کف پاهام درد میکنه. از همه ی پله هایی که بالا و پایین کردم امروز. از همه ی گاز و ترمزی که تو این شهر شلوغ و مسخره فشار دادم.
تنم خسته ست انقدر رفتم این ور و اون ور.
جونم همه ش گرفته شده. فقط منتظرم که مامان برسه یه شام کوچیک بخورم که بتونم راحت بخوابم تا صبح که بتونم از تخت بکنم که به شادی و خوشحالی با دوستان بپردازیم.
ولی میدونی، آخر آخرش، لم دادم رو این مبل، و به پهنای صورتم دارم لبخند میزنم.
یه دلتنگیم رفع شد، یه ترسم از بین رفت. و من، مازیار، با همه ی خستگی، باز امشب به پهنای صورتم لبخند دارم.
1 comment:
khosh halam ke khandoni
Post a Comment