Wednesday, June 8, 2011

۲۶۱ - برای بهترین رییس دنیا

جوون بودیم. سوم دبیرستان. عید مدرسه بودیم، برای روبوکاپ کد میزدیم ( ایران اپن هیچ نکته ای نداشت در اون لحظه! ). خبر رسید که برادر رییس تو جاده تصادف کرده، فوت شده. چند روزی از رییس خبری نبود. میگفتن حالش خوب نیست.
مراسم ختم که برگزار شد، مینی بوس از مدرسه بردمون. پوریا تو راه چند بار اشاره کرد که «گوشکوب اون جا نخندی ها!»
رسیدیم دم مسجد. جو خیلی سنگین و اینا. رییس به عنوان صاحب عزا دم در واستاده بود. قیافه ش تو هم بود. ملت که میرفتن جلو، صرفن تشکر میکرد که اومدن. من با یه جدیتی خودم رو جمع کردم که لبخند هم نزنم. اخم و اینا!
رفتم جلو، رسیدم بهش. یهو با یه جدیتی من رو نگاه میکنه. نیشش تا بنا گوش باز شده، میخنده. میگه «ههههه. چطوری دیوونه؟»

این جوری شد که من نتیجه گرفتم من مثل اینکه هر کاری تو این زندگی بکنم، به هر حال رییس با دیدن صورت من خنده ش میگیره!
گفتم گفته باشم!

No comments: