Tuesday, November 23, 2010

۱۷۶ - غربت

این شبایی که یک چیزی میشه، فکرا میمونن تو کله م، بعد همتون میرین میخوابین. تازه دو ساعت بعد من میخوام برم بخوابم. بعد نمیتونم. اینجا بدیش مشخص میشه. اسمس نمیتونم به کسی بدم، بگم من حالم بده. تلفن نمیتونم به کسی بزنم، که آنلاین شه دو کلمه باهاش درد دل کنم.

آره، «مازیار»ی که تو تهران همه ی شما رو داره، این جا، ساعت ده شب به بعد تقریبن هیچ کسی آن نیست. گاهی حتی دلم هم نمیخواد با کسی حرف بزنم، ولی وقتی میبینم محمد (زارعی) آنه، حداقل دلخوشم که، یکی هست که اگر چیزی باشه میتونم دو کلمه باهاش حرف بزنم بخندم. میتونم بهش بگم امروز زهر مار بود.

مثاله. یکی آن هست که بتونه پا به پای من به این حقیقت که نایلون خریدم تو راه بی دلیل پاره شد و من تا خونه چه بدبختی کشید، بی دلیل، بی منطق بخنده. که من حداقل یکم شاد شم.

این جا، ساعت دوازده که میشه، چشام رو که میبندم و خوابم نمیبره، هم دمم میشه بازی های مسخره ی روی آیپادم. موجوداتی که قیمت هر کدومشون یک/دو/ سه دلاره و من حالا به دلیل وجود یک سری روزها که برنامه ها مفت میشن، مفت گرفتمشون.

آره. من. همون «مازیار»ی که با همه جور آدم میپلکید، با همه حرف میزد، با همه میخندید، نصف شب اگرغمش بگیره، هیچ کس نیست که یکم باهاش بخنده.

باید ساعت دو نصف شب بشینه برای خودش زانوی غم بغل بگیره، بعد فکر کنه خوابش نمیبره! چرا خوابش نمیبره؟ چرا امروز اذیت شده؟ بعد باز هم انقدر احمق باشه، که براش مهم باشه که «الآن خوابم درست نبره، فردا سر ساعت ۸ به قرارم با فرزان نمیرسم. فیزیکش رو قول دادم باهاش کار کنم، اگر نرسم میفته.» (‌حالا بگذریم که پول داره میده پای هر ساعتش!) بعد یکی هم نیست بزنه تو سر من بگه «الآغ، خودت داری میمیری. خودت رو نگاه کن»

گاهی من هم اونقدر که نشون میدم سرزنده نیستم...

1 comment:

محمد said...

گوسفند جان، خب احساس میکنی میخوای چیزی بگی، هرچی، من هستم خب! صد دفعه هم به خودت گفتم! تعارف که ندارم بات!
هروقت احساس کردی که میخوای با کسی حرف بزنی، میتونی رو من حساب کنی!!