی رفتن بودم،‌ نه هیراد، نه تیهان. با جدیت تو سرما این ور اون ور میشدیم که یخ نکنیم. داشتیم تصمیم میگرفتیم چی کار کنیم. ساعت دو و نیم شب، تیهان هنوز شام نخورده! تصمیم گرفتیم بریم از اون پیتزا فروشی جلوی دیپ( یکی از کلاب های معروف دبرسن ) پیتزا بخره، بعد بریم حالا جای دیگه.
وارد پیتزا فروشی که شدیم، دیدیم دو تا ایرانی دارن با هم چونه میزنن. این یکی میگه «جون من . یک تیکه برات بگیرم.» اون یکی میگه «نه، زحمت میشه. بخوام خودم میگیرم بابا» هی این تعارف میکنه، اون تعارف میکنه. بعد از پنج ماه تصمیم گرفتم سر صحبت رو با یک ایرانی باز کنم. به شوخی گفتم «آقا جان، تعارف نکن.» برگشته با یک قیافه جدی به من نگاه میکنه میگه «آقا جان اول به بزرگ ترت سلام کن.ادب یادت ندادن؟»
یکم تو چشماش نگاه کردم. بهش چی بگم؟ بگم «ببخشید خواستم باهات گرم بگیرم.» یا بگم «ببخشید که حس کردم ایرانی هستی میتونیم یکم با هم بگیم بخندیم»
آخرش شونه م رو بالا انداختم، گفتم «ببخشید مزاحم اوقات شریف شدم.»

3 comments:

Anonymous said...

لیافت نداشته خب ...
احمق بوده ...
شما بخشش ...

مهدی رضایی said...

سلام،
تازه داره از اون آقاهه خوشم می آد؛
پعجب جوابی داده...!!!

مازيار said...

دستم میرسه بهت دیگه مهدی رضایی.