یک روز بابام رو نشوندم، ازش خواستم بگه از جنگ چی یادشه.
چیزی رو تعریف کرد که هیچ وقت از ذهنم نمیره.
میگفت یک سال وسطای جنگ بود. من رفته بودم فرانسه پیش برادرم. اون جا یکی از تلویزیون ها رو برادرم داشت میدید. یهو برنامه قطع شد و شروع کرد پخش زنده از خاک عراق. یک سری سرباز ایرانی پیش روی کرده بودن تو خاک عراق، فاصله شون با تانک ها و این چیزها یکم زیاد شده بود. دو تا لشکر عراقی از پشت اومده بودن، ارتباط رو قطع کرده بودن. میگفت تلویزون فرانسه داشت از تو هلیکوپتر فیلم برداری میکرد، ما ذره ذره میدیدیم که اینا از همه طرف این جوونا رو محاصره کردن، و دارن نزدیک میشن. میگفت یک دوربین دیگه شروع کرد از یک جنرال عراقی پرسیدن، که با اینها چی کار میکنین؟ اسیر میگیرینشون؟ جواب داد «نه. اینا جوونای شجاعی بودن. ما همشون رو میکشیم، همین جا دفنشون میکنیم، خاکمون رو حاصل خیز میکنن.» بابا میگه من نگاه کردم که چجوری این ها رو از همه طرف گوله بارون کردن. دونه دونه شون مردن. و من تو صندلی خشکم زده بود. بعد یک بولدوزر اومد، شروع کرد کنار این ها رو گود کردن، شروع کردن اینا رو تو انداختن، من دیگه از هوش رفتم.
بابا یک بار این رو برای من تعریف کرد. همون یک بار انقدر اشک ریخت که من هیچ وقت از بابام ندیده بودم.
دو هفته ست یاد این افتادم. یه هفته ست که داره سر مغزم فشار میاره. امروز که برای یک نفر دلایل شروع جنگ رو توضیح دادم، دیگه تا خونه نمیدونم چجوری رسیدم.