Sunday, June 27, 2010

119 - Music

خوبه. حداقل بعد از چندین وقت فهمیدم چرا باید پدر من، جزو اولین كسایی باشه كه سی دی آلبوم پروانگی رو میخره و جزو اولین كسایی باشه كه اون سی دی رو كادو میده.

Look at the bright side, always.

Thursday, June 24, 2010

۱۱۸ - بستنی

و عجب موجود جالبیست این بستنی!

۱۱۷ - جهانی

من با چهارم هم خیلی حال میکنم. هرچند که با مقام و کاپ بیشتر حال میکردم. ولی چهارم هم ارزش داره. یعنی در واقع این تیم جای خودش رو نگه داشته، حداقل تیمی از پشتش نیومده جلوش تو رنکینگ.
ولی این جا یک مسئله مهم تر هست، که واقعن ارزش فکر رو داره. این یارو نمسیسی ها، محراب/مهراب و بقیه دوستان، اگر امسال هم با هلیوس پارسال اومدن، باز هم از ما باختن، باز هم مقام نیاوردن. این افراد رو برید توجیه کنید که بسه دیگه، سال بعد این کار زشت رو نکنن!
پ.ن: عباس میدونم ممکنه این رو بخونی، ولی یکم منطقی فکر کن اگر هنور تو نمسیس هستی!

Wednesday, June 23, 2010

۱۱۶ - کلاس آیین نامه

یعنی خدای خنده ست.
وقتی آخر کلاس اسم ها رو میخونه که برگه ها رو امضا کنه، هر سه بار خوند «فرزانگان» و یک پسر دست بلند کرد. هر سه بار من یاد یک مقدار موجهی دختر افتادم و ته کلاس به خودم پیچیدم که نترکم از خنده.

Monday, June 21, 2010

۱۱۵ - وقتی میای

از عجایبه که ما قدرت این رو داریم که غم چندین ماه رو، در کمتر از یک ثانیه از دل هم ببریم.

Sunday, June 20, 2010

۱۱۴ - شیرینی

اساسن شیرینی برای من حس خیلی خوبی میاره. حالا چه به صورت شیرینی خشک باشه، چه شیرینی تر، چه کشمش و چه چای شیرین. ولی یک کار بامزه ای هست، که چند بار امتحان کردم، و هر بار باعث شده قدر شیرینی رو بیشتر بدونم، اون هم این بوده که قبلش یک چیز تلخ رو مزه کرده باشم. مثلن یک بار لیمو رو گذاشتم تا تلخ شد، بعد خوردمش. بعد روش چای شیرین خوردم، اصلن دیگه ترکوند دیگه.
دیروز باز در موقعیتش افتادم،‌ و این بار با شیرین ترینی که داشتم، و در مقابلش یکی از تلخ ترینهای زندگیم، و باز هم شاهکار بود.

زیر نویس: اگر فکر میکنی میفهمی، احتمال ن-۲ از ن در اشتباهی. اون دو تا هم یکیشون علیه!
:D

Tuesday, June 15, 2010

۱۱۳ - وسائل ، ملیکا ، جعبه

حرکت نزدیکه. پس وسائل داره جمع میشه. یادگاری هاتون رو با خودم نمیارم تهران، تهران خودتون همتون هستین. ولی خب باید سالم بمونن تو چمدون هایی که این جا میمونن. از همه جالب تر عروسک ملیکاست، که برای خودش یک جعبه هم داره.

۱۱۲ - فرانسوی!

جلوی باکلیت Bakelit جمع شده بودیم. یک سری مشغول نوشیدن بودن و ما هم مشغول حرف زدن. نیک داشت میگفت که تصمیم گرفته عربی یاد بگیره. من پرسیده با صامت هاشون مشکلی نداری؟ گفت چی؟ مخارج حروف رو کنار گذاشتم. گفتم میتونی بگی خ؟ گفت خ. گفتم میتونی بگی ق؟ گفت یه مثال تو کلمه بده. یادم آمد که فرانسوی بلده، گفتم Like in french، و تلفظ کردم شِغَی.( دوستان این کلمه یعنی عزیز، مترادف Honey , Darling‌ تو انگلیسیه ) حواسم نبود که کنارم آنیس واستاده و داره به این دیالوگ گوش میدم، سرم رو که چرخوندم دیدم هاج و واج داره من رو نگاه میکنه؟( این موجود یک دختر فرانسوی هستن! ) من تازه فهمیدم گویا لحن تلفظم خیلی آروم و نرم و مهربان بوده!

۱۱۱ - جوراب سیمسون ها

چند روز قبل بود که رفتیم با ترونگ و وانگ که وانگ لباس بخره. آخر سر دیدیم که من هم دو تا تی شرت خریدم و ترونگ هم سه تا. تی شرت های من تک رنگند. یکی سفید که روش یک :) مشکی هست که یک چشمش هم دزد دریاییه. یکی هم میشکی که روش یه کله ست که داره آهنگ گوش میده. امروز سفیده تنم بود و زفته بودم یک جفت جوراب بامزه که کنارش عکس خانوادگی سیمسون ها رو داره برای خودم بخرم. صندوق دار اول یک نگاه به جوراب ها کرد، بعد یک نگاه به من که کمی ریش هم بر صورتم بود. بعد کف کرد! چون مجاری ها معمولن از ۲۰ به اون ور ریش درمیارن! باز یه نگاه به جوراب ها کرد، یه نگاه به من، یه خنده نثارش کردم، که خانم جان به تو چه؟ من میخوام بخرم! یهو چشمش به روی تی شرتم افتاد، خندید، فهمید من به ذات بچه ام! راضی شد فاکتور کنه ما بخریم!

Monday, June 14, 2010

۱۱۰ - نمره یا کردیت

کردیت کردن درس خیلی خوبه. مخصوصن اگر خارج از قانون باشه. همین این ترم، من چند تا درس کردیت کردم، یادم نیست. خب بقیه استاد ها یک اشتباه خیلی جالبی کردن، که صرفن من رو خسته کردن و بچه ها رو از حضور من، مجبور شدم چند تا کلاس برم. ولی خب کار استاد informatic خیلی تایید میشد، که یه امتحان هفته چهارم گرفت، امت بالای ۸۰ درصد رو گفت دیگه نیاین.

حالا این همه گفتم که چی.

آخدا، این درست رو میخوام پاس کنم. سخت ترین امتحانت اگر هنوز مونده براش، بیارش قربونت، شرش کم شه این درس. چون واقعن آزمایشگاه هاش بیخودی سخت و خسته کنندست!
:D

زیر نویس۱: فکر نکنید زیاد. شما سر از این امتحان نمیارید. خودم هم سر از درسش در نیاوردم. ولی بلدم!
زیر نویس۲: اون نفری که قبلن گفت چرا فلان چیز رو تو بلاگ مینویسی و این جمله رو خصوصی گفت، این بار بیاد تو چت بگه چرا درد دلت با خدا رو تو بلاگت مینویسی، فحش های بدی میشنوه. دل خودم، خدا البته مال همه ست، امتحان و درس هم مال منه. اصلن به تو چه؟

۱۰۹ - بعدن

در این مکان بعدن چیز ها نوشته خواهد شد. میتوانید فعلن با این صفحه خالی دچار لذت شوید. تا بعد ها هر وقت زمانش بود، مطلب نوشته شود.

۱۰۸ - خودپسندی

و خوشا به حال آنانکه مازیار را به عنوان دوست خود دارند.

Saturday, June 12, 2010

۱۰۷ - کتک!

نشسته بودیم مشغول چت با دوستان اراسموسی، یکیشون گفت امشب ما میریم بیرون، تو و هیراد هم بیاین. من هنوز نفهمیدم چرا اولش ناز کردم ولی بعد ۳ جمله گفتم باشه، به هیراد زنگ زدم، ساعت ۱۱ دم ایستگاه ترم بودیم. تا ۱۱:۰۵ امت جمع شدند و سوار یکی مونده به آخرین ترم شدیم. خب مسیر پیچیده ای رو رفتیم و چند جا گشتیم. آخرش دم Deep‌ سر درآوردیم. هی ما گفتیم بابا، پاشین برین بخوابین، آخه کلاب چیه! هی اون ها من و هیراد رو کشیدن. آخر توی کلاب سر درآوردیم. صدای بلند موسیقی رو که دوستان شنیدن مشغول رقصیدن شدن، من و هیراد هم کنارشون به دیوار تکیه داده بودیم و مشغول تعجب بودیم که واقعن موسیقی از الکل و مواد هم سریع تر اثر میکنه!
یادم نیست چه اتفاق فانی افتاد، ولی من هیراد رو کشیدم این ور تر که براش بگم، یک قدم که رفتم عقب، خوردن یه لیوان رو به پشتم حس کردم. برگشتم دیدم یا الله، طرف دو تای منه، و نصف مشروبش ریخت! یه سکته مانندی زدم که الآن یارو میخورتم. یه نگاه بد کرد، من سرم رو انداختم پایین. یه قدم اومد طرفم، خب سناریو کاملن پیش بینی شد. که الآن اون یه مشت به من میزنه، من نقش زمین میشم. آخه یارو خیلی غول و اینها! همین جور منتظر مشته بودم، دیدم یه رفیق سیاه هیراد که اون کنار بود وارد عمل شد، اومد وسط ما واستاد،‌ و شروع کرد دو تامون رو به عقب هل دادن! یه دختری هم با یارو بود که داشت میکشیدش عقب. خلاصه این جوری شد که دوست هیراد من رو نجات داد، فقط یارو مثل اینکه از خونم گذشت ولی از اینکه دستش اضافه بر سازمان خیس شده بود نگذشت. قبل از اینکه روش رو بکنه اون ور بره، دستش رو با کنار لباس من خشک کرد!

Thursday, June 10, 2010

۱۰۶ - باز هم Usoro

آقا داشته میومده خوابگاه. سر راه خوابگاه از وسط کلینیک های پزشکی دانشگاه داشته رد میشده. از تو یکی از ساختمان ها یه دختر مجاری در اومده، اومده شروع کرده باهاش انگلیسی حرف زدن. واستاده یکم با هم حرف زدن، بعد به دختره گفته اتاق من همین کناره، بیا بریم یک قهوه ای چیزی با هم بزنیم. دختره هم گفته بریم. اومدن دم در خروجی محوطه کلینیک نگهبان جلوشون رو گرفته، دختره رو برگردونده! Usoro پرسیده قضیه چیه،‌ نگهبان توضیح داده که اون دختره دیوانه است، نباید از محیط بیاد بیرون!

Wednesday, June 9, 2010

۱۰۵ - درد و مرض

سیستم تا سال قبل اینجوری بود. از تیر ماه تا آخر مرداد گرما پدرم رو درمی آورد، اگر مدت کوتاهی آب بهم نمیرسید، سر درد میشدم. و تا چند ساعت میموند. بعد یک چند ماه خیلی خوب بودم،‌ باز از دی تا وسط بهمن سینوس ها اذیت میکرد و سردرد های بدی بعضی روز ها داشتم. باز خوب میشد میرفت تا اردیبهشت که آلرژی اذیت کنه. از آلرژی صد جور مرض به دست میومد. یادم میاد یک سال تولدم تب و لرز داشتم، همه خانواده نشسته بودن تو سالن، من هم وسط سالن داشتم میلرزیدم تا شمع رو بیارن من فوت کنم! بعد خب دوباره یک ماه خوب بودم تا دوباره وقت گرما شه.
حالا امسال یک سری اتفاقاتی افتاد، که من یادم رفت سینوس ها باید اذیتی کنند و در منفی چند درجه این ها هم با صورت باز زیر باد نشستم و چیزی نشد. حتی در اردیبهشت هم هنوز یادم رفته بود باید اذیت شم با گرد گل ها و دیگر تاثیرات بهار. الآن که دارم برمیگردم و غمی نمونده تو زندگی ، گویا همه یادشون افتاده باهم.
بدبخت دارم میشم. گرما از یک طرف، هی باید آب پیدا کنم که بزنم به صورتم. با یک دست دستمال رو میگرم جلوی دماغم، با یک دست جلوی دهنم رو میگیرم وقتی عطسه میکنم. بعد از عطسه هم گور بابای دماغم، باید دو دستی سرم رو بچسبم که تیر میکشه!

Tuesday, June 8, 2010

۱۰۴ - پول ایرانی

این Usoro ( همون که ۱۶ میشه چند بعد از ظهر! ) یک مقدار پول ایرانی داره. گویا داداش یک مدت از نیجریه اومده بود قرارگاه نفتی پارس کار میکرده، براش سوغاتی پول برده. بعد خب با این پول ها کلی کار مفید میکنه. اولن هر چند وقت یک بار میشینیم با دقت پول رو نگاه میکنیم و کلی از تعداد صفر ها لذت میبریم. بعد خب یک سری فان مفرد هم داره که با این پول گویا امت رو میگذاره سر کار.
از اون ور تفریح دومش در زندگی در دبرسن این که بره دنبال دختر. و خب من بهش گفتم که نمیگذارم به دختر ایرانی نزدیک شه، که خب صد البته شوخی کردم، هنوز انقدر علاف نیستم دنبالش راه بیفتم سر راهش رو بگیرم. ولی خب، اون گویا باور کرده، و دور از چشم من سعی داره مخ یک دختر ایرانی رو بزنه. دیروز جدید ترین شاهکارش رو برای من گفت.
گفتم من هم بگم دوستان فیض ببرن.

اول رفته با دختر سلام و علیک و حال و احوال و اینها. بعد به دختره گفته من پول ایرانی دارم. دختره باور نکرده. باز این گفته اون باور نکرده و اینها،‌ آخر برگشته به دختر گفته باور نمیکنی عصر بیا اتاقم ببین. دختره هم گویا فضولی بهش فشار آورده، گفته باشه میام. این هم شاد و خندون که تونسته بالاخره برای اولین بار بعد از ۵ ماه یک دختر رو دعوت کنه اتاقش راه افتاده بره. از اون ور مسئولای خوابگاه اومدن، تا این رفته به دختره گفتن این یارو خطرناکه، به دختره توصیه کردن نزدیک اتاق Usoro پیداش نشه!

من نفهمیدم مسئولین خوابگاه چرا این کار رو کردن. دیشب داشت ابراز ناراحتی میکرد دوستمون از این حرکت. من کلی خندیدم ولی.

103 - Goose bumps

ولو شده بودم زیر آفتاب. داشتم مثل این مرغ بریون ها میچرخیدم که یه طرفم نسوزه. خیلی با یه ریتم آروم، چشم ها بسته، با کمک آرنج ها میچرخیدم. ابر اومد جلو آفتاب، یهو خنک شد. من هم ذوق مرگ شدم، به پشت ولو شدم که من هم خنک شم. دیدم سمت چپ صدای وول خوردن زیاد از حد میاد، چشمم رو باز کردم دیدم یکم اون ور تر آنه داره لباس میپوشه!
Me : What? Are you cold?
Anne : Yeah, didn't you see my goose bumps?
توضیح که این کلمه خارجکی یعنی وقتی آدم مور مور میشه!

بعد خب من شروع کردم فکر کردن، که من که نگاهش نمیکردم. مور مورش رو کجا دیدم؟ لذا پرسیدم Where? جواب داد که گویا روی پاهاش باید دیده میشده. من از اون روز هنوز نفهمیدم که مگه من باید پاهای اون رو قبلش نگاه میکردم که اون موقع دیده باشم. مشکل اصلی اینکه اگر هم میخواستم نگاه کنم، گویا از نظر بیوفیزیکی امکان پذیر نبوده با توجه به موقعیت ما دو تا نسبت به هم و جای سر من، گردنم میشکسته تا بتونم کله رو جوری قرار بدم که پای اون رو ببینم!
ولی خب گفتم دلش نشکنه، یه نگاه کردم دیدم دستاش هم مورمور شده خودش خبر نداره! گفتم Yeah!
بعد زد کانال دو دوباره شروع کرد از دوست پسرش حرف زدن، من هم شروع کردم گوش دادن و فان داشتن.

Monday, June 7, 2010

۱۰۲ - ساعت

و همچنان ساعت من مردم را آزار میدهد و من میخندم!
-----
جمعه شب. سالن انتظار سینما. پژمان ساعت نیاورده! با ساعت من چک میکنه! تا چشمش به ساعت میفته که دوازده و فلان دقیقه است، میگه «سردرد، سرطان، مرض، عامل اعصاب، بگو ساعت چنده؟» و من با یک نگاه میگم «۵ دقیقه به دهه. خیلی سادست، دو ساعت و نیم بکش عقب تو ذهنت.» بسته پاپ کرن رو میگذاره رو میز که من رو بزنه....
-----
امروز صبح ایستگاه اتوبوس
Anne: What time is it?
Me: 5 to 10.
--5 minutes --
Anne: What time is it?
Me: 10. You can see my watch, I don't mind.
Anne: Yeah, I tried, but the answer was wrong. It couldn't be 12:25.
:D
و شروع کردم براش توضیح دادم که این ساعت تهرانه!

Saturday, June 5, 2010

۱۰۱ - حل شد.

دوستان اصلن نگران نباشن. مشکل حل شد. من با غذا رفتم خونه پژمان اینا!

۱۰۰ - هان؟

صبح ۹ پاشدم. ۱۰:۳۰ زدم بیرون. مثل بچه های خوب. رفتم پیاز خریدم، بادمجان و میوه و کلی چیز میز خریدم. چون نهار قرار بود پژمان و نیوشا بیان این جا و من قرار بود بهشون قیمه بادمجون بدم. برگشتم. شروع کردم درست کردن غذا. کلی سالاد و این ها هم درست کردم. همه اقدامات لازم انجام شده و تدارکات لازم دیده شده.
میز رو چیدم. قرار بود ۲ این جا باشن. ده دقیقه به دو زنگ زدم، پژمان میگه ۲۰ دقیقه دیگه اون جاییم. ۲ شروع کردم سرخ کردن بادمجون ها. برنج رو گذاشتم دم بکشه. ۵ پیمانه که کم نباشه. تخمین میگه ۳ پیمانه هر سه رو سیر میکنه. بادمجون ها رو دارم جابجا میکنم. ساعت ۲:۳۱. پژمان زنگ زد.
نیوشا حالش بد شده، منتظر تاکسی هستند. بعدش هم برمیگردن خونه. من موندم و این خوراکی ها.
سالادش رو میگذارم شب میخورم. خورشت رو هم میگذارم تو یخچال، خورد خورد میخورم.
ولی با ۵ پیمانه برنج دم شده من چه کنم؟ همین الآن پلوپز صدا داد که کارش تموم شده.
واقعن چه کنم؟

Thursday, June 3, 2010

۹۹ - دانلود

درس امت کم شده، تو خوابگاه رقابت سر دانلود از Rapidshare و دوستانه. دو ثانیه دیر بجنبی یکی دیگه شروع کرده!

98 - :O

The phone rings, it's a internal call.
Me: Hello.
Voice: Hello Mazi, I need help.
Me: Go on.
Voice: Please, what is 16:00 in normal time?
Me: It's 4:00 after noon.
Voice: 4, Ok thanks. Bye.
Me: Bye.

This guy is 28 years old. And he is from Nigeria.

97 - VS

The Ugly Truth رو تماشا کردم. بعد از این فیلم، Up In the Air هم اومده، هر دو یک منظور رو حداقل برای من بیان کردن، دومی با یک سری کناره های بیشتر.
ولی شک دارم، که اولی رو بیشتر خوشم اومد که به خوبی و خوشی تموم شد، یا دومی که باعث شد وسط سالن سینما نفسم بند بیاد و آخر فیلم همه قیافه ها دپ.
نمیدونم. ولی پیام هر دو و نحوه ی بیانشون شاهکاره. تابستون بهتون میدم یک نسخه ازش هر کی خواست.

Wednesday, June 2, 2010

۹۶ - سبیل یا سیبیل یا سیبل یا ....

علی، شما اول خوشحالی کن پسرم.
همون موجودی که در تیتر نام برده شد رو زدم.
جدن دلم برای قیافه ام بدون همون که نام بردم خیلی تنگ شده بود.

Tuesday, June 1, 2010

۹۵ - تذکر

از همین تریبون، از تمامی کسانی که بعد از مطرح کردن مسئله ازدواج سینا، به دنبال همسر مناسب برای ایشان میگردند تشکر به عمل می آید. اما خواهشمند است، در انتخاب های خود شأن خانواده را رعایت کنند. ما سینا را از سر راه نیاورده ایم که به هر دختری حتی فکر کنیم. لذا از آن ملت غیور خواهشمندیم، در انتخاب case های مناسب، نهایت دقت را مبذول دارند.

{
سید میثم وثوق پور
ده ده هشتاد هشت.
}

94 - Nincs

خیلی لذت بخشه، وقتی میرم برای خودم چیزی بخرم.
البته خب ذات خرید که برای من لذت بخش نیست. آدم زود یک چیزی انتخاب میکنه برمیداره. ولی خرید که میرم، نشون میده کم هم زبون مجاری یاد نگرفتم. دیگه خیلی راحت میتونم هر چیزی که میخوام بدم به یارو، اعم از جنس و پول و کارت، بگم «تِشیک!» یا وقتی میگیرم تشکر کنم و جواب تشکرش رو بدم. ولی یک دیالوگ بود که دو هفته علافم کرده بود تا بتونم بگمش.
-Super Shop kartya?
- Nincs.
دومی رو بخونید «نینچ»! ( مجاری cs چ خونده میشه. )
بالاخره هفته پیش موفق به اجرای کامل این دیالوگ شدم. البته من فقط همون نینچ رو باید میگفتم ولی، تشخیص قسمت اول خیلی سخت بود و من درک نمیکردم که چرا باید با Nincs ( یعنی هیچ ) جواب بدم و نمیتونم از Nem ( در اینجا یعنی نیست ) استفاده کنم. بعد یاد این افتادم که یکی از اسراییلی ها که سال چهارم پزشکی عمومی میخونه و با غلظت مجاری حرف میزنه، یک بار یک پند داده بود، که زبان این ها گرامر نداره ، مجموعه ای از استثنا ها داره!
گفتم خب این هم یکی از همون مجموعه. این بار که رفتم یک خرید اساسی کردم برای خودم، کلی زحمت به گوشم دادم تا سوال رو تشخیص دادم و جواب دادم Nincs. دیدم طرف منظورم رو درست فهمید، کم مونده بود همون وسط یک جفتک وارویی از شادی بزنم.

ولی الآن کلی حال میکنم دیگه. دارم یاد میگیرم گویا.