Saturday, May 7, 2011

۲۳۸ - نسل قبل / فعلی / بعد

بچه تر که بودیم، حس میکردیم خیلی زرنگیم. سر کلاس خوراکی میخوردیم، فکر میکردیم معلم نمیفهمه. تیکه مینداختیم همه میخندیدن، فکر میکردیم معلم نمیتونه جواب بده. شلوغ میکردیم فکر میکردیم معلم بلد نیست سرمون داد بزنه که همه ساکت شیم. یه روز مصطفی ( مرتضوی فر ( ماشالله صد تا مصطفی داریم ) ) گفت که روز اول فاجعه ست وقتی معلم میشی. میبینی از اون ور همه چیز معلومه.ی
رفتیم، معلم شدیم. دیدیم که مثل اینکه همه چیز معلومه. من، معلم، خوب میبینم یکی داره ته کلاس خوراکی میخوره و چیزی نمیگم. خوب میبینم که فلانی فلان تیکه رو انداخت، میتونم جوابش رو بدم، آبروش رو ببرم و دیگه تا آخر ترم کسی حرف نزنه و تیکه نندازه سر کلاس ولی نمیکنم. میتونم داد بزنم که همه ساکت شن، که داد زدم و همه ساکت شدن یک بار، ولی دیگه ترجیح میدم این کار رو نکنم.

داستان ما با پدر مادر هامون هم همینه. خیلی حس میکنیم زرنگیم باهاشون، خیلی فکر میکنیم خوب بلدیم بپیچونیمشون. بعد با خودمون فکر میکنیم ما که الآن این جوری هستیم، بچه هامون دیگه چی میشن. ولی یه حسی بهم میگه بزرگ شیم، میفهمیم مادر و پدرمون میفهمیدن، به رومون نمی آوردن. ما هم یواش یواش شروع میکنیم به روی اون ها نیاوردن....

پ.ن : صرفن نظری بود که یهو به ذهنم رسید بعد از خوندن استتوس ف ب پوریا ملول { ماها که این جوری ننه باباهامونو میپیچونیم بچه هامون دیگه راگوزی ندارن که مارو بپیچونن، کپک میزنن .... } گفتم بگم.

No comments: