یادم میاد، کوچولو بودم. اول راهنمایی بودم، مرداد ماه بود که دایی سپهر رفت. من خونه بودم که خبر رسید بهم. با یه جدیتی نگاه کردم مامانم رو، گفتم «خب من لباس سیاه ندارم که» دایی مهرداد گفت «نیست مثلن من قراره بپوشم؟» یکم که نگاه تعجب زده ی من رو دید گفت «سپهر گفته بعدش سیاه نپوشیم. البته خانم ها رو نمیشه توجیه کرد، اون ها بحث چشم و هم چشمی دارن، ولی آقایون سیاه نمیپوشن.»
راه افتادیم، رفتیم، مهرداد یک سری تی شرت همراهش بود که کسایی که سیاه پوشیده بودن رو توجیه میکرد!
دو سال گذشت. سوم راهنمایی بودم، خرداد بود که بهروز رفت. باز هم وصیت کرده بود که آقایون بعدش سیاه نپوشن. دو تا پسر دایی تو مراسم کمتر بودن. ولی، بازهم زندگی داشت میگذشت.
امروز صبح رفتیم بهشت زهرا. گشتیم بین قطعه هایی که باید. سر سنگ سپهر که بودیم، هنوز لبخند داشتیم همه. یهو یه حسی اومد. شهداد نشست، لبخند زد. چشمای دایی مهرداد پر اشک شد ولی هنوز لبخند داشت. من هم بغض کردم، بعد از مدت ها، ولی هنوز لبخند بود. یه لحظه یاد خاطرات بچگیم افتادم. که داییم زمان چراغ بالای مجیدیه رو حساب کرده بود که من رو بگذاره سر کار. صداش میپیچید تو گوشم «سبز شو. سبز شو. آهان شد!» نمیدونستم تو ذهن شهداد چی میگذره، ولی بدیهتن هر چی بود یه ربط نزدیکی به ویسکی داشت. یهو یه نفس عمیق کشیدیم، مهرداد زیر لب گفت «ای خدا». بعد خیلی جدی راهمون رو کشیدیم اومدیم تا بقیه بیان.
ولی کلن، زندگی وقتی بودن خوب بود، وقتی رفتن هم، خب خاطراتشون خوبه. گاهی مجبوری با نبودن آدم ها بسازی....
1 comment:
اگه این اواخر گریه نکرده بودم و خالی نشده بودم، الان گریه م می گرفت! نمی دونم الان این برات چه قدر مهمّه، ولی اونقدر خوب نوشته بودی که با اینکه هیچ کدوم این ادما رو نمیشناسم، حالم عوض شد. به خصوص بند آخر!
Post a Comment