Saturday, January 28, 2012

۳۲۱ - جوون - پیر

رفتم تو گل فروشی. یکم این ور اون ور رو نگاه کردم. یه گل رُز خوشگل برداشتم.
پیرمردی نشسته بود پشت میز.
خیلی خوشگل بود ولی تو کمرش سیم فرو کرده بودن که صاف واسته. میگم حاجی این بدون این سیخ نمیشه؟ گفت نه میفته. گفتم باشه. همین رو ببند.
بست. بهش پول دادم. پونصد تومان بیشتر برگردوند.
گفتم حاجی پونصد زیاد دادی ها.
یه نگاهی کرد. گفت شما جوونا این جا برکت میارین. برو خدا بده برکت.
یه چی گفتم تو این مایه ها که «شما ها برکت خونه هایین و اینا.» اومدم.