Sunday, June 5, 2011

260 - Minden Reggel!

هر روز داره این اتفاق میفته. سه ماه گذشته که هر روز داره این اتفاق میفته.
بین ساعت چهار و نیم تا پنج و نیم تو دبرسن، یا حالا بین هفت تا هشت تو تهران، با یه اضطراب مسخره از خواب بیدار میشم. تپش شدید قلب، چشمام یهو باز میشه، کامل، مردمکم کامل باز میشه، نور چشمم رو میزنه. تا بچرخم که چشمام بره تو بالشت که نور نزنه بهشون، تا چشمام رو تو بالشت قایم کنم، به خودم میام میبینم ذهنم روشن شده. با سر و صدا کار میکنه، صداش رو میشنوم.
شروع میکنه همه ی تفکرات بد رو جلو آوردن، همه ی بدترین نتایجی که از کارایی که تو زندگیم کردم به دست خواهند اومد رو نشون دادن.
پنج دقیقه میگذره، به خودم میام میبینم غرق شدم تو یه مشت تفکرات منفی.
دستام رو میگذارم دو طرف بالشت م. دیگه کنترل چشمام دست خودمه. میبندمشون، یکم فشار میدم با دستام که سرم از سطح جدا شن. آروم آروم چشمام رو باز میکنم.
میگذارم تفکرات منفی وجودم رو پر کنه. میگذارم درد تصاویری که میبینم تو همه ی تنم رسوخ کنه. میگذارم حس کنم که پای راستم از زانو به پایین داره درد میکشه، چون فکرام منفی ه. چون فکرام داره میکشتم. میگذارم مثل چاقو تو پهلوهام فرو برن، میگذارم تکه تکه ی تنم رو زخم کنن.
ده دقیقه هم این پروسه طول میکشه. شد یک ربع از لحظه ای که بیدار شدم.
می ایستن. چاقو هاشون رو از رو پوستم برمیدارن. حس میکنم دارن دور و برم میگردن و نگاهم میکنن، نگاهم میکنن که دیگه باید بمیرم.

یه لبخند ابلهانه میاد رو لبام. یه نگاهی بهشون میکنم، زیر لب میگم «همین؟» ولی اونا دیگه جون ندارن.
برمیگردم، به دونه دونه شون نگاه میکنم. به دونه دونه ی تصویرهای بدم یادآوری میکنم که چه چیز خوبی پشتشون بوده. به چه امیدی این کار ها رو کردم. چی میخوام که این تصویر ها جوابم نخواهند بود.
یه دور که برای همه شون سخنرانی میکنم تو ذهنم آروم آروم از دورم دور میشن. نزدیک م صف میکشن. چشام رو میبندم، میگم تو خواب براتون توضیح میدم بیشتر و سوالاتون رو جواب میدم.
چشمام رو میبندم، خوابم میره یواش یواش. ولی باید سوال های این ها رو جواب بدم. این جوریه که از اون ساعت به بعد، هر چند ساعت که بخوابم فقط بدنم داره استراحت میکنه، نه ذهنم.

یه ساعتی بیدار خواهم شد. حالا روز شروع شده. اصلن مهم نیست چقدر خوب خوابیدم، مهم نیست چقدر جون کندم وسط خوابم. مهم این ه که روز شروع شده و من باید زندگی کنم. نه فقط به خاطر خودم. به خاطر اونایی که دوست خودم میدونمشون. باید مثل یه آدم خیلی معمولی، دندونام رو مسواک بزنم، صورتم رو بشورم، موهام رو شونه بزنم. فقط واسه ی شونه ی موهام از آینه ی اتاقم استفاده نمیکنم. چون خیلی بیشتر از این باهاش خاطره دارم که بتونم توش نگاه کنم و کار به این مسخرگی و انجام بدم.
میام تو آشپزخونه، لیوان چاییم رو برمیدارم. خالی سر میکشم. مامانم میپرسه چرا چیزی نمیخورم، میگم گشنه نیستم، ولی حقیقت این ه که میترسم چیزی بخورم روده و معده م از سوراخ های تو پهلوم بریزه بیرون!

زندگی جریان پیدا میکنه، فارغ از این حقیقت که من شب چجوری خوابیدم.
دنیا پیش میره، و من هم باید برم. من هم باید بیدار شم و زندگی کنم. هر چقدر دیر، ولی باید پاشم. باید بیدار شم و یک روز با اون تفکرات منفی که سر صبح توجیهشون کردم، زندگی رو پیش ببرم. حداقل، الآن که توجیه شدن، من یه لشکر از تفکرات رو در کنارم دارم، که حتی اگر با من موافق نباشن، طرفدار من هستن.

سه ماهه که این ها من رو مزین کردن به حضور صبحگاهیشون. سه ماه میشه که هر روز صبح من با تفکرات منفی شروع میشه و من فقط باید بهشون مهلت بدم که بزننم، زخمم کنن و بعد به زبون چرب و نرم و تفکراتم تکیه کنم که توجیه خواهند شد. که هر روز مثل روز قبل کنارم می آیند و با من هستند، نه روبرویم.

پی نوشت : میندن رگل = هر صبح

No comments: