Monday, April 26, 2010

۳۸ - مستی

پسره اومده، یقه پیرهنش رو میکشه به سمت راستش میبینیم روی این استخون کنار گردنش سوخته. میگیم چجوری میگه یادم نیست، مست بودم، صبح که پاشدم دیدم داره میسوزه!
بعد از ۱ ساعت خاطراتش باز آوری شده. میگه آهان، داشتم سیگار میکشیدم افتاده، رفته تو لباسم. پس بگو چرا رو زمین پیداش نکردم.

من همین جوری تو کف مونده. خب کم بخور همیشه بخور!

۳۷ - زبان های دیگر!

حالا بحث فارسی و عربی و ترکی و انگلیسی به کنار. از زبان های دیگه من چیز هایی که بلدم بامزه است و شدیدن تفاوت داره!
الآن داشتم چینی و فرانسوی و آلمانیم رو بررسی میکردم.
تو چینی دو تا ترکیب بلدم.
Bi su'aa'e که میشه خفه شو!
Sha bi که میشه آدم احمق!
یک کلمه و مشتقش رو هم شنیدم!
Chin که میشه لب. Chin Chin رو هم حدس بزنید دیگه!

از اون ور تو فرانسوی، دو تا چیز بلدم.
Merci( بخوانید مقسی ) که میشه مرسی!
Sherry(بخوانید شقی) که میشه عزیز.

حالا تو آلمانی.
Danke برای تشکر.
یک کلمه ناشایستی هم هست به معنی مشتری!

حالا چه ربطی داره اینا بهم؟ چرا من انقدر نا مفهوم زبان یاد گرفتم؟

Saturday, April 24, 2010

۳۵ - Trip: Szerencs, Monok, Tokaj

از اول ترم وعده داده بود معلم که به چند شهر مهم میرویم. دانشگاه هم حاضر شد هزینه را تقبل کند،‌ من هم که پایه!
ساعت ۶:۱۵ بیدار شدم. تلفن زدم و آسف را بیدار کردم. تا دوش بگیرم و لباس بپوشم و ...... ساعت ۷:۱۰ لقمه به دست از اتاق خارج شدم. همین طور که مشغول جویدن نان + عسل خود بودم، یک بطری آب هم خریدم. ۷:۲۰ جلوی خوابگاه آسف بودم و آسف هنوز نیامده بود. تلفن زدم. گفتم ۱۰ دقیقه دیگر نیایی من رفتم! تا آمدن آسف چندین تا از همکلاسی ها گذشتند و رفتند. و من گفتم منتظر آسفم!
ساعت ۷:۳۵ آقا تشریف آوردند. ساعت ۷:۴۰ اتوبوس آمد. سوار شدیم. معلم لیست حضار را تیک میزد! خیلی هنر نشان داد، که اسم شاگردان خودش را بلد است. وقتی به صندلی من و آسف رسید، گفت که «OK, we should have a Maziar and an Asif here» ما هم گفتیم ماشاالله! چه کرده! از ۳۰ نفری که برای سفر ثبت نام کرده بودند، ۱۰ نفر نیامدند که در نوع خودش رکوردی بود.
حرکت کردیم! در راه یک استاد دیگر که همراه آماده بود مقداری در مورد توکای و قصری که میرفتیم (Sarospatak) صحبت کرد. بعد به قصر رسیدیم. همان راهنما سری قبل آمد. گویا تنها راهنمای انگلیسی زبان است. من و یک ایرانی دیگر که میگفتیم قصر کوچکی است. آن استاد پیر تلاش کرد که متقاعدم کند. خندق های دور قصر را به ما نشان داد و توضیح داد که این ها را آب هم میکردند! در همین زمان، بقیه گروه وارد قصر شدند و در را بستند! ما سه نفر بیرون ماندیم. در زدیم. آمدند ما را هم راه دادند. دوباره همان قصر را بازدید کردم. آن اواسط شیلا برای مزه گقت Nothing new! و گویا فقط همین کافی بود،‌ تا ما این بار یک اتاق جدید ببینیم! البته سری قبل هم این اتاق موجود بود،‌ اما آن سری آن جا عروسی بود و ما را راه ندادند!
از قصر به سمت Szerencs ( بخوانید سرنچ) رفتیم. جایی که روزی مرکز شکلات مجارستان بوده است ولی در طی یک عملیات باج دهی و باج گیری، از بین رفته است! در سرنچ یک کلیسا را دیدیم که در وسطش جسد یک فرد مهم قرار داشت. رفتیم در محل جسد، و از نزدیک استخوان ها را دیدیم. بعد بقیه هم رفتند و دیدند و آمدند. با وجود تعطیلی شکلات سازی اصلی، هنوز شکلات سازی های کوچکی وجود دارند و شکلات در آن شهر قیمتش نازل است. برای همین ما را به یک شکلات فروشی در شهر بردند. من در کل ۱۳۰۰ گرم شکلات خریدم. ولی خیلی ها خیلی خریدند. از هم جالب تر سامانتا بود، که وقتی خریدش تمام شد، همه با تعجب نگاه میکردند. من گفتم همه فردا شب اتاق سامانتا. گفت که باید این ها را ببرد خانه برای خانواده. لیتوانی کجا این جا کجا!!
از سرنچ به سمت یک شهر کوچک دیگر رفتیم برای نهار! وسط نهار بودیم که استاد پیر اعلام کرد که ما در ۵ دقیقه پیاده نقطه ای هستیم که از نظر جغرافیایی مرکز اروپاست! گفتیم به به. بعد از غذا از آن جا رد شدیم. به سمت Monok( بلد باشید که بخوانید!‌) رفتیم. زادگاه Kossuth که سر دمدار یکی از انقلاب های شکست خورده مجارستان برای بیرون آمدن از امپراطوری هپسبرگ ( اتریش ) است.
وارد محل شدیم. اولین اتفاق مهم در Monok این بود که لاستیک اتوبوس پنچر شد. راننده میخواست سنگ تیز را از درون تایر در بیاورد. من میگفتم نکنید بد تر است! آخر بیخیال شدند! راننده سوار شد و سریع خود را به سرنچ رساند. چون آن جا نزدیک ترین شهر دارای لاستیک سازی محسوب میشد. در این اثنا ما هم رفتیم تا خانه کشوت را ببینیم. دم در گفتند که باید رو کفشی بپوشید. روکفشی ها معلوم نبود برای چند قرن پیشند! ولی خب پوشیدیم. بعد چون پارچه ای بود میشد روی پارکت کف خانه سر خورد. کلی همه حال کردند.
بعد مسءول آن به اصطلاح موزه ما را به دور خانه گرداند و توضیحاتی در مورد زندگی کشوت داد.
ولی زمان گردش در این موزه خیلی خندیدیم. اول که استاد پیر تر آمده و قدرت الله با نام Teacher صدایش کرد. یکی از دختران لهستانی با خنده کلام Teacher را تکرار کرد و همه خندیدند. خود قدرت هم خندید ولی میداند که نمیتواند درستش کند و مثلن بگوید Sir!
بعد هم که Ime دوربینش را گذاشته روی فیلم برداری، از همه چیزی فیلم میگیرد،‌حوصله اش هم که سر میرود دوربین را در همان حالت ضبط میدهد به کسی و خودش میرود در تصویر. و از همان جا هم فیلم را کارگردانی میکند. بعد هم همان طور که دوربین تعقیبش میکند به جاهای مختلف میرود، فیگور های متنوع میگیرد. شاخ ترین صحنه آنجا بود که وسط فیلم رفت بین استاد پیر و مسءول موزه ایستاد! همه داشتند از خنده میمردند و کسی نمیفهمید که استاد که دارد حرف های مسءول موزه را ترجمه میکند چه میگوید! آخر سر Anne که کنار من ایستاده بود گفت این زبان تو را میفهمد، میشود دوربین را بگیری؟ من هم که مشتاق به این کار بودم فقط میخواستم گناهش نصف شود، با سرعت تمام دوربین را ازش گرفتم و خیال همه راحت شد! در اتاق بعد دیدیم که موبایلش را در آورده و عکس میگیرد. خواستم موبایلش را بگیرم ، دستش را کشید. آرنجش با صدای بدی به در خورد!
از موزه بیرون آمدیم. کمی نشستیم تا اتوبوس برگشت. همه سوار شدند. محل بعدی توکای بود. رفتند برای خوردن شراب. چند نفر هم تماشا میکردیمشان. دوست ایرانیمان ثابت کرد که ایرانی ها در الکل خوری صاحب سبکند. لیوان اول را از همه دیرتر شروع کرد. و وقتی تمام کرد بقیه به نصف هم نرسیده بودند. و همه با تعجب مشغول نگاه شدند!
از محل شراب به سمت اتوبوس،‌ لهستانی ها داشتند در مورد نوعی خوک حرف میزدند که مجاری است! موهایش فرفری و بلوند است. من و استاد دو دستی بر سرمان میزده میخندیدیم که خوک بلوند دیگر ندیدیم! بعد هم که رسیدیم به اتوبوس و سوار شدیم. تا دبرسن یک سری چرت زدند. آوای زیبای زبان فارسی هم از ته اتوبوس ساطح می شد. چرا که من و علیرضا مشغول حرف شده بودیم و هر دو هم صدایمان بلند بود.
ساعت ۸:۱۰ به دبرسن رسیدیم.
سردرد شدید گرفته بودم ، کم آبی و زیاد شکلاتی!
انشاالله سفر بعد!

Thursday, April 22, 2010

۳۴ - حکایت قیمه!

دیروز پاشدم رفتم خرید. رفتیم تیکه مرغ فروشی. به یارو میگم Eg ( مجاری ۱) شروع کرده تیکه تیکه مرغ میگذاره، فکر کرده یک کیلو میخوام. گفتم nem. فهمید. یک تیکه مرغ داد بهم. حساب کردم که پیاز هم دارم، گوجه فرنگی هم خریدم، گفتم پنج شنبه نهار قیمه میپزم.

ساعت یازده و نیم قصد پختنش رو کردم. ساعت یازده و چهل دقیقه شروع کردم.
اولین مشکل: پیاز ندارم! زکی! حالا چی کار کنم. قبلش هم روغن رو ریخته بودم که پیاز رو تفت بدم!
لپه و زردچوبه رو ریختم. مرغ رو اناداختم، یکمی که گذشت‌ آب ریختم. داشت جا میفتاد،‌ پلوم رو هم گذاشتم. داشتم سیب زمینی رو پوست میکندم که نیوشا اسمس داد بیا ناهار بریم بیرون. دیدم حالش رو نگیرم گفتم باشه. کی؟ گفت ۱۲:۳۰.

سیب زمینی که خورد شده بود رو گذاشتم تو آب که نپلاسه. زیر خورشتم رو زیاد کردم. برنجم دم کشید. برنج رو ریختم تو قابلمه روی خورشت. یه هم زدم قاطی شد. قابلمه رو گرفتم زیر آب، خنک شد. گذاشتمش تو یخچال.
الآن که از کلاس برگشتم دیدم خوشمزه شده. شب گرمش کنم، سیب زمینی رو هم سرخ کنم بخورمشون.

۳۳ - کارت دانشجویی موقت!

برداشتن به من یک کارت دادن که دو ماه معتبر بوده! من هم یادم نبود باید برم اصلی رو بگیرم.
اون سری تو قطار یارو میگه کارت دانشجویی بده ببینم نصف قیمت سوار شدی، بعد میگه منقرض شده، ولی بیخیال شده رفته!
امروز هم تو اتوبوس، دوباره کارت دانشجوییم رو خواستن، دوباره گفتن منقرضه! یکمی باهم مجاری حرف زدن مسءولین حاظر، بیخیال شدن رفتن.
فردا دیگه جدن باید برم جدیده رو بگیرم.

Monday, April 19, 2010

۳۲ - بوداپست / سفارت

صبح ساعت ۴:۳۰، با زنگ آیپاد بیدار شدم. ۵ دقیقه! ساعت ۴:۳۴ از تخت در آمدم. ۱۰ دقیقه به ۵ از حمام برگشتم. تا هر دو حاضر بشویم، ساعت ۵:۱۰ بود. ۵:۱۵ از اتاق آمدیم. ۵:۳۰ به ایستگاه ترم رسیدیم. ۵:۴۵ ایستگاه قطار بودیم. بلیط خریدیم. برای من نصف قیمت در می آید. برای بابا هم ۷۵٪ چون بالای ۶۰ سال است. ساعت ۶:۰۸ قطار رسید و ما سوار شدیم. نمیدانم چند بار در طول مسیر چرت های کوتاه زدم. ولی جلو تر از من، یک نفر روی یک صندلی رو به من نشسته بود. وقتی او هم خوابید، هر بار که من چشم باز میکردم به یک جهت بود. نمیدانم، مگر میشود روی یک صندلی هم در خواب غلط زد. البته بعد از دیدن این فرد دیگر میدانم که میشود.
یک ایستگاه مانده به پایان مسیر پیاده شدیم. ‌Budapest- Zuglo اسمش بود. طبق نقشه گوگل میشد از این ایستگاه پیاده تا سفارت رفت. و واقعن هم نزدیک بود. البته ما یک پیچ اشتباه زدیم که البته طبق نقشه عمل کردیم! ولی نباید در آن جا به سمت چپ میپیچیدیم! بر خلاف حرف نقشه گوگل باید به سمت راست میرفتیم. آن محله کلن محل سفارت خانه ها بود. سفارت ایتالیا و ایران دیوار به دیوار همدیگر بود. رفتیم. سلام و علیک و حال و احوال و این ها. اگر یادتان هست که من چقدر سریع با همه دوست میشوم (!) آن سرعت را ضرب در پنج کنید تا سرعت بابام به دست بیاید! فردی که آن جا مسءولیت این کار ها بود، گفت که یک کپی دیگر از صفحات شناسنامه لازم است. و مبلغ ۱۸۷۵ فورینت را به بانک بریزید! بعد هم به من گفت شما برو. پدر این جا میمانند! بابام گفت « ما هم سنیم. هوای هم را داریم!» و من هم تنها راه افتادم که بروم به دنبال کپی و واریز پول. بانک نزدیک ایستگاه قطار بود. کپی هم کنار سفارت. برگشتم و دیدم که یک نفر دیگر هم از دبرسن آمده که همین کار ها را بکند. سال ۵ دندان پزشکی بود. کمک من هم کرد در آدرس و این ها.
فرم ها را پر کردیم. برایم در سفارت پرونده ساختند. و مدارکم را کپی برابر اصل کردند و ارجاع دادند به یک دفتر در سعادت آباد تهران. که بابا باید ببرد. بعد دفتر دار شروع کرد که بهتر نیست من لیسانسم را ایران بگیرم؟ و به مدت ده دقیقه بابا و ایشان مشغول بحث بودند! من و آن دانشجوی دندان پزشکی هم با دو کف دست بر سر میکوبیدیم! چرا که چیزی از حرف هایشان دستگیرمان نمیشد.
طرف از کسانی بود که ترم آخرشان به انقلاب فرهنگی خورده است. خودش از کسانی بود که در دانشگاه خودشان دست اندرکار انقلاب فرهنگی بوده است. و از انقلاب فرهنگی به عنوان چیزی خوب یاد میکرد که وظیفه شان بوده و .... ضمنن گفت که قبل از انقلاب فرهنگی مهندسی برق میخوانده. بعد از انقلاب فرهنگی به دنبال علوم سیاسی رفته است.
یعد شروع کردند برای بابای من در مورد اینکه «بچه ها لوس بار می آیند» سخنرانی کردن. بابای من هم هی میگفت درسته! بعد که تمام حرف هایش تمام شد نتیجه گرفت که نسل آنها خیلی به فرزاندانشان سرویس میدهند. همانطور که خیلی به پدران و مادرانشان سرویس میدهند. بابا هم تایید کرد. بعد گفت که از طرف دیگر خودشان هم وابسته اند. گفت که خودش از سیزده سالگی تنها زندگی کرده است. ولی الآن که پسر بزرگترینش ( سه پسر داشت ) میخواهد برای دکتری جای دیگری برود،‌ پدر نمیتواند دوری اش را تحمل کند!
وقتی بعد از این سلسله حرف ها بین دو پدر از سفارت خانه خارج شدیم، ساعت ۱۰:۱۰ بود. یعنی ما ۱:۱۰ در سفارت بودیم. حداقل یکی از ما! بعد یک جایی پیدا کردیم و یک چای خوردیم. بعد هم پیاده حرکت کردیم به سمت ترمینال اتوبوسی که میدانستیم نزدیک است. آن جا پرسیدم اتوبوس بعدی به سمت وین کی میرود؟ گفتند از آن یکی ترمینال بپرسید. برای رسیدن به آن یکی ترمینال، باید ۵ ایستگاه ترم میرفتیم. سوار شدیم. کسی نبود که بلیط بخریم. یک پسر مجاری گفت شانس بیاورید زنده میرسید! شانس آوردیم و ۵ ایستگاه کسی بلیط ها را چک نکرد.
به ترمینال دوم که رسیدیم، من محل را بلد بودم، چون قبلن یک بار آمده بودم. ساعت ۱۱:۳۰ بود و اتوبوس بعدی Orange Ways سات ۱۲:۰۰ حرکت میکرد. برای بابا یک بلیط خریدیم. زنگ زد به کسی که باید وین دنبالش بیاید گفت که من فلان محل پیاده میشوم. از بوداپست تا وین را اتوبوس در ۲:۵۰ میرود. یعنی ساعت ۲:۵۰ باید وین باشد. ساکش را دادیم. من برگشتم که به قطار ۱۲ و اندی برسم. نزدیک ترین ایستگاه از ترمینال اتوبوس Budapest- Kispest بود. با مترو خط یک چهار ایستگاه آمدم. بلیط قطار را خریدم.
سوار قطار شدم. الآن در کوپه ای که باید هستم، ولی سر جای خودم نیستم. چون پیرزنی که شماره ۲۶ نشسته پایش را دراز کرده و شماره ۲۵ را هم اشغال کرده! من شماره ۲۳ نشستم که صاحب ندارد. مسءول کنترل بلیط ها مارت دانشجوییم را خواست. بعد گفت که از اعتبار ساقط است. و الآن جند روزیست که این اتفاق افتاده و من فراموش کردم که باید سراغ کارت داءمی خود را از دفتر بگیرم! گفت مشکلی نیست، دبرسن یادت باشد درستش کنی! گفتم چشم. رفت.
الآن در راه دبرسن سوار قطارم. این پیرزن فکر میکند که من چرا این مدلی هستم! در کنار قطار هم مناظر میگذرند و به طور خیلی اتفاقی، از آیپاد یک آهنگی پخش میشود در مورد پدر!
الآن که این متن تمام شد، ساعت ۱:۱۹ یه وقت مجارستان است. ذخیره اش میکنم تا شب روی بلاگ بگذارمش.

Sunday, April 18, 2010

31 - ناهار

امروز ناهار، ميخواستم كه به بابا گولاش بدم. كه گولاش نخورده از اين جا نره. ديشب از فلورا كه محلی اينجا محسوب میشه پرسیدم كجا. گفت رولينگ راك. اول رفتيم رولينگ راك. گفت تموم شده. رفتيم پالما، گفت نداريم. به پسره گفتم كجا يافت ميشه. گفت مستقيم از اين ور. رفتيم. يك رستوران كنار جنگل بود. گفتم گولاش دارين. گفت بله، و شروع كرد اقسامش رو شمردن. گفتم بيخيال. همون Bean Gulyas رو بيار.
بعد كه آورده ميگه شما رومانيايی هستيد؟ گفتم جان؟ دوباره ميگه رومانیایی هستيد. گفتم نه. ايران! رفت برگشت. گفت رضا پهلوی رو ميشناسيد. بعد ما هم با خنده كه اين چی از ایران ميدونه گفتيم آره!
ولی جدن غذای سنگينی محسوب ميشه. فكر كنين جای‌ نخود تو آبگوشت، هويج و كلم و ..... بريزن. بعد هم مثل ديزی از شب قبل بگذارن بپزه. تازه، يك فلفل تندی هم آورده بود. كه بابا يكم خورد و مرد! ولی من، گذاشتم لای نون ميخورم! ميگه بچه تو دیوونه ای!

۳۰ - غذاهای یونانی یا ترکی؟

بالاش یک عدد پرچم یونان زده. نوشته Hellas Taverna. بعد زیرش تو قسمت دسر، باقلوا گذاشته، نوشته Baklava بعد هم جلوش تابلو زده Turkish Desert. میگم آقا جان بالاخره یونانی هستش یا ترکی؟

Friday, April 16, 2010

۲۹ - استت فیس بوک دختر دایی

Julie Taheri There comes a point in your life when you realize.., who matters who never did,who won't anymore And Who always will. So, don't worry about the people from your past there is a reason why they didn't make it in your future.

Thursday, April 15, 2010

۲۸ - کوییز ۲ فیزیک

امتحان قرار بود ساعت ۴ شروع شود. ساعت ۱۰ دقیقه به ۴، وارد کلاس شدم. برگه را داد. ساعت ۴ و ۱ دقیقه تمام شد.
به مدت ۵۰ دقیقه از این زمان مشغول رساندن تقلب به همکلاسی ها بودم.
داشتم آب میخوردم ،‌ دیدم دست حمید رضا دارد به سمتم می آید( که بگوید سوال ۳ را بده! ) فکر کردم آب میخواهد. بطری را دادم، آب نطلبیده ، او هم خورد!
دو نسخه در سرتاسر کلاس میچرخید، سوال ۱ و ۲ و۳ ، سوال ۴ و۵. و به نوبت دست به دست میشدند.
موفق باشند!

Tuesday, April 13, 2010

۲۷ - Nathalie Trembloy

موجودی که انگلیسی به زور حرف میزند، وقتی هم حرف میزند با لهجه شدید فرانسوی میزند!
موجودی که با کمی شراب کم درصد مست لا یعقل میشود.
موجودی که در عالم مستی هم عکس گرفتن را رها نمیکند. و در عالم مستی سوژه هايی بهتر هم میگیرد.
شب - صدای داد اریک - فلش دوربین ناتالی - دست اریک که صحنه را میبندد تا در عکس نیفتد!

ولی الآن فیس بوک نشان میدهد که واقعن عکاس ماهری است! حتی اگر در اوج مستی نداند چه میکند،‌باز هم عکس را خوب میگیرد.

Monday, April 12, 2010

۲۶ - Tour of Tokaj

شنبه ساعت ۵:۳۰ صبح با صدای iPod از خواب بیدار شدم. دوش گرفتم. لباس انتخاب کردم. یک شلوار که رو به پارگی میرود، یک رکابی مشکی و یک پیراهن سبز! با کلاه سبزی که مهرداد برایم خریده بود. یک رکابی دیگر هم برای فردا. چون شب باید با رکابی میخوابیدم. با پیراهن که نمیشد خوابید!

حاضر شدم. بیست دقیقه به هفت از اتاقم رفتم بیرون. جلوی در ساختمان یادم افتاد کلاهم جا مانده! برگشتم. دوباره ساندویچ ها رو جا گذاشتم. بالاخره یک ربع به هفت از محدوده خوابگاه های بالا خارج شدم! هفت محل قرار بودم. باران شدید! با هیراد رفتیم یکی از «کوپ» های نزدیک تا آب هم برای راه بخریم. هیراد آب جو میخواست! هیچ کدوم هیجده نبودیم، نشد! برگشتیم. آنیس(Agnes) هم سر قرار بود. هفت و بیست دقیقه. اتوبوس سفیدی دیده شد. پیش اتوبوس رفتیم. آشنا نبود. هیراد به جوزف زنگ زده. جواب میدهد : « I'm currently seeing you guys». سوار اتوبوس شدیم.

با یک ربع تاخیر حرکت کردیم! از وقتی حرکت کردیم دیالوگ های Shrek تکرار میشوند.
- Are we there yet?
- Donkey, shut up!

با یک بار توقف برای اینکه دوستان ترک سیگار بخرند، رسیدیم به یک قصر! قصر جالبی بود. مخصوصن قسمت دستشوییش. چون معلوم نبود چه جوری کار میکرد! کلی نظریه دادیم. ولی همه غلط بود. اتاق بعدی سپر هاشان و نشان هاشان! یک دالان طولانی و کوتاه که مجبور بودیم خم شویم. یاد سفر نیاسر افتادم. آنجا هم مجبور بودیم خم شویم تا پیش رویم! ولی آنجا دلیل منطقی داشت، این جا نه!

پشت بام قصر. عکس میگرفتیم از مناطق اطراف. ناگهان صدای آشنای تَمِر : « siktir! » برگشتیم. دیدیم که عینکش با جای عینک در یک سقوط طولانی به زمین رسید و جلد دو قسمت شد! البته عینک سالم ماند! چند عکس دیگر. پایین آمدیم. در شهر گشتیم. نهار خوردیم. من و هیراد از قبرستان شهر سر در آوردیم! جای جالبی بود بازهم! ساعت دو و نیم به وقت این جا دوباره جلوی قصر. حرکت به سمت محل بعد!

محل بعدی یک پارک تفریحی بود. تلسیژ داشت و یک موجودی که اسم فارسیش را بلد نیستم. ولی میرفت بالا و بعد با سرعت و پیچ و واپیچ برمیگشت! اول سوار این موجود عجیب شدم. داشتم بالا میرفتم. صدایی اومد «مازیار» برگشتم و دیدم دوستان ترک سوار تلسیژ دارن میرن بالا.
Me : naber?
Hasan : iyiyim, sen nasilsin?
Me : iyiyim!
ادامه دادم! سر خوردنش خیلی حال داد! بعدش با تلسیژ رفتیم بالا. مدتی بالا بودیم و عکس گرفتیم. برگشتیم. و همه در تعجب که من با یک پیراهن نازک چگونه؟! چون هوا سرد بود و باد هم می آمد! پنج و نیم برگشتیم و سوار اتوبوس شدیم. حرکت به سمت توکای.

مسیر توکای تمام محدوده کنار جاده درخت انگور کاشته شده بود. توکای یکی از مهم ترین مراکز شراب مجارستان محسوب میشود. رسیدیم به محل استقرار در توکای. اتاق های چهار نفره. من و هیراد و حسن و تمر. یک ساعت پینگ پنگ به زبان ترکی بازی کردیم. حداقل اعداد را بلدم! تعیین هم میشد تُپُنا! بقیه هم آمدند. رفتیم به سمت یک رستوران سنتی. این جا رستوران سنتی یعنی جایی شبیه غار. من و دوستان ترک یک جا نشستیم. هیراد اشتباه کرد و دور افتاد! یک نوشیدنی برای خوش آمد دادند که حسن به جای من هم نوشید. غذا خوک! ما نمیخوریم! به ما ماهی دادند. ماهی جالبی بود. جلوی رستوران رودخانه بود. از آن جا گرفته بودند. خوشمزه. هر چند ثانیه یکی از ترک ها میگفت «توز» و نمک دست به دست میشد! بعد هم برنامه ی Wine tasting بود. لیوان من رو پر کردند. من هم گفتم ترکی به کار باید بیاید. گفتم «Hasan, bunu ice bilir misin?» همه ی ترک ها شروع کردند به تشویق که بابا دمت گرم! حسن شروع کرد به جای من هم نوشیدن شراب ها. پنج مدل بود. آخر هم جای من نظر داد که چهارمی بهترین بوده است!

بعد از این برنامه پیچیده برگشتیم به محل اسکان! لپ تاپ جوزف ، بلند گو. پارتی داخلی! هر چند دقیقه سالن خالی میشد. همه میرفتن برای سیگار. بعد برمیگشتن و دوباره مشغول میشدن! یک پسر ایتالیایی. چقدر رقصید. و با مدل دلقکی. میرقصید و من میخندیدم. هیراد خسته بود و خوابید. من هم کمی رقصیدم. که چه کار سختی بود باز هم! ولی خیلی خندیدم. ناتالی مست لایعقل! با دوربینش میچرخید و عکس میگرفت! چه عکس هایی هم گرفت. واقعن شاه کار هایی بود. منتظرم تا آپلود کندشان تا باز هم بخندم!
برگشتم دیدم حسن یک لیتر شراب دستش گرفته ، مینوشد و با آهنگ ها ور میرود. یک ساعت بعد، همه خسته. حسن و ناتالی میخواستند از پله ها بروند بالا. من بدبخت باید مراقب میبودم! رسیدن بالا. حسن باید میرفت میخوابید. مستی نمیگذاشت کار دیگری بکند. با زحمت گفت که باید برود دستشویی. و این آخرین جمله انگلیسی آن شبش بود. راه افتاد به سمت دستشویی دخترانه! همه جیغ و داد که نرو! ولی انگلیسی نمیفهمید. هیچ ترکی هم در دسترس نبود. به هر زوری بود از گل و گبورا و گیت استفاده کردم تا مسیرش رو عوض کردم. وقتی رفت تو همه شاد و دست و کف و سوت. من هم «Hell yeah, this is Turkish in use» ترک ها رسیدند. کمک کردند. جمعش کردند و خوابید! صبح من و هیراد که بیدار شدیم با یک توپ سفید لخت به نام حسن مواجه شدیم و از ترس به سمت سکته رفتیم. تمر بیدار شده و میخندد!

صبحانه چای و تخم مرغ نیمرو و نان! حرکت به محل بعدی. دو روستا با دو کلیسای تاریخی! یکی تنها کلیسا در اروپا بود که با آن مواد ساخته شده بود. دیگری دو لایه دیوار داشت و زیر لایه اول نقاشی های لایه دوم سالم مانده بود بعد از حدود ۴۰۰ سال! هر دو را ما تماشا کردیم. یک پیرزن صحبت کرد و یکی از همراهان ترجمه کرد! ولی همان طوری که هیراد گوش زد کرد ، مسجد ها زیبا ترند! واقعن زیبا ترند.

محل بعدی یک مغازه پالینکا فروشی بود. پالینکا نوشیدنی الکلی محلی این جاست که زیاد از حد قوی محسوب میشود. درصد الکلش از ۴۰٪ شروع میشود! مغازه ای بود که پالینکا میفروخت و همان جا هم میساختش. مربا هم داشت و در مربا ها هم الکل بود. بله ، مجاری ها ملتی بی جنبه در زمینه ی الکل هستند! قبل از آمدن من کسی رو دیدم که ۷ صبح شنبه دنبال یک بار میگشت تا قبل از امتحان شارژ شود!

آخرین محل قبل از آمدن یک پارک تفریحی بود. در کنار پارک یک آسیاب آبی بود. به راه انداختندش و ما کلی لذت بردیم از کار کردنش. جالب بود. ولی الآن صرفن موزه است و از آن برای آسیاب کردن استفاده نمیشود.

سوار اتوبوس شدیم. همه خواب. تا دبرسن. رسیدیم. برگشتیم!!

Saturday, April 10, 2010

۲۵ - توکای

ساعت ۷ ایستگاه ترم Egyetem
ساعت ۷:۳۰ حرکت

میرم و فردا عصر برمیگردیم.

دارم فکر میکنم زیادی ددری شدم. باید یک مدت ثابت بمونم.

دیروز حسن رو دیدم. قرار شد یک مقدار ترکی بهم یاد بده امروز در طول مسیر. این که خیلی خوبه. چند تا موزه و پارک تفریحی و این ها هم هست که میبینیم. خوبه دیگه. لذت میبریم.

Friday, April 9, 2010

24 - جزوه

خب ، جلسه اول کلاس مشترک فارسی ترکی برگزار شد. به من اعداد رو یاد دادن تا صد و یک سری کلمه و یک فعل خوش کار برد.

جزوش هم الآن روی گوگل داک به اشتراک گذاشته شد.
https://docs.google.com/Doc?docid=0ATbbLaqu_LlGZGM3cGtzam1fMTRoa2tqMzJobQ&hl=en

Thursday, April 8, 2010

23 - Drink

Shayla : Erasmus people will do everything for some drink, we can make them run around the jungle if we put some alcohol at the finish line. They will run. Believe me.
Eric( Looking at me ) : Will you run?
Me : I'm not Erasmus! :D
Shayla : And he does not drink.
Me : Finally, some body understood that.

Wednesday, April 7, 2010

22 - عمو

بچه ها تبریك میگم. عمو دار شدین.
همین جا برای خودم یك برادر مشهدی پیدا كردم!

21 - هفت و بيست دقیقه

ساعت هفت و بيست و چند دقیقه به وقت تهرانه!
و همتون سر درسین! هر كاری میكنید آن لاین نیستید!
خیلی عجیبه واقعن!

Monday, April 5, 2010

20 - ادامه چهارده به در!

مرغ زیاد خریده بودن.
اضافه اومد.
نظر اولیه. بعدن میخوریمش.
نظر ویشاد. خراب میشه.
نظر كلی. دوشنبه شب خونه ویشاد بقیش رو كباب میكنیم میخوریم!

ممنون ویشاد.

19 - Nick

موجودی خارق العاده که از ینگه دنیا آمده است!

صحنه اول- شب چهارشنبه سوری - جلوی خوابگاه های جنوبی
Mada : Nick, call her. We are all waiting for her in the cold!
Nick : No, I won't.
Me : Why?
Nick : I'm mysterious. I won't call any one! She should call me. I won't call a girl! :D
-- 5 minutes --
Nick, calling an other boy!
Nick : Yeah, call her and tell her we are waiting down here.

صحنه دوم - همان شب - شام - رستوران پالما
به تنهایی برابر سه یا چهار نفر غذا خورد!
دیرتر همون شب. دم ایستگاه ترم دم دانشگاه آبمیوه خرید و جلوی چشم ما نیم لیتر آب میوه رو خورد!

صحنه سوم - پانزده فروردین - چت فیس بوک
Me : How was the break?
Nick : What break? I don't take breaks. Breaks are for the weaks!

Sunday, April 4, 2010

18 - آب جو یا پپسی!

سیزده به در! در دامان طبیعت!
آن ها ‌، چندین لیتر آب جو‌، به گونه ای كه به هر كدام یك لیتر برسد!
من ، به تنهایی ، دو و نیم لیتر و اندی پپسی!

نزدیك برگشت ، افشین : "آقا امروز ركورد كوكا رو شكستی"

Saturday, April 3, 2010

17 - چهارده به در(-ّه)

امروز تو LSB
پژمان : مازیار ، فردا برنامت چیه؟
من : شما بفرمایید.
پژمان : هستی سیزده به در؟
من : میشه چهارده ولله!
پژمان : خب ما امروز كلاس داشتیم!
من : باشه ، من این سبزه ای كه همراهمه بدم به آب ( همون موقع از رو كیفم سبزه رو نشون دادم )‌ فردا اون یكی رو میارم!
پژمان : حلّه!
-------------
چند ساعت بعد ، Plaza
Gabriel : Sup bro?
Me : Dude, listen! I can not come tomorrow for lunch!
Gabriel : WTF? You are the organizer here man.
Me : I know, come on. You and Wang can do it. I have to go to this place. It's national.
Gabriel ( with an angry look ) : Ok, just finish the Cameronian people's program.
Me : OK.

16 - آب جو

بله دوستان.
مشاهدات من روی دو تن از آشنایان نشون میده حتی آب جو با الكل 5% هم میتونه زیادی نشاط بیاره! كه من بهش میگم مستی!

آخه آب جو هم. ای بابا!

Friday, April 2, 2010

15 - توكای

از صبح قرار بود بریم بلیط بخریم! امروز آخرین روزه. هیراد خواب موند. بعد هم لكچر زیست شناسی داشت! همچنان منتظرم لكچرش تموم شه!

Thursday, April 1, 2010

14 - زبان تركی

برم با یوسف صحبت كنم شروع كنن بهم تركی یاد بدن!