Sunday, December 12, 2010

۱۸۷ - علیرضا

داشتیم با هیراد میرفتیم سمت «منزا» برای این گودبای پارتی اراسموسی ها. علیرضا رو تو راه دیدیم. خیلی شیک و اینا. میگم کجا میری؟ میگه دیگه. به هیراد نگاه میکنم میگم داره میره پیش دوست دخترش. بعد موبایلش زنگ زد یا در آورد زنگ زد به دختره، شروع کرد عین بلبل مجاری حرف زدن. یکم من و هیراد هم رو نگاه کردیم. بعد زدیم تو سرمون.

No comments: