Sunday, March 24, 2013

۳۳۷ - نمیدانم

آدم هایی هستند که ضربان قلب ت رو تند میکنند وقتی میبینیشون..
آدم هایی هستند که هستند..
که وقتی کنارشان مینشینی، که وقتی حرفشان را میشنوی، هر لحظه و هر لحظه جدیدند..
آدم هایی هستند که نگاهشان، صدایشان، حرف هایشان، خلاف غمی که خودشان باور دارند احاطه شان کرده، سرزندگی و شادابی میدهد ت..
آدم هایی که اگر یک روز، دو روز، ازشان بی خبر باشی، میمیری از غم..

هستند این آدم ها..
دوستشان دارم..
و گاه از این همه قدرتی که در مقابل من دارند، بدم میاد ازشان..

نمیدانم..

Sunday, March 10, 2013

۳۳۶ - سرافکندگی

هر چند ساعت یه بار باید خودم رو کنترل کنم، که پا نشم همه ی عکس ها رو از رو کمد ها بکنم، پاره کنم از پنجره بریزم بیرون، پشت بندش هم این تابلو رو بشکنم و از پنچره پشتی پرت کنم تو اون یکی حیاط مجتمع سه ساختمونی عزیزمون، که دیگه نبینمش.

این نیست که با عکس ها خوش نباشم ها. این نیست که این تابلو رو دوست نداشته باشم. هم عکس ها رو خیلی دوست دارم، و هم یه دل نه صد دل عاشق این تابلو متوسط السایز چوبی ام که روش یه عکس گنده از خیلی هاتون نقش بسته.

این ه که هر بار که میبینم این ها رو، یه حس گناه بدی میپیچه تو وجودم. هر بار حس میکنم در یک ماه و خورده ای زمستون که ایران بودم، خیلی بیشتر باید برای دوستام وقت میگذاشتم، همون طور که اونها به موقعی که لازم داشتم برام وقت گذاشتن. ولی خب من این کار رو نکردم. من خارج از زمان نیازم به آدم ها، واسه خیلی ها وقت نگذاشتم، و الآن سرافکنده م. شرمنده م.

همین حس ها دیگه. شب ها که سرم رو میگذارم که بخوابم، معمولن فکر دو سه نفر از این یه لشکر آدم میاد تو ذهنم که فلان جا و بیسار جای زمستون وقت خالی داشتم و میتونستم یکم باهاشون وقت صرف کنم، ببینم چطورن، کجای کارن، همه ی اینها..
و خب. نکردم. به همین سادگی. انقدر احمق و خر بودم که ترجیح دادم یا تو اتاق م دراز بکشم و درگیر بشم با ذهن مریض خودم، یا پای کامپیوتر بشینم و بازی کنم و یا بشینم و کد بزنم تا آروم بشم.
خیلی از این وقت ها رو، میشد بهتر صرف کنم. میشد صرف آدم هایی کنم که عزیزن.

و خب...
سرافکنده م. همین.

Sunday, March 3, 2013

۳۳۵ - جنون غم

آخرین باری که انقدر زمان بود ریش هام رو نزده بودم یادم نیست..
یعنی چرا. یادم هست. ولی سعی میکنم به یادش نباشم.
اگه من رو بشناسین، میدونین که حرف احمقانه ای ه که بگم فلان چیز یادم نیست. ولی واقعن زور میزنم که اون روز ها یادم نباشه.

آخرین کدی که انقدر زیر دستم مونده باشه، هر روز بخوام بزنمش، و هر روز حال ش رو نداشته باشم، یادم نیست. یادم نیست، پس هرگز وجود نداشته. هرگز.

میخوام بگم، نمیدونم چه مرگم شده. اصلن نمیدونم. یه حس غریب و نا آشناست، که از تو داره میخورتم.
یه حسی که نمیدونم از کجا اومده، به هیچ واقعه ی خارجی ای نمیتونم وصل ش کنم. به هیچی. به همه ی اتفاقایی که جدیدن افتاده سعی کردم وصل ش کنم، و نزدیک ترین چیزی که بهش رسیدم، اضطراب م سر یه تیکه ی ریزی از پروژه بوده. و میدونم که اضطراب پروژه من رو نمیتونه این جوری از پا در بیاری...
یه حسی مثل بختک افتاده روی جون م. یه حسی که نمیشناسمش و نمیدونم از کجا اومده. حسی که یه فاصله بین من و دلقک بازی هام گذاشته. حسی که فرق ایجاد کرده بین مازیار امسال و مازیار پارسال. مازیار جشن شروع ترم قبل و مازیار جشن شروع ترم جدید.

آره. همون قدر دلقک میشم اگر بخوام، ولی با زحمت. هنوز هم میخندم به زندگی، ولی گاهی، حس میکنم تو وجودم اون «زور زدن» رو. این که زحمت میکشم که عضله های صورت م حالت خنده بگیرن.

میخوام ریش هام رو بزنم ( البته طبق بحث با دوستان یه روز باید سیبیل رو نگه داریم ببینیم چی میشه ).
میخوام لبخند بزنم، غیر ارادی...
عقب رو که نگاه میکنم، در چند هفته ی اخیر، حتی شاید در دو سه ماه اخیر، یه روز نبوده که توش رگه ی غم نباشه. همه ی روز ها، یه جوری خودشون رو غمناک کردن، یه جوری من رو اذیت کردن.
خسته شدم ازشون. میخوام شب، وقتی سرم رو میگذارم رو بالشت، فقط، فقط، فقط، لبخند باشه روی لب هام. میخوام اون روز غم رو ندیده باشم.

الآن که این رو پست کنم روی بلاگ، چند دقیقه به ادگار الن پو وقت میدم که با یه داستان سرگرم م کنه. بعد هم حداکثر دو ساعت به ترکیب جدید ناوی وقت میدم که خوشحالم کنن. بعدش پامیشم، و سعی میکنم ریش هام رو بزنم..
اگر بتونم این کار رو بکنم، آروم آروم همه چیز پیش میره، به سمت خوشحال شدن..