Saturday, June 5, 2010

۱۰۰ - هان؟

صبح ۹ پاشدم. ۱۰:۳۰ زدم بیرون. مثل بچه های خوب. رفتم پیاز خریدم، بادمجان و میوه و کلی چیز میز خریدم. چون نهار قرار بود پژمان و نیوشا بیان این جا و من قرار بود بهشون قیمه بادمجون بدم. برگشتم. شروع کردم درست کردن غذا. کلی سالاد و این ها هم درست کردم. همه اقدامات لازم انجام شده و تدارکات لازم دیده شده.
میز رو چیدم. قرار بود ۲ این جا باشن. ده دقیقه به دو زنگ زدم، پژمان میگه ۲۰ دقیقه دیگه اون جاییم. ۲ شروع کردم سرخ کردن بادمجون ها. برنج رو گذاشتم دم بکشه. ۵ پیمانه که کم نباشه. تخمین میگه ۳ پیمانه هر سه رو سیر میکنه. بادمجون ها رو دارم جابجا میکنم. ساعت ۲:۳۱. پژمان زنگ زد.
نیوشا حالش بد شده، منتظر تاکسی هستند. بعدش هم برمیگردن خونه. من موندم و این خوراکی ها.
سالادش رو میگذارم شب میخورم. خورشت رو هم میگذارم تو یخچال، خورد خورد میخورم.
ولی با ۵ پیمانه برنج دم شده من چه کنم؟ همین الآن پلوپز صدا داد که کارش تموم شده.
واقعن چه کنم؟

1 comment:

Unknown said...

بده اونا بخورن !!!