Sunday, November 17, 2013

۳۴۲ - چند سال شد؟

می‌دونی دایی، جات خیلی خالی ه. خیلی.
خیلی وقته نیستی. از وقتی رفتی، بیشتر از نه سال میگذره. و می‌دونی، هیچی بهتر نشده. هیچی!
حتی یک چیز نرفته به سمتی که من حس کنم بعد از رفتن تو، جات خالی نیست... نه... نه تنها نمیشه حس کرد جات خالی نیست، هر سال جای خالی ت بزرگ تر میشه. داره میشه مثل یک سیاهچاله‌ی لعنتی، که من هی به خودم میام و میبینم دارم به در و دیوار چنگ می‌زنم که نرم ته‌ش فرو.
من واقعن نمی‌دونم بعد از این زندگی، زندگی ‌ای هست یا نه. ولی اگر هست من واقعن از طرف همه‌ی آدم‌ها ازت معذرت می‌خوام، بابت هر گندی که زدن.
نمی‌دونم برات از کجاش بگم، ولی بعد از اینکه رفتی، بعد از مراسم چهل ت، بعد سالت، من یکی از پسرهات رو دیگه هیچ وقت ندیدم. هیچ وقت. هیچ کس ندونه، تو می‌دونی من آرش رو چقدر دوست داشتم. من بعد از سال تو دیگه آرش رو ندیدم. اون یکی رو هم، یک بار دیدم. سر ختم مادر جعفر. کاوه، همون کاوه ای که واقعن مثل یه برادر بزرگ تر بهش نگاه می‌کردم.
بعد از رفتنت، خانواده ت جوری ما رو ول کردن و رفتن، که انگار هیچ وقت مایی تو زندگی شون نبودیم. نمیدونم می‌تونستی ببینی یا نه، ولی پسرهات ختم برادرت هم نیومدن. حتی یه زنگ به مادرت نزدن که تسلیت بگن.
ولی می‌دونی، واسه‌ی من این همه‌ی قصه نبود. ترجیح میدم فرض کنم می‌بینی، که دیگه نخوام این وسط برات همه‌ی گندهایی که بالا اومده رو بگم، چون خودم واقعن کشش ش رو ندارم..
میدونی، داره میشه نه سال و نیم که رفتی..
من تو این نه سال و نیم، روز به روز ش، جای خالیت رو بیشتر حس کردم. روز به روزش بیشتر درک کردم که نبودنت چقدر دردناک ه.
دلم برات تنگ شده.. خیلی..
و میدونی، بعد این همه وقت، هنوز، هر وقت هر چیزی هست که رد پایی از تو داره، حالا چه صدای ابی باشه و چه تقاطع رسالت و مجیدیه، یه لحظه، فکم میگیره از غم. یه لحظه، عضلات صورتم قفل میشه، به سفتی همون  کلوچه‌ای که تو دمای منفی فلان درجه تو راه کلکچال میخواستی با چایی داغ نرم کنی.

Sunday, July 7, 2013

۳۴۱ - سرگردان

شکم پر ه..
خیلی پر.
قد پنج نفر «پای گیلاسی» که برام درست کرده بود رو خوردم.

انقدر پر شدم که به معده م فشار اومده، سر درد شدم.
دراز کشیده بودم و پاشدم نشستم.
یکم سر درد م بهتر شده.

یه لیوان آب بهم داد، کنارم نشسته رو تخت.
ازم معذرت میخواد که پای گیلاسی که درست کرده انقدر خوشمزه بوده که انقدر خوردم که شکمم پر شده که سر درد شدم.

بهش لبخند میزنم.
یکم سرم بهتر شده.
با هم یکم آهنگ گوش میدیم.
نگاه میکنم. رو پشتی صندلی ش شلوار م رو خیلی مرتب گذاشته، پیرهن م رو با یه چوب لباس از در آویزون کرده و کت م با یه چوب لباس دیگه از دسته ی در آویزون ه.

عکس این اسب احمق رو دیوار اتاق ش هست.
مامان ش گفته به «روابط» کمک میکنه.
میگه از شونزده سالگی این عکس ه اینجا بوده، و خب نمیدونه آیا واقعن چه کمکی میکنه.

از وسط لیست آهنگ ها، «مداد رنگی» ابی پخش میشه....

Monday, June 10, 2013

340 - Does that part even exist?

+ Aha, that would be perfect.
- Cool.
+ Wait a second, where did that idea even come from?
- Hum. From the feminine part of my mind. I mean, boys are allowed to have a feminine part in their mind, right?

Saturday, June 8, 2013

339 - The effects of "Elly története"

- So how long did it last? I mean you and the ex-boy friend.
+ Four years.
- And what happened after four years, that you guys decided to break up?
+ Nothing special. Just, it didn't work out.
- And it took you guys four years to realize it wouldn't work out?
+ Well, it's hard to say good bye.
- Hum.
[ 1 minute passes ]

- So you actually took the endless bitterness, over a bitter ending for a while, didn't you?

پ.ن:
قسمت مجاری عنوان پست، عنوان مجاری برگزیده برای فیلم «درباره ی الی» در زمان اکران در مجارستان بوده است.

Wednesday, April 3, 2013

۳۳۸ - یک سیزده به در دیگر، خیلی معمولی

داریم راه میایم، کنار این حوض وسط پارک جلوی دانشگاه، هیراد داره یه شعری زیر لب میخونه، با ریتم کوبنده ی خاصی.
میگم « آره، این رو باید هیراد بره کاور کن ه، راک.
مثل اون کاور Careless Whisper.
هیراد یکم مکث میکنه.
یهو خیلی جدی میگه « آقا جان. چرا هر آهنگی رو که من بعد از سال ها از ته هارد در میارم، یه بار گوش میدم، تو کمتر از یه هفته بعد یه بار بهش ارجاع میدی تو حرف هات؟»

بله.
روال معمولی ما.

Sunday, March 24, 2013

۳۳۷ - نمیدانم

آدم هایی هستند که ضربان قلب ت رو تند میکنند وقتی میبینیشون..
آدم هایی هستند که هستند..
که وقتی کنارشان مینشینی، که وقتی حرفشان را میشنوی، هر لحظه و هر لحظه جدیدند..
آدم هایی هستند که نگاهشان، صدایشان، حرف هایشان، خلاف غمی که خودشان باور دارند احاطه شان کرده، سرزندگی و شادابی میدهد ت..
آدم هایی که اگر یک روز، دو روز، ازشان بی خبر باشی، میمیری از غم..

هستند این آدم ها..
دوستشان دارم..
و گاه از این همه قدرتی که در مقابل من دارند، بدم میاد ازشان..

نمیدانم..

Sunday, March 10, 2013

۳۳۶ - سرافکندگی

هر چند ساعت یه بار باید خودم رو کنترل کنم، که پا نشم همه ی عکس ها رو از رو کمد ها بکنم، پاره کنم از پنجره بریزم بیرون، پشت بندش هم این تابلو رو بشکنم و از پنچره پشتی پرت کنم تو اون یکی حیاط مجتمع سه ساختمونی عزیزمون، که دیگه نبینمش.

این نیست که با عکس ها خوش نباشم ها. این نیست که این تابلو رو دوست نداشته باشم. هم عکس ها رو خیلی دوست دارم، و هم یه دل نه صد دل عاشق این تابلو متوسط السایز چوبی ام که روش یه عکس گنده از خیلی هاتون نقش بسته.

این ه که هر بار که میبینم این ها رو، یه حس گناه بدی میپیچه تو وجودم. هر بار حس میکنم در یک ماه و خورده ای زمستون که ایران بودم، خیلی بیشتر باید برای دوستام وقت میگذاشتم، همون طور که اونها به موقعی که لازم داشتم برام وقت گذاشتن. ولی خب من این کار رو نکردم. من خارج از زمان نیازم به آدم ها، واسه خیلی ها وقت نگذاشتم، و الآن سرافکنده م. شرمنده م.

همین حس ها دیگه. شب ها که سرم رو میگذارم که بخوابم، معمولن فکر دو سه نفر از این یه لشکر آدم میاد تو ذهنم که فلان جا و بیسار جای زمستون وقت خالی داشتم و میتونستم یکم باهاشون وقت صرف کنم، ببینم چطورن، کجای کارن، همه ی اینها..
و خب. نکردم. به همین سادگی. انقدر احمق و خر بودم که ترجیح دادم یا تو اتاق م دراز بکشم و درگیر بشم با ذهن مریض خودم، یا پای کامپیوتر بشینم و بازی کنم و یا بشینم و کد بزنم تا آروم بشم.
خیلی از این وقت ها رو، میشد بهتر صرف کنم. میشد صرف آدم هایی کنم که عزیزن.

و خب...
سرافکنده م. همین.

Sunday, March 3, 2013

۳۳۵ - جنون غم

آخرین باری که انقدر زمان بود ریش هام رو نزده بودم یادم نیست..
یعنی چرا. یادم هست. ولی سعی میکنم به یادش نباشم.
اگه من رو بشناسین، میدونین که حرف احمقانه ای ه که بگم فلان چیز یادم نیست. ولی واقعن زور میزنم که اون روز ها یادم نباشه.

آخرین کدی که انقدر زیر دستم مونده باشه، هر روز بخوام بزنمش، و هر روز حال ش رو نداشته باشم، یادم نیست. یادم نیست، پس هرگز وجود نداشته. هرگز.

میخوام بگم، نمیدونم چه مرگم شده. اصلن نمیدونم. یه حس غریب و نا آشناست، که از تو داره میخورتم.
یه حسی که نمیدونم از کجا اومده، به هیچ واقعه ی خارجی ای نمیتونم وصل ش کنم. به هیچی. به همه ی اتفاقایی که جدیدن افتاده سعی کردم وصل ش کنم، و نزدیک ترین چیزی که بهش رسیدم، اضطراب م سر یه تیکه ی ریزی از پروژه بوده. و میدونم که اضطراب پروژه من رو نمیتونه این جوری از پا در بیاری...
یه حسی مثل بختک افتاده روی جون م. یه حسی که نمیشناسمش و نمیدونم از کجا اومده. حسی که یه فاصله بین من و دلقک بازی هام گذاشته. حسی که فرق ایجاد کرده بین مازیار امسال و مازیار پارسال. مازیار جشن شروع ترم قبل و مازیار جشن شروع ترم جدید.

آره. همون قدر دلقک میشم اگر بخوام، ولی با زحمت. هنوز هم میخندم به زندگی، ولی گاهی، حس میکنم تو وجودم اون «زور زدن» رو. این که زحمت میکشم که عضله های صورت م حالت خنده بگیرن.

میخوام ریش هام رو بزنم ( البته طبق بحث با دوستان یه روز باید سیبیل رو نگه داریم ببینیم چی میشه ).
میخوام لبخند بزنم، غیر ارادی...
عقب رو که نگاه میکنم، در چند هفته ی اخیر، حتی شاید در دو سه ماه اخیر، یه روز نبوده که توش رگه ی غم نباشه. همه ی روز ها، یه جوری خودشون رو غمناک کردن، یه جوری من رو اذیت کردن.
خسته شدم ازشون. میخوام شب، وقتی سرم رو میگذارم رو بالشت، فقط، فقط، فقط، لبخند باشه روی لب هام. میخوام اون روز غم رو ندیده باشم.

الآن که این رو پست کنم روی بلاگ، چند دقیقه به ادگار الن پو وقت میدم که با یه داستان سرگرم م کنه. بعد هم حداکثر دو ساعت به ترکیب جدید ناوی وقت میدم که خوشحالم کنن. بعدش پامیشم، و سعی میکنم ریش هام رو بزنم..
اگر بتونم این کار رو بکنم، آروم آروم همه چیز پیش میره، به سمت خوشحال شدن..