Thursday, June 30, 2011

۲۷۷ - و

کف پاهام درد میکنه. از همه ی پله هایی که بالا و پایین کردم امروز. از همه ی گاز و ترمزی که تو این شهر شلوغ و مسخره فشار دادم.
تنم خسته ست انقدر رفتم این ور و اون ور.
جونم همه ش گرفته شده. فقط منتظرم که مامان برسه یه شام کوچیک بخورم که بتونم راحت بخوابم تا صبح که بتونم از تخت بکنم که به شادی و خوشحالی با دوستان بپردازیم.

ولی میدونی، آخر آخرش، لم دادم رو این مبل، و به پهنای صورتم دارم لبخند میزنم.

یه دلتنگیم رفع شد، یه ترسم از بین رفت. و من، مازیار، با همه ی خستگی، باز امشب به پهنای صورتم لبخند دارم.

1 comment:

Anonymous said...

khosh halam ke khandoni