Thursday, September 29, 2011

299 - If

If your retirement plan doesn't include a palace, you're doing it wrong.
{ Gallywix : Trade Secrets of a Trade Prince / by Gavin Jurgens-Fyhire }

Wednesday, September 28, 2011

۲۹۸ - مسابقات کشوری

خیلی گشنه وارد ساختمون جدید ( و خیلی شاهکار و زیبای ) دپارتمان شدم، مستقیم به سمت بوفه. یه ساندویچ گرفتم، هیراد هم یه دونه. اومدیم این ور تر واستادیم، دارم آروم آروم میخورم ساندویچ رو، میبینم پَنُویچ داره از دور میاد، حساب کردم داره خب رد میشه دیگه. یه «هِللو» یی گفتم و سرم رو برگردوندم تو ساندویچ. دیدم اومد واستاد جلوم. حال و احوال و تابستون خوش گذشت رو تحویل هم دادیم، طبق عادت یه چیزی گفت و هر دو خندیدیم.
بعدش گفت که خب این هفته مسابقه ست. میای؟ گفتم چرا که نه. حالا چی میدن؟ گفت انتخابی شهر ه، دو هفته ی بعد مسابقه ی کشوری ه که امسال همین جا برگزار میشه، دیگه زحمت سفر هم نداریم. گفتم خب باشه. گفت پس اسمت رو بنویسم دیگه. گفتم آره. بعد نگاه کرد که ادامه بدم که هم تیمی م کیه یه نگاهی کردم گفتم من هنوز تنها هستم. گفت خب ما برات هم تیمی جور کردیم، اوکی ه.
راهش رو ادامه داد و رفت.

گفتم در جریان باشین.

Monday, September 26, 2011

۲۹۷ - من این جا لال م

ببینین، یه برنامه ی کشف استعداد و این چیزا تو مجارستان هست، بهش میگن «اکس-فاکتًر»
حالا یه دوست ایرانی زحمت کشیده رفته اون جا ثبت نام کرده، شما دیگه ببینین چه کرده.

دقت کنین

یعنی من هر چی بگم از خوبی این حرکت کم گفتم.

Saturday, September 24, 2011

۲۹۶ - گوگل بازز

از اولین فواید کشف شده برای گوگل بازز این است که شما میتوانید استت چت دوست خود منوط به «:)» را لایک کنید.

Friday, September 16, 2011

۲۹۵ - برای سمور

نمیدونم ورق ت رو علی بهت داده یا نه. اگر نداده بگو فحشش بدم.
ولی خواستم فقط بنویسم برات، که همه بخونن.
کارایی که برام کردی تو اوج زمانی که رفیق نیاز داشتم رو، بدون که خوب دیدم. خوب میدونم.

برای هر لحظه ای که رفیق خوبی بودی، که بدون هیچ گونه تقریبی میشه از زمانی که شناختمت، از ته دلم ازت ممنونم.
برای هر لبخندی که زدی که روزای همه رو قشنگ کرد ازت ممنونم.
برای ثانیه ثانیه های قهقهه هایی که با هم زدیم، برای لحظه لحظه ی تلخی هایی که تو از بین رفتنشون نقش داشتی، ازت ممنونم.

پ.ن. لعنت به تو / که وقتی ایران نیستم هم رفتنت اشک میاره تو چشمام. لعنت به تو.

Wednesday, September 14, 2011

۲۹۴ - داشتم واسه گل پسر میگفتم که ...

امروز داشتم فکر میکردم اگر یکی از مسیر پاکوب بره بعد یه چیزیش بشه باعث شه برگرده بعد یه ذهنیت پیدا میکنه که خب خوب نیست زیاد ترس و اینا بعد اگر وسط مسیر نامعلوم ولش کنن دیگه نور علی نور میشه.
زندگی هم همینه.

۲۹۳ - یاد گرفته ایم که

میدونی. خیلی کارایی که تو زندگی میکنیم واکنش شیمیایی نیستن. که یه انرژی فعال سازی حالا هر چقدر بزرگ بگیرن و بعدش دیگه مثل شیر پیش برن. خیلی هاشون اون انرژی فعال سازی رو میخوان، ولی اون جا داستان تموم نمیشه. یعنی آره، از خدامون ه اون جا انرژی گذاشتن تموم شه، ولی نه، همچنان ادامه داره.
دو ماه میگذره، یکم پیش میری. یه دور دیگه باید انرژی بگذاری. یه ماه دیگه میگذره، باز باید انرژی بگذاری.
بعد گاهی هست، هی این بازه ها کوچک تر میشه، تا این که به خودت میای و میبینی کاملن داره بدون وقفه ازت انرژی میگیره.
یه کاری رو شروع کردی، و حالا مثل شیر باید تا آخرش بری، هر جا که انرژی کم بگذاری، پرتت میکنه عقب.

فرق کسی که میتونه یه کار بزرگ رو انجام بده با کسی که نمیتونه، در مرحله ی اول خلاصه نمیشه. تو شروع خلاصه نمیشه. تو خیلی کار ها هر روز که میگذره سخت تر میشه. تو لحظه لحظه ی داستان باید انرژی بگذاری، قدم قدم باید جلوت رو نگاه کنی که ببینی چیه. چند دقیقه نگاه نکن، و یه آن به خودت میای و میبینی که پرت شدی از ماجرا بیرونی و باختی. سوختی.

تفاوت اونی که میتونه و اونی که فکر میکنه میتونه، تو به پایان بردن ه. هر دوشون شروع میکنن، ولی فقط یکی تموم میکنه.

Monday, September 12, 2011

۲۹۲ - باز هم روز اولی دیگر

کلن هر ترم باید یه بساط فانی داشته باشیم زنگ اولی که میریم سر کلاس.
تا ناهار بخوریم تو سلف و بریم سر کلاس، یک ربع دیر رسیدیم. اول یکم غر میزنه استاد که چرا دیر اومدین. انگلیسی ش هم باگ داره، زحمت میکشیم تا درکش کنیم. میشینیم. بحثش رو با نفر قبل ادامه میده. یکم از ما میپرسه که بچه کجایین. میاد رو تخته آدرس جایی رو بنویسه که باید پی دی اف ها رو دانلود کنیم، میبینه ماژیک نداره. از تو کیف م دو تا ماژیک که از ترم پیش مونده در میارم میدم بهش. یه نگاهی میکنه. میگه «آفرین. تو از من تا حالا دو گرفتی!» من یه نگاهی بهش میکنم، که بهش چی بگم؟ میگه «نفهمیدی؟ دو پاس میشی دیگه. مگه غیر از این ه؟» باز یه نگاهی بهش میکنم. کله م رو از کنارش میکشم. از کنارش به سیاه ها نگاه میکنم، به ترک ها نگاه میکنم. یکی از ترکا میترکه اون ور از خنده. میگم «آقا من نگم. یکی به این توضیح بده من زیر پنج ازش نمیگیرم.» یکی از بچه ها توضیح میده. یکم نگاه م میکنه. میگه «پارسال معدلت چند شد؟» میگم «فول» باور نمیکنه. ملت توجیه ش میکنن.
آخرش هم نفهمیدیم فهمید یه چیزی حالیمون هست یا نه.

Wednesday, September 7, 2011

۲۹۱ - درسی از تابستان

وقتی زندگی بهم انقدر فشار میاره که ممکنه بیفتم، میشینم. خودم رو جمع میکنم تا فشار ها آروم آروم کم بشه، چون آخر آخرش مطمئنم که یه سری آدم هستن که میان و دستم رو میگیرن و باز میتونم سر پا واستم.

خواستم فقط بگم، همچین دوستایی هستین شما.