Monday, May 30, 2011

۲۵۷ - خداوندگار احساس

بچه تر که بودم، مامانم که ناراحت میشد از دستم، روش رو میکرد اون ور، میرفت که از اتاق بره بیرون، من میگفتم «خب حالا چرا عصبی میشی؟» مامانم برمیگشت، یه داد میزد، میرفت بیرون.
یه روز بابام بهم گفت «خب الاغ، اون عصبی نیست. اون یه حسی داره که تو نمیفهمی. وقتی بهش میگی چرا عصبی میشی، برمیگرده سعی میکنه اون حس رو به شکل عصبانیت بروز بده. عصبانی میشه، داد میزنه، هم خودش له تر میشه، هم تو له میشی و هیچ فایده ای هم نداشته. دو دقیقه زبونت رو نگه دار، بگذار بگذره.»

حالا بعد این همه سال، دارم میفهمم بابا چی میگفت. یه حسهایی، اون چیزی که ما میدونیم نیست. اون لحظه اون چیزی که ما انتظار داریم نیست. نام نبریم. بگذاریم بگذره. وقتی بگذره، هر دو طرف راحت میشن.
ولی اگر برگردیم اسم نزدیک ترین حس رو ببریم، فقط یه سیخ به طرفمون زدیم، انداختیمش تو محیطی که نمیخواسته باشه. یارو عصبی نیست، ما بهش میگیم عصبی باش. نیست عزیز من. نیست!
اگر ما نمیفهمیم اون چشه، دلیل نمیشه اون چیزیش نباشه. و هیچ وقت دلیل نمیشه ما حتمن بدونیم اون چشه! یه حسایی رو هیچ وقت تو زندگیمون تجربه نکردیم، باور کنین. ما خداوندگار احساس نیستیم که هر کی هر چیزیش هست ما بدونیم.
گاهی سکوت کنیم، بگذاریم بگذره. یاد طرف مقابل نیارین که میتونی فلان حس رو هم داشته باشی. به خدا خودش بلده. ولی انتخابش الآن این حس ه.

بگذاریم مردم راحت باشن. با گفتن الکی بد تر دامن به بدبختی و بیچارگی ملت نزنیم. بگذاریم گاهی تو حسی که هستن باشن، یکم تحمل کنیم که بگذره. حس بد اضافه نکنیم.

Sunday, May 29, 2011

۲۵۶ - استاد زرنگ

ترکا رفتن پیش استاد، گفتن ما چی کار کنیم این درس رو پاس کنیم. گفته امتحان بدین. گفتن خب امتحان رو دادیم مطمئن نیستیم پاس شیم، دیگه چی کار کنیم. استاد هم گفته برین پیش تی ای، ببینین اون چی میگه. از اون ور زنگ زده به تی ای گفته بابای این ها رو در بیار. رفتن پیش تی ای. بهشون یه برگه پنج تایی تمرین داده، گفته این ها رو حل کنین بیارین دوشنبه برام. یه لبخند محبت آمیزی هم زده که اینها خر شن فکر کنن چه خبره.
همین الآن سوالاشون رو دیدم، منی که از درس نمره ی کامل میگیریم، شصت درصد سوال ها رو اساسن بلد نیستم. چه برسه به اینکه بخوام حل کنم. بعد این ها خیلی خوشحالن که تی ای به ما لطف کرده!

خدایا، من یعنی عاشق این معلم و تی ای شدم در این صحنه.

Saturday, May 28, 2011

۲۵۵ - کشتی سومو

همچین خسته م. جسمی نه. روحی.
امروز صبح داشتم فکر میکردم اگر توی وجودم رو یکی نقاشی کنه، مثل این کشتی های ژاپنی «سومو» میشه. من و خودم توی وجود من داریم با هم کشتی میگیریم.
چشمم رو که باز میکنم، حس میکنم میدون جنگ رو دارم، بعد از یه شبیخون سنگین. از این چیزایی که تو این فیلمای «اپیک» هست، گوشه هایی رو زمین آتیش ه، یه سری چادرا سوخته، یه سری جسد این ور و اون وره.
بیدار میشم، میشینم سر صبحانه. بعد از صبحانه به هر کاری که مشغول بشم، تو وجودم این جنگ رو میبینم که بر سر همون زمین دوباره در گرفته. اگر رو دوچرخه باشم کاملن فرمون دادنم مشهوده که از دو طرف میریزن تو ذهنم نیرو ها.
تیکه تیکه میکنن هم رو، حس میکنم که تو وجودم اعتقاداتم، باور هام، هم رو به سخره میگیرن. صدای خنده هاشون به هم رو میشنوم. رویاهام که زیر دست تفکراتم میشکنن، مثل صدای شکستن شیشه تو سرم میپیچه.
از سمت چپ کله م یکی میگه «دیدی فلان جور فکر میکردی، دیدی نشد؟» یه جماعتی تو کله م میخندن. از سمت راست کله م یکی دیگه میگه «ولی فلان جور هم میخواستیم بشه و شد.» یه جماعتی «بوووووو»
شده به خودم اومدم و دیدم در اون لحظه یه کار احمقانه کردم. با دوچرخه کم مونده بوده زیر ماشین برم، بوده که وسط مسیر صاف یهو فرمون دوچرخه رو پیچوندم رفتم تو جدول. حماقت های زیادی پیش اومده چون، یه لحظه ذهنم نبوده.

ولی هنوز یه چیز مونده، آخر آخرش، یه موقعی ول میکنن، که باز صاحب شون بتونه لبخند بزنه.
میزنن هم رو، من سردرد میشم، چشمام میره، ولی بعد ول میکنن، خالی میکنن میدون رو، که فقط من بتونم یه نفس راحت بکشم.

گاهی حس میکنم، این موجودات هم، بدون لبخند من نمیتونن زنده بمونن.
گاهی حس میکنم، کشتی سومو به تنهایی برای خوشحال کردن بینندگان کافی نیست، من چیر لیدر هستم، باید بیام ملت شاد شن.
گاهی حس میکنم من داورم، آخر آخرش من باید تصمیم بگیرم، پس من هم باید استراحت کنم.
گاهی حس میکنم، که واقعن معلوم نیست من وسط این همه تفکر چی کار میکنم، و گاهی با خودم میگم من هستم که این تفکرات هویت دارن.

نمیدونم!

۲۵۴ - ما آدم ها

یه روزی میرسه، که برمیگردیم نگاه میکنیم پشت سرمون رو. آدم ها رو نگاه میکنیم. و به خودمون میگیم که
Some thing, some where, went wrong.
آدم ها خیلی مهربون تر میتونن باشن باهم. خیلی بیشتر میتونن بهم کمک کنن، خیلی بیشتر میتونن قدر هم رو بدونن. خیلی راحت میتونن احترام هم رو نگه دارن. فقط، یه روزی همه تصمیم گرفتن که این کار ها رو نکنن.

آدم ها اشتباه کردن، آدم ها از آدمیت دور شدن. و همه رو دور کردن!

Thursday, May 26, 2011

۲۵۳ - امتحان «دی اس»

ساعت یازده ه که متوجه میشم سیستم مرتب سازی درخت «قرمز-مشکی» رو متوجه نمیشم. امتحان ساعت دوازده ه. میرم دم دفتر استاد، بپرسم ازش، نیست. میام میبینم پوریا آن ه. میگم خب این رو برای من توضیح بده. پوریا خیلی جدی شروع میکنه توضیح دادن، یکی دو دقیقه حرف های قلمبه و سلمبه در مورد درخت «قرمز-مشکی» میزنه و آخرش با جدیتی میگه که یه الگوریتمی هست که تو جریان اضافه و حذف توازن رو نگه میداره! میگم پوریا، این درست، این الگوریتمه چیه؟ میگه برو بابا، من تقلب بردم. میثم هم زمان خودش تقلب برده. میگم خب امتحان من شفاهیه چی کار کنم؟

رفتم سر جلسه. استاد یه نگاهی به من میکنه، میگه تو خفنی. درخت «قرمز-مشکی» رو توضیح بده و یک موضوع دیگه رو هم میپرسه. پنج دقیقه وقت دارم آماده شم و بعد حرف زدنم شروع میشه. به طور جالبی هم جلوم دو تا معلم نشستن که موی یکی قرمز ه و موی اون یکی مشکی! مطلب اول تو یک دقیقه حاضر میشه، تو چهار دقیقه ی باقی مونده، هر چی از حرفای قلمبه سلمبه ی پوریا یادم میاد رو با هرچی رو ویکی خوندم هم میزنم، یه معجون عجیبی رو کاغذ ساخته میشه، یک سری کلمه که هیچ ربطی به هم ندارن.

استاد میگه شروع کن. موضوع اول رو به سرعت سر و ته ش رو هم میارم، میرم سراغ درخت. یکم چاشنی دلقک بازی اضافه میکنم، جای چیلدرن میگم چیلدز بعد میگم خب چیلدز چیه؟ یکم اذیتشون میکنم، یکم دورشون میدم تو حرف های پوریا، بعد تفتشون میدم تو نوشته های ویکی. حالا استاد کاملن آماده ست! با دقت خاصی نگاه م میکنه، میگه حالا بگو الگوریتم اتو بلنس ش چیه؟ یه نگاهی میکنم استاد رو، تو دلم میگم «خیلی بی شرفی!» یکم بیشتر نگاهش میکنم، میگم خب یک سری حرکت ساعتگرد و پاد ساعتگرد هست. با اون ها این کار انجام میشه. نگاهم میکنه، میگه خب چجوری؟ نگاهش میکنم، میگم امتحان کتبی بود کاغذ میاوردم مینوشتم.

یه نگاهی به بالا تا پایینم میکنه،‌ میگه لکچر بوکت رو بده. ( یه دفتری ه که توش بی دلیل نمره های ما ثبت میشه، چون اساسن سیستم کامپیوتری کامله، این دفتر فقط برای حفظ جو کلاسیک دانشگاه ه ) میرم از بیرون میارم. میگه میشی چهار و هفتاد و پنج از پنج، دانشجوی کوشایی هستی، دلم نمیاد بهت پنج ندم. یه نگاهی بهش میکنم، که مثلن انگار چهار و هفتاد و پنج رو باید چهار بده! پنج رو مینویسه، میگیرم ازش دفتر رو. یه لبخند تحویلش میدم، دم در برمیگردم یه لبخند هم به اون یکی ممتحن میزنم. یه لحظه حس میکنم موی قرمز اصلن بهش نمیاد. میام اشاره کنم، یادم میاد ممکنه ترم بعد استادم باشه، زبونم رو گاز میگیرم میام بیرون!

۲۵۲ - رفتار

گاهی وقتا حس میکنم، این که با بقیه خوبم، از سر این نیست که باهاشون مهربونم یا بهشون کمک میکنم یا براشون کار های بد انجام نمیدم، بلکه از سر اینه که بلایی هایی که میتونم رو سر ملت نمیارم، و یک انرژی هنگفتی از خودم صرف میشه که این بلاها رو سر بقیه نیارم.

گاهی میبینم اگر بخوام میتونم طرف رو تو چند تا جمله له کنم، میتونم چند تا حرف بزنم که هر چی آبرو داره بریزه، و شاخ بازی نیست، واقعن میتونم. میتونم که به خاطر بدی ی که به من کردن، انتقام بگیرم، قدرتش رو دارم.

ولی خب. من این آدم نیستم. یعنی حداقل در حال حاضر این آدم نیستم. آدم انتقام گرفتن نیستم. مظلوم میمونم در نوع خودم.

میدونم گاهی چوب میخورم از این رفتار، ولی خب این م... هستم دیگه!

Wednesday, May 25, 2011

۲۵۱ - دوست خوب

ساعت دو و چهل و پنج شب رسیدم خونه. همین جور که رفتم تو تخت که بخوابم، با آیپاد فیسبوک رو چک کردم، دیدم ماریا استت گذاشته که «می دانی بهترین دوستت کیست؟کسی است که اولین قطره اشک تو را می بیند، دومیش را پاک می کند و سومیش را به خنده تبدیل می کند.»
بعد خب من هرچی حساب کردم، دیدم با این جمله کاملن مخالفم.
یعنی با تیکه ی اول و دومش موافقم، ولی با قسمت سوم نه.
دوست خوب دوستی ه که اولین قطره ی اشکت رو ببینه، دومی رو پاک کنه، و تا جایی که اشک داری کنارت بشینه و اشکت رو پاک کنه. دوستی که سومین قطره ی اشکت رو تبدیل به خنده میکنه، دوستی ه که نمیتونه اشک ریختنت رو ببینه. ولی دوست خوب باید گاهی از این که خودش از دیدن غم تو ناراحت میشه بگذره، و غمت رو تماشا کنه که تو بتونی غمت رو بریزی بیرون و خالی شی. که غمت، که ته دلت گره خورده بهم و جمع شده یه گوشه و داره از تو پدرت رو درمیاره، بتونه از چشمات بیاد بیرون.

گاهی باید اشک سوم رو به لبخند تبدیل کرد، ولی دوستی که همیشه این کار رو میکنه، دوستت نیست. صرفن کسی ه که از کنارت بودن در لحظه ای که شادی لذت میبره، و میخواد شادت کنه که باز شاد باشی. دوست در لحظه ی غم هم باید باهات بمونه، که گاهی غم از دلت بره، خالی شی. نه اینکه هر لحظه غمت رو شادی کنه که غم ها تو دلت جمع شن و جمع شن و جمع شن...

پ.ن . در پاسخ به استت فیس بوک ماریا

Tuesday, May 24, 2011

۲۵۰ - من....

من. من سفتم. من محکمم. من جونم کم نیست. من دیر خسته میشم، لبخند میزنم و سر پا میمونم که زندگی بقیه پیش بره.

ولی به خدا، خوابم میاد. میخوم یه دل سیر بخوابم و وقتی پامیشم نخوام پاشم واسه خودم صبحانه درست کنم، نخوام پاشم ناهار درست کنم. میخوام وقتی میام پایین از جام، نیم ساعت وقت داشته باشم که بشینم لب تخت، بعد پاشم برم چایی رو بگذارم و نون رو بگذارم بیرون.
گاهی، دلم میخواد یکی باشه که یکم بهم بگه آروم باش، خوب میشه. گاهی دلم میخواد یکی باشه که آروم باشم کنارش، یکی باشه که بار زندگی رو یه دقیقه، دو دقیقه از رو دوشم برداره.

مازیار، مازیار خسته ست. مازیار، زیر این رطوبت لعنتی این شهر داره میشکنه. گرمه. تو رو خدا، یه دقیقه باد بیارد. خدایا، یه روز این بارون لعنتی نیاد. یه روز صبح از راهرو که میام بیرون این گرمای مسخره نزنه تو صورتم.

آ خدا، هفت تا صبح دیگه، یکیش رو خنک کن. به خدا نه به تو برمیخوره، نه به حکمتت. یکیش فقط. یکم، یه روز صبح، بدونم هنوز میتونم از صبحم لذت ببرم.. یه صبح...

Saturday, May 21, 2011

۲۴۹ - سی اس { بخوانید چ }

یا رب تو جمال آن مه مهر انگیز / آراسته ای به سنبل و انبر نیز
پس حکم چنان کنی که در وی ننگر / این حکم چنان است که کج دار مریز

Thursday, May 19, 2011

۲۴۸ - استاد


میدونی، من و تو میگیم فلان استاد بد اخلاقه، یارو برای ما خودش رو میگیره. ولی باور کن گاهی حق داره. من به اون استاد حق میدم که یک ترم گلوی خودش رو پاره کرده که ما ها یاد بگیریم با پایپ لاین و فیلتر های لینوکس کار کنیم، یک ترم چهار بار توضیح داده فایلهای استاندارد لینوکس یعنی چی، مثالاش چیه، و بعد از چهل و یکی شاگردش، فقط هفت نفر بالای پنجاه درصد نمره رو آوردن، من بهش حق میدم که باهات بد اخلاق باشه بعد از دو تا امتحان. من بهش حق میدم که وقتی دم دفترش واستادی که باهاش حرف بزنی و فکرش به بحث با یکی دیگه مشغوله، با دست بهت بگه برو اون ور. من اگر باشم، همین که نیومده در رو تو صورتم بکوبه بهم، من ازش ممنون م. عزیز من، یه ترم درس داده، نصف کلاساش رو که نیومدی، سه بار برات توضیح دادم باز نتونستی پنجاه درصد نمره بگیری، به خدا نباید انتظار داشته باشی استاد بیاد لپت رو هم بوس کنه...

۲۴۷ - حکمت پیشرفت کشور چین

ببینین، همه قبول داریم که هیچ کاری بدون دلیل انجام نمیشه. یکی از این کار ها پیشرفت کشور چینه.
دیشب که رفته بودیم شام بیرون، شش نفر بودیم که همه کوکاکولا رو به پپسی ترجیح میدن، بعد بحث بود که چرا تو آمریکا و اروپا پپسی به کوکا ترجیح داره در حالت کلی. بعد یهو با یه جدیتی وو برگشت گفت که ، نه ما تو چین فقط کوکا میخوریم.

بعد خب این جوری بود که بالاخره هر پیشرفتی حکمتی داره دیگه. این ها هم پپسی نمیخورن، خب پیشرفت میکنن دیگه.

Tuesday, May 17, 2011

۲۴۶ - بهترین عطسه

من توجه همه رو به این حقیقت جلب میکنم!

عطسه!

Monday, May 16, 2011

۲۴۵ - امینی بودن و بزرگ ترین اشکال ش

داستان از اون جا شروع شد که یک بار تو یک جمع فامیلی، عموی بزرگ من، گفت که «آدم باید سعی کنه هر کاری که میکنه، توش بهترین باشه. حتی اگر سوپور یه خیابونه، باید جوری باشه که بقیه بیان بگن به به خیابونی که دست فلانی ه چقدر تمیزه.»

من کسی هستم که از بقیه ی امینی ها دور افتادم، اما با خاطراتی که ازشون بهم رسیده، حرفایی که بابام زده برام، به این رسیدم که گویا پایه ی تربیت همه ی بچه های این خانواده همین جمله ست. هر کدوم هر جا هر چی شدن، زور میزنن که بهترین باشن. زحمت میکشن که بهترین باشن.

خب من هم به هر حال تربیت م بخشی ش مال پدرمه. و پس بخشی ش از این حرف تاثیر میگیره. زور میزنم که بهترین باشم، تو کاری که میکنم، گاهی میشه، گاهی هم نمیشه.
حالا مسئله از همین جا شروع میشه.
این چند وقت که ذهنم شروع کرده با دور تند تر کار کردن، که در نوع خودش موهبتی محسوب میشه، خیلی فکر کردم رو این رفتارم. دیدم خیلی جاها خوبه، خیلی هم خوبه. پیش میبرتم تو زندگی. ولی وقتی تو روابط انسانی وارد میشه، گاهی آدم های دور و برم رو واقعن اذیت میکنه. مامانم زیاد از من شاکی شده سر این رفتار ها. میگه عصبی م، برو اون اتاق، من میخوام «بهترین بچه» باشم، وای میستم میگم «نه، ببخشید» خلاصه آخر قرمز که شد بالاخره میفهمم باید بیام بیرون از اتاق. حال یکی رو هی میپرسم، که نشون بدم دوست خوبی م، بعد از این زیاد حال پرسیدن خب حالش بهم میخوره. میام رفاقت کنم در حق هیراد، انقدر میگم درس بخون پاس شی، به لج من هم شده درس نمیخونه گاهی. میام رفاقت کنم در حق اون یکی، میگم یکم هی با این دختر اون دختر نگرد، بدترش میکنه.
خلاصه اینکه، نشونه ها حاکی از اینه که این تلاش برای بهترین دوست بودن، اگر کنترل نشه، به گند کشیده میشه سیستم، و حال همه رو میگیره یا نتیجه ی مورد نظر رو نداره. پس یواش یواش از دوست بودن هم ممکنه در بیای، چه برسه بهترین بودن. چون گاهی برای بهترین دوست بودن، کاری نکردن درسته!
دارم روش کار میکنم، چند وقتی داره میشه که دارم روش کار میکنم. چند ماه.

فقط امشب یهو خواستم بگم که، دارم روش کار میکنم. گفتم بگم ایرادم رو میدونم، و در جهت حل ش براومدم! ( بالاخره اخلاق مهندسی ه دیگه. )

Sunday, May 15, 2011

۲۴۴ - دور باطل

یه حسی هست، میگه اگر بخوام فلان کار رو انجام بدم، باید باور کنم که میتونم.
بعد میگه اگر بخوام باور کنم، باید قبلن انجامش داده باشم.
بعد باز اگر قرار بوده انجامش بدم، باور میخواستم، باز باز باز باز...

تو این دور باطل میفتیم، خیلی بده. باید یه جایی، یه روزی، یکیش رو تامین کنیم، یه روزی باید صبح که چشممون رو باز میکنیم، خودمون رو باور داشته باشیم. یا یه روزی باید بدون باور زور بزنیم و کار رو انجام بدیم، تا بتونیم بیفتیم تو این یکی حلقه.

من خودم رو باور دارم، پس تو این کار موفق میشم.
من تو اون کار موفق شدم پس خودم رو باور دارم.
بعد هی هی هی هی.

یه روزی باید خودمون رو موفق کنیم.

Special thanks to GG. Who made me think on these again! :D

Wednesday, May 11, 2011

۲۴۳ - فیلم

هیراد داره فیلم میبینه.
10 things I hate about you.

این یادم اومد.

But mostly I hate the way I don't hate you — Not even close, not even a little bit, not even at all

۲۴۲ - قول

ممنون که سر قولت واستادی.
ممنون که میگذاری تا آخر آخر آخرش راه م رو برم.
ممنون که میگذاری کاری رو بکنم که هر کسی نمیتونه بکنه.


ممنون که شخصیت م رو متمایز میکنی.
:)

Monday, May 9, 2011

۲۴۱ - زندگی

زندگی سخته. خیلی سخته.
اگر خیلی به خودتون باور پیدا کردین ادعایی نکنین.
اگر ادعایی کردین وقتی نوبت عمل رسید عقب بکشین.
اگر عمل کردین و دردتون گرفت، به یه زهر ماری پناه ببرین. الکل بخورین، سیگار بکشین.
اگر الکل نخوردین، دود نکردین، یا اگر خوردین و کشیدین و جواب نداد، به دوستاتون پناه ببرین.
اگر دوستاتون هم کم بودن براتون، دیگه جدی باید برین بمیرین.

پ.ن.۱: خوشحالم که برای خیلی ها اون دوستی بودم که کم نبوده.
پ.ن.۲: مرسی از همه ی دوستایی که برام هیچ وقت کم نبودن، وگرنه تا حالا باید میمردم.

Sunday, May 8, 2011

۲۴۰ - پس از مسابقه

مسابقه تموم شده، دو تا از مسئولین برگزاری اون جلو دارن یک سری آمار مهم به زبون مجاری بیان میکنن که ملت در جریان باشن، از جمله این که هر سوالی حتمن یک بار غلط سابمیت شده، حتی سوال آخر که یه سابمیت درست از یک نفر داشته و یک غلط از یک تیم دیگه و دیگه سابمیت نداشته. بعد هی آمار میدن در مورد چیز های مختلف، من فقط یک مشت عدد رو وسط حرف های میتونم بفهمم، با تاماش داریم سر یک الگوریتمی بحث میکنیم، هر از چند گاهی مهم ها رو برام ترجمه میکنه. یهو میبینم شروع کرده میگه تیم اول فلانی شد، که چهار تا سوال حل کرد، تیم دوم تیم نبود یه نفر بود که سه تا سوال حل کرد ( که پسره کلن تو دپارتمان بین مجاری ها معروفه ) بعد از این جا جمله ش رو دقیق به مجاری درک کردم چی میگه. گفت که
Harmadic a Maziar van, az Irani hallgato.
با دقت بیشتر میشه سوم هم مازیار شد، که یه دانشجوی ایرانی ه. بعد ملت یکم هم رو نگاه کردن که مازیار کیه، با دستش ته سالن رو اشاره کرد. ملت برگشتن من رو دیدن، حس کردم تو ذهن همه این جمله گذشت که «ا. این همون موجود احمقیه که صبح هوا پنج درجه بود باد هم میومد با شلوار کوتاه اومد دانشگاه» بعد یکم همه با تعجب نگاه م کردن، من هم خیلی جدی دستم رو آوردم بالا، کلاه خوشگل م هم سرم بود، با جدیت دست تکون دادم «های گایز» بعد ملت گفتن «های»
مثل اینکه نمیدونستن تو بخش اینترنشنال آدمی وجود داره که بلد باشه برنامه نویسی هم بکنه .
خلاصه که صحنه خوب بود! :دی

پی نوشت :‌متن مجاری در تاریخ نهم خرداد اصلاح شد!

Saturday, May 7, 2011

۲۳۹ - پس فردا

گاهی انقدر گره میخوره ذهنت بهم که حس میکنی بهتره روز به روز زندگیت رو پیش ببری. حس میکنی فقط میخوای به فردات فکر کنی، نمیتونی به ‍پس فردات هم حتی فکر کنی.
بعد اگر کسی باشی که همیشه تو زندگیت به یک سال جلوترت هم فکر میکردی، اون موقع واقعن عذاب میشه برات، و ذهنت باز راهش رو پیدا میکنه که به آینده ی دور تر هم فکر کنه.
بعد میبینی ذهنت داره کلک های زشت میزنه بهت. نشستی داری آهنگ گوش میدی، و ذهنت رو پرت کردی که حتی رو معنی آهنگ هم فکر نکنه، و بعد یهو به خودت میای، میبینی ذهنت داره برای خودش پلی لیست درست میکنه که وقتی نشستی تو ماشین چی بگذاری گوش کنی. وقتی باید تند تر بری چی بگذاری. وقتی فلانی سوار شد چی بگذاری، یکی که باهاش تعارف داری سوار شد چی نگذاری. هی داره برای خودش تو آینده برنامه ریزی میکنه.
میزنی تو سرش، که من به فردام دارم فکر میکنم، نمیخوام جلو تر برم. آروم میگیره. ولی نیم ساعت بعد باز د بدو...
گاهی وقتا، ذهنت به یه کلاس خاص از فکر کردن که عادت میکنه، نمیشه جلوش رو بگیری. حتی اگر در اون لحظه اون کلاس فکر کردن، نمک پاشیدن رو همه ی زخم هایی باشه که رو وجودت نشسته، با هم باید نمک رو تحمل کنی، نمیتونی نمک دون رو بگیری ازش!

۲۳۸ - نسل قبل / فعلی / بعد

بچه تر که بودیم، حس میکردیم خیلی زرنگیم. سر کلاس خوراکی میخوردیم، فکر میکردیم معلم نمیفهمه. تیکه مینداختیم همه میخندیدن، فکر میکردیم معلم نمیتونه جواب بده. شلوغ میکردیم فکر میکردیم معلم بلد نیست سرمون داد بزنه که همه ساکت شیم. یه روز مصطفی ( مرتضوی فر ( ماشالله صد تا مصطفی داریم ) ) گفت که روز اول فاجعه ست وقتی معلم میشی. میبینی از اون ور همه چیز معلومه.ی
رفتیم، معلم شدیم. دیدیم که مثل اینکه همه چیز معلومه. من، معلم، خوب میبینم یکی داره ته کلاس خوراکی میخوره و چیزی نمیگم. خوب میبینم که فلانی فلان تیکه رو انداخت، میتونم جوابش رو بدم، آبروش رو ببرم و دیگه تا آخر ترم کسی حرف نزنه و تیکه نندازه سر کلاس ولی نمیکنم. میتونم داد بزنم که همه ساکت شن، که داد زدم و همه ساکت شدن یک بار، ولی دیگه ترجیح میدم این کار رو نکنم.

داستان ما با پدر مادر هامون هم همینه. خیلی حس میکنیم زرنگیم باهاشون، خیلی فکر میکنیم خوب بلدیم بپیچونیمشون. بعد با خودمون فکر میکنیم ما که الآن این جوری هستیم، بچه هامون دیگه چی میشن. ولی یه حسی بهم میگه بزرگ شیم، میفهمیم مادر و پدرمون میفهمیدن، به رومون نمی آوردن. ما هم یواش یواش شروع میکنیم به روی اون ها نیاوردن....

پ.ن : صرفن نظری بود که یهو به ذهنم رسید بعد از خوندن استتوس ف ب پوریا ملول { ماها که این جوری ننه باباهامونو میپیچونیم بچه هامون دیگه راگوزی ندارن که مارو بپیچونن، کپک میزنن .... } گفتم بگم.

Friday, May 6, 2011

۲۳۷ - ای سی ام

ای سی ام. یک شنبه ده صبح نزدیک خونه! همه ی تیم ها سه نفرن من یه نفر! خدایا توبه!‌
:))

Monday, May 2, 2011

۲۳۶ - مسابقه

بهم بگین دیوانه ای، بهم بگین احمقی. ولی ببخشید، دست خودم نیست. دلم میخواد تو بزرگراه مسابقه بدم. ولی برای خودم دو تا شرط دارم، یک اینکه رانندگی م انقدر خوب باشه که مطمئن باشم کسی جز افراد توی مسابقه ماشینش چیزی نمیشه، دو اینکه پول داشته باشم که اگر ماشین چیزی شد، از جیب مامان بابام نرفته باشه.
ولی میخوام حس ش کنم که با چند نفر دیگه یه کار خلاف رو انجام بدم و سر اون کار خلاف باهاشون مسابقه بدم که کدوم خلاف تر انجامش میده!

من معذرت میخوام. فحش دادن هم آزاده!

پ.ن: ببخشید که هی موضوع نوشته ها از این سر به اون سر میپره. خیلی ذهنم تند شده یک هفته ی اخیر، فکر کنم حالا حالا ها هم تند خواهد بود. :)

Sunday, May 1, 2011

۲۳۵ - دنیا / تاریخ / تحرک

وقتی به دنیا وارد می شویم، هیچ قابلیت خاصی نداریم. حرف نمی زنیم، کار نمی کنیم، آشپزی بلد نیستیم. فقط بلد هستیم که شیر بخوریم و گریه کنیم و بخوابیم و هر چی خوردیم رو به صورت پنیر پس بدهیم. آرام آرام بدن ها شروع به هضم کردن شیر می کنند و چرخه ی گوارشی کامل می شود. این اولین پیشرفت ماست. پیشرفت های بعدی هم رفته رفته بدون تاثیر گذاری مستقیم تفکرات ما ( که در سال های اول حضور کم رنگی دارد ) رخ می دهند. یاد می گیریم حرف بزنیم، راه برویم، غذا هم می خوریم. هنوز هم تاثیر آن چنانی بر روند پیشرفت خود نداریم.

بزرگ تر می شویم، به مدرسه می رویم. دبستان، راهنمایی، دبیرستان. رفته رفته تاثیرمان بر زندگی خودمان بیشتر و بیشتر می شود، به طوری که وقتی وارد دانشگاه می شویم، تقریبن تمام آینده ی خود را خود تعیین می کنیم. درس بخوانیم یا نخوانیم، چقدر وقت با دوستان صرف کنیم، چقدر به محیط خانواده متصل بمانیم، چقدر در تنهایی فکر کنیم و بسیاری «چقدر» های دیگر که رفته رفته شخصیت ما را متمایز می کند.

در کنار این تفاوت شخصیت ها که رفته رفته تفاوت انسان ها را مشخص می کند، در این زمان موضوع دیگری هم پیش می آید که تفاوت دیگری بین انسان ها را آشکار می سازد. گروهی از آدم ها پیشرفت را به مرز های بدن خود و ذهن خود محدود می کنند، گروهی دیگر نه. گروهی تلاش می کنند که خود را برای زندگی خودشان پیشرفت دهند. بعضی دیگر به این پیشرفت راضی نیستند، چند سالی ست که در محدوده ی زندگی خود پیشرفت کرده اند. به دنبال پیشرفت های بزرگ تر می روند، پیشرفت هایی که قبلن کسی انجام نداده است. نه پیشرفت در نمره های دانشگاه، که هر کسی آن کار را قبلن کرده است. نه ارتقا در کار، که باز هم کاری است که دیگران هم قادر به انجام آن بوده اند. پیشرفت هایی که این انسان ها را راضی می کند، چیزی است که قبلن کسی از عهده ش برنیامده است.

همین جا، همین تصمیم ها، تاریخ را رقم می زنند. کسی که سعی می کند خارج از حیطه ی فیزیکی خود تاثیر بگذارد، تصمیم گرفته است که بخشی از تاریخ را به وجود بیاورد. کسی که سعی می کند کاری را انجام دهد که هیچ کسی قبل از او انجام نداده، سعی در شکل دادن به تاریخ دارد. بخشی از تاریخ را به وجود آوردن الزامن به معنای کشور گشایی یا هر کاری از این قبیل نیست، الزامن به معنای تغییر معنای جغرافیایی بعضی نام ها نیست.

اسکندر در جوانی تصمیم گرفت، پیشرفت خود را در بیرون از محدوده ی فیزیکی خود ادامه داد، در بیرون از محدوده ی فیزیکی شهرش، ولایتش، و کسی که در سی و دو سالگی از دنیا رفت، از بسیاری از آن هایی که در سن هشتاد و چند سالگی از این دنیا رفته اند، نامش بیشتر شنیده می شود. حتی مهم است با چه کسانی و چه وقتی ازدواج کرده است، چه موقعی به کدام شهر رسیده است و چه موقعی چه گونه از دنیا رفته است. این نوعی از به وجود آوردن تاریخ است که همه بر سر آن توافق دارند. اما وقتی می پرسی که آیا نمی خواهید نامتان در تاریخ بماند، در فکرشان این است که ما که نمی توانیم کشور گشایی کنیم.

سعدی، حافظ، فردوسی، خیام، عطار و هزاران شاعر دیگر، آیا این ها کشور گشایی کردند؟ نه. آیا مرزها را تغییر دادند؟ بله! آیا کاری کردند که کسی نکرده بود؟ بله.
نیومن کشور گشایی کرد؟ نه، از کشور خود به کشوری دیگر رفت. زندگی جدیدی برای خود ساخت، خود را پیشرفت داد و پیشرفت های خود را از مرز بدن فیزیکی خود بیرون برد، مرزهایی جدید ساخت. بخشهایی به علم اضافه کرد که قبل از آن کسی اضافه نکرده بود.

برای ماندگاری در تاریخ، احتیاجی به کشور گشایی نیست. کشورگشایی تنها شکلی از تغییر مرز هاست. شکلی که از آزاد کردن پیشرفت انسان در جهت نظامی به دست می آید. اگر همین پیشرفت در هر جهت دیگری آزاد شود، شکل های دیگری از تغییر مرز را به وجود خواهد آورد. کار هایی جدید انجام خواهد گرفت، چرا که در آن سوی مرز ها همیشه چیز های جدیدی برای کشف هست.

حال هر کدام از ما انتخاب داریم، آیا می خواهیم مرزهایی را گسترش دهیم، یا میخوایم در مرزهایی که دیگران تعیین کرده اند زندگی کنیم؟