فکر کنم شش ماه شده بود که نرفته بودم با بقیه بسکتبال جمعه شب. ترم پیش، آخرین بار که رفتم با چهار تا از بچه های نیجریه ای هم تیم شده بودم، که خب گندش رو درآوردن. علنن یکیشون پاس نمیداد، بعد دریبل میزد، توپ رو میداد به اونا! بعد بقیه هیچی نمیگفتن. من میگرفتم. پاس میدادم. میگرفتم. دریبل، پاس، بعد این وسط یک پاس در میرفت، یا شوتم برمیگشت رو دست این آقا و ایشون زحمت ریباند رو نمیکشیدن، چهار نفر دیگه به این نتیجه میرسیدن که من رو باید طرد کنن. شروع میکردن تا آخر اون بازی پاس ندادن به من.
تیم ما اون شب چهار تا بازی کرد. دو دقیقه ی اول همه ش پنج نفره بود، دقایق بعدی چهار نفره. بازی آخر برای اینکه یکی دیگه از نیجریه ای ها که باهام دوسته ببینه راست میگم، دو دقیقه ی آخر رو واستادم زیر حلقه ی خودمون وقتی تیم حمله میکرد، و به وضوح دیدیم که تغییری در استراتژی تیم مشاهده نمیشه. چهارتایی پاس کاری میکنن، دابل تیم میشه یک نفر، تو برمیگرده دست اونا.
از هفته ی بعد نرفتم. چند بار همین دوست م گفت چرا نمیای، گفتم حال ندارم.
امشب دوباره پاشدم رفتم باهاشون بازی کردم. دو تا مجاری بودن، پنج تا چینی، من و این دوست نیجریه ایم.وسط کار اون یک مجاری هم رفت، فقط موند یک مجاری که خیلی گنده محسوب میشه از نظر هیکل. بعد خب من تو این یکی تیم بزرگ ترین بودم، نتیجتن باید این آدم و میگرفتم. پدرم رو در آورد. چون اون هم داشت تو دفاعشون من رو میگرفت. کلن در حال کشتی گرفتن بودیم تا بسکتبال بازی کردن. خسته، کوفته. درمونده. گیم های آخر بازیکن ها عوض شدن. یک چینی متوسط هم اومد تو تیم ما. قرار شد که جای من «جیمی» رو بگیره، و من برم دوست نیجریه ایم رو بگیرم. گیم آخر نصف گیم یک چینی رو گرفتم، که میتونم اعتراف کنم دمار از روزگارم در آورد انقدر دویید. نصف ذهنم مشغول این شده بود که راه های سریعتر برای رسیدن بهش پیدا کنم. بعد دوباره سوییچ کردیم که من برم سراغ دوستم. داشت پشت به من دریبل میزد، برگشت پاس بده، نمیخوام بگم چقدر محکم پاس داد، ولی خب من حس بدی در صورتم پیدا کردم. توپ خورد روی قوس دماغم، نتیجتن هم به دماغم خورد، هم به چشم های مبارک.
تیر کشید، درد اومد، تا دستم رو از رو دماغم بردارم، دیدم داره جلوم هی میگه «آیم ساری من، آیم ساری. نات اینتنشنال!» از پشت صدای جیمی اومد که از زیر حلقه داد زد «این یور فیس!» خندیدیم، ولی انکار نمیکنم که درد دماغم اشک رو تو چشمام جمع کرد.
بعد گیم آخر همه ولو شدن کنار زمین. ولی من داشتم بالا پایین میپریدم.
امروز خیلی خوش گذشت. من حاضرم با این ها باز هم بازی کنم. ( اگر اون ها حاضر باشن!! )
تیم ما اون شب چهار تا بازی کرد. دو دقیقه ی اول همه ش پنج نفره بود، دقایق بعدی چهار نفره. بازی آخر برای اینکه یکی دیگه از نیجریه ای ها که باهام دوسته ببینه راست میگم، دو دقیقه ی آخر رو واستادم زیر حلقه ی خودمون وقتی تیم حمله میکرد، و به وضوح دیدیم که تغییری در استراتژی تیم مشاهده نمیشه. چهارتایی پاس کاری میکنن، دابل تیم میشه یک نفر، تو برمیگرده دست اونا.
از هفته ی بعد نرفتم. چند بار همین دوست م گفت چرا نمیای، گفتم حال ندارم.
امشب دوباره پاشدم رفتم باهاشون بازی کردم. دو تا مجاری بودن، پنج تا چینی، من و این دوست نیجریه ایم.وسط کار اون یک مجاری هم رفت، فقط موند یک مجاری که خیلی گنده محسوب میشه از نظر هیکل. بعد خب من تو این یکی تیم بزرگ ترین بودم، نتیجتن باید این آدم و میگرفتم. پدرم رو در آورد. چون اون هم داشت تو دفاعشون من رو میگرفت. کلن در حال کشتی گرفتن بودیم تا بسکتبال بازی کردن. خسته، کوفته. درمونده. گیم های آخر بازیکن ها عوض شدن. یک چینی متوسط هم اومد تو تیم ما. قرار شد که جای من «جیمی» رو بگیره، و من برم دوست نیجریه ایم رو بگیرم. گیم آخر نصف گیم یک چینی رو گرفتم، که میتونم اعتراف کنم دمار از روزگارم در آورد انقدر دویید. نصف ذهنم مشغول این شده بود که راه های سریعتر برای رسیدن بهش پیدا کنم. بعد دوباره سوییچ کردیم که من برم سراغ دوستم. داشت پشت به من دریبل میزد، برگشت پاس بده، نمیخوام بگم چقدر محکم پاس داد، ولی خب من حس بدی در صورتم پیدا کردم. توپ خورد روی قوس دماغم، نتیجتن هم به دماغم خورد، هم به چشم های مبارک.
تیر کشید، درد اومد، تا دستم رو از رو دماغم بردارم، دیدم داره جلوم هی میگه «آیم ساری من، آیم ساری. نات اینتنشنال!» از پشت صدای جیمی اومد که از زیر حلقه داد زد «این یور فیس!» خندیدیم، ولی انکار نمیکنم که درد دماغم اشک رو تو چشمام جمع کرد.
بعد گیم آخر همه ولو شدن کنار زمین. ولی من داشتم بالا پایین میپریدم.
امروز خیلی خوش گذشت. من حاضرم با این ها باز هم بازی کنم. ( اگر اون ها حاضر باشن!! )
No comments:
Post a Comment