Sunday, November 11, 2012

۳۳۴ - صف نون / خاویار

Playing this drinking game that Niusha introduced, you are supposed to say some word associated with the word the person before you said. If you take long or your word starts with 's' or 'p', you have to drink.

Maziar: "Queue".
Hirad: "Bread".
Anna ( From Israel ): Wait, how are they connected?
M: Have you never waited in a line to get bread?
A: Not since soviet russia.
M: Well the bread you get with no queue, you can shove it up your "Soviet Russian" ass.
--------- Some turns later ---------
Anna: Caviar, and I'm talking Russian caviar.
M: Yeah that follows the bread you get.

Friday, October 26, 2012

۳۳۳

اسکایپ باز میشه جلوم. وسط این همه استت بامزه ی دوستان، استت یکی هست که داره به اخلاق توصیه میکنم. با خودم فک میکنم که «کل اگر طبیب بودی...»
باز به زندگی ادامه میدم.
چیزی که هشت یا نه روزه داره اتفاق میفته. امیدواریم هر چه زودتر استت ش رو عوض کنه که زندگی ما هم از این روتین بودن در مورد اسکایپ در بیاد حداقل.

Thursday, October 4, 2012

۳۳۲ - سه حرف / الف / ث / میم

امروز دیگه به طور رسمی شرکت نکردن برای مسابقات انتخابی تیم های دانشگاه برای ای سی ام ریجنال امسال قطعی شد. آخرین تیم ها هم ثبت و نام شدن و من تا آخرین دقیقه به وسوسه ی ثبت نام کردن غلبه کردم. نمیدونم یانوش ( هم تیمی اصلی پارسال م که بعدش نتونست بیاد و این ها ) هم تا آخرین لحظه انقدر درگیر بود یا نه. ولی میدونم اون هم ثبت نام نکرد.
خیلی ساده ست. یه زمانی تصمیم گرفتم که تو زندگی م سعی کنم تصویر خوبی از همه چیز داشته باشم تو ذهنم. تصویر خوب رو نگه دارم توی ذهنم. برای همین تصمیم م بود که وقتی اول راهنمایی تموم شد و دایی سپهر روی تخت بیمارستان بود،‌ تا دم بخش بیشتر نرفتم. وقتی سوم بودم و دایی بهروز بود، باز هم نرفتم.
برام ای سی ام ریجنال هم همین شده. یه روزی تو زندگیم بود که با همه ی وجودم رویاش رو در سرم میپروروندم که تی شرت ریجنال تنم کنم. و کردم. و گرماش رو دوست داشتم. و جو ش رو. و همه ی این ها رو. ولی خب. نمیتونم یک بار دیگه بیام و ببینم که دیگه اون قدر جو ش رو دوست ندارم. خودم میدونم که زندگی م چرخیده و میبینم که به کجا رفتم. میبینم و میدونم که اگر بیام دیگه اون فضا اون فضای سابق نیست. دیگه شاید حتی رویای قدیمی من نباشه.
نمیخوام که تصویری جز اون شاهکاری که پارسال تو ذهن خودم حک کردم، حک بشه از ای سی ام ریجنال تو ذهن م.
پس این بار مسابقه نمیدم، برگزار میکنم تو دانشگاه با کمک دو نفر دیگه، شاید که یک نفر دیگه هم به رویاش برسه.

Sunday, May 27, 2012

۳۳۱ - انتقام

با این سیاه ها که فوتبال بازی میکنیم، به معنای کلام میدوییم. جوری که یه صحنه هایی من حس میکنم این ها شلاق دارن، و ما رو دارن شلاق میزنن که بدوییم، بازی کنیم، این ها.
بعد خودشون خسته نمیشن. ما تو خستگی باز باید بدوییم.
باز این حس شلاق رو دارم.

یه حسی بهم میگه این ها دارن انتقام میگیرن از سفید ها. دارن انتقام نسل هایی رو میگیرن که سیاه ها رو برده کرده بودن، حالا این ها ما رو میزنن و ما باید بدوییم.

( من نژاد پرست نیستم. این صرفن یه تفکر فان بود که تو ذهنم گذشت، حیف م اومد ننویسم! :دی )

Wednesday, May 2, 2012

۳۳۰ - بیست

نشستم. بیست داره میاد.
خواستم فقط این رو بنویسم، که بگم از بیستمین سال زندگی م خیلی راضی بودم. خیلی. از ثانیه ثانیه ش راضی بودم. از هر آنچه که شد، حتی اگر در لحظه راضی نبودم، در طولانی مدت راضی شدم.
خلاصه که «بیستمین سال زندگی م، از بیست بیست میگیره.»

از ده تا بیست م هم خوش م میاد. دوستای خوبی برام آورده، تجربه های عالی، و همه چیز که الآن زندگی م رو میبره جلو.
همه ی آن چیزی که قراره دهه ی بعدی رو روش بسازم.

دو دقیقه دیگه این «تقویم جلالی» بالای کامپیوتر، چهارده رو نشون میده. و من بیست میشم.

فقط امیدوارم که وقتی به سی رسیدم، از این ده سال هم همین قدر شدید راضی باشم.


This is Maziar, teenager, signing off.

Wednesday, April 25, 2012

329 - My Immortal

این آهنگ «اوانسنس» رو خیلی دوست دارم.
خیلی.
نه در حدی که یه آهنگ رو دوست داشته باشم. در حدی که یه جمعی از آدم ها رو دوست داشته باشم.
خیلی که ناراحت باشم، یا خیلی که شاد باشم، یا همین جور وسط روز، وقتی میدونم که الآن از ته ته ته دل م میخوام با بچه ها باشم، این رو میگذارم.
قشنگ تا شروع میشه، میکشه من رو تو خودش.
همه ی آنچه شب آخر تو تنکابن گذشت، و تو مسیر برگشت تو اتوبوس، تک تک ضربه های آهنگ رو، گره زده به جونم. تک تک واژه هایی که تلفظ میکنه، صورت عزیزترین دوستام رو میاره جلو چشمم. ( حتی شما دوستان عزیز که نیومدین!‌ )


فقط خواستم که بگم، دلم برای یکی یکی تون تنگ ه.

Monday, April 9, 2012

۳۲۸ - به یاد یکی از استت های قدیمی مهرداد

داره داد میزنه توی اتاق که
We die hard, we die hard
و من چشمام رو دوختم به صفحه ی مانیتور، یک سری آدم جلوم تو چت نشستن و دارن طرح میدن.
چشمام رو میبندم.
ما میتونیم.
و هیچ کس هنوز قدرت نداره که ما رو از بین ببره.
هیچ کس.
باهاش فریاد میکشیم که «وی دای هارد»

Saturday, April 7, 2012

۳۲۷ - رقابت

تو دفتر استاد آمار و احتمالات نشسته بودم.
داشت میگفت که «رقابت» لازم ه برای پیشرفت. میگفت مثلن من یه روزی حس کردم که مقاله دادن تو سطح دانشگاه های مجاری خیلی خزه، تکراری شده، شروع کردم به ژورنال های آلمانی مقاله دادن، بعد هی هر جا که دیگه برام خز میشد، میرفتم بالا تر. بعد الآن به جایی رسیدم که مقاله هام که قبول میشن، جیگرم حال میاد.
از دخترش مثال زد، که دبیرستان میخونه، و هر هفته میره یه شهری از مجارستان تا مسابقه ریاضی بده. امسال هر چی مسابقه بوده، یا اول شده یا دوم. اون هایی هم که دوم شده، دختر یکی دیگه از استاد ها که هم سن ش بوده اول شده.
داشت میگفت که من و زن م هر دو ریاضی کاریم، خدا ساله درس میدیم، و الآن دخترم در خیلی از زمینه ها من و زن م رو با هم میگذاره تو جیب ش، چون ما خودمون «رقابت» رو توی دانشگاه شروع کردیم، اون از راهنمایی.
مثال های دیگه هم زیاد زد.
خیلی باهاش موافق م. خیلی. ولی یه مشکل خیلی اساسی داره، اون هم این ه که، یه موقع هایی داری پیشرفت میکنی، و یه جایی دیگه تنها میشی، اون جا میخوای چی کار کنی؟
سر این هم حرف زدیم یکم.
خب از نظرش من با این مشکل دست و پنجه نرم کردم، چون روزی که وارد کلاس ش شدم، تنها کسی بودم که خیلی چیز ها رو میفهمیدم، یه سر و گردن تو ریاضی از بقیه بالاتر بودم، و دیگه چیزی به نام رقابت نبود که من توش شرکت کنم. داشت از من میپرسید که چی کار کردم؟ بدون رقابت چجوری بهتر شدم تا آخر ترم؟
یکم نگاه ش کردم، گفتم من رقابت های خودم رو دارم.
گفت یعنی چی؟ با آدم های دیگه؟
گفتم نه.
یکم صبر کرد، بعد گفت پس با چی؟
به ش گفتم که «زمان» بهترین رقیب ه.
یه جاهایی وای میسته که برسی، یه جاهایی میدوئه، برس!

Friday, April 6, 2012

۳۲۶

یه سری کار ها هست، چیز هایی هست که بهت میدن، که لیاقتی نمیخواد. بهت میدنش، کار رو انجام میدی، زندگی پیش میره. غذا رو میخوری، سیر میشی. همین جور هر چیز دیگه.

برای یک سری کار ها، «لیاقت سنجی» میشی. میخوای بری سر یه کلاسی بشینی، باید یه امتحانی بدی. میخوای بری دانشگاه، کنکور میدی.

تا حالا همه چیز درست ه.
یا لیاقت نمیخواد، یا مسئول لیاقت داشتن یا نداشتن ت، کسی ه که داره خدمت رو ارائه میکنه.

ولی یه موقع هست، که یه چیزی رو داری، که لیاقت میخوای، و مسئول این حقیقت که آیا لیاقت داری یا نه، خودتی.
اون موقع باید خیلی مراقب بود.
این چیزا معمولن خیلی خیلی مهم ن، نباید با بی لیاقتی هدرشون داد.
باید مطمئن شی لیاقت ش رو داری، اگر داری.
باید اگر نداری، جون بکنی و لیاقت ش رو به دست بیاری.

-----
پی نوشت: این نوشته ذهن نوشته ی من در «خیلی قبل» ه. به دلایلی تا امشب نمی شد بنویسم ش.

Thursday, March 29, 2012

۳۲۵ - مست میکند مرا همی

لم دادم رو صندلی م جلوی کامپیوتر.
همین جور خیلی اتفاقی تو پوشه ها عقب و جلو میشم، میرسم به لینکین پارک. میرم تو مینتز تو میدنایت. «شَدُ آو دِ دِی» رو میگذارم.
چشمام رو میبندم.
مثل یه فیلم جلوی چشمام میره، همه ی اون وقتایی که به هر دلیلی داغون بودم، و چستر تو گوشم نعره میزده. چشمام رو باز میکنم.
آهنگ تموم شده.
باز چشمام رو میبندم. ذهن م میره جلوتر. میرسم به متالیکا. تو گوشم داد صدا میاد «هانت یو دَون آل نایت مر لانگ».
دیگه شروع میشه. ذهنم خودش آهنگ آهنگ میره جلو.
به چیزای مختلف میرسه. هی ورق میخوره. هی ورق میخوره.

بعد از چند دقیقه چشمم رو باز میکنم.
حس جالبی دارم.
یاد حرف خودم میفتم، که من موسیقی رو هزار بار به الکل ترجیح میدم. خیلی حالم رو خوب میکنه.

Friday, March 16, 2012

۳۲۴ - و خداوند است که مینوازد

و من نشستم و نگاهم رو دوختم به این «.» ی آخری که زدی و رفتی که بخوابی.
همون آهنگی که برات فرستادم و گفتم که تیکه تیکه ش حس م در تیکه های مختلف بوده، داره هی پخش میشه.
و من هنوز نگاهم رو برنمیدارم از روی این «.»
و دارم حس میکنم که حاضرم تمام دنیا رو بگردم، تا یک آهنگ پیدا کنم که بهت بگه حس م رو در مورد بودنت. که بهت بگه که چقدر فرق پیش اومده تو زندگیم، از روزی که اومدی.
باز این دختره میخونه.

و جمله ی آخرش، جمله ی آخرش، همه ی حرف م رو میرسونه.

Thursday, March 8, 2012

۳۲۳ - رفاقت

داریم اسم فامیل بازی میکنیم.
حرف میاد «ز»
اسم - زهرا
فامیل - ...؟...

یکم مکث میکنم. رفقای قدیمی رو هیچ جوره نمیشه فراموش کرد.
تایپ میکنم «زارعیان»

گفتم بگم دلتنگت م رفیق شفیق قدیمی.

Sunday, February 12, 2012

۳۲۲ - مدرنیته یا سنت

من هیچ وقت معنی این دو تا کلمه رو در مقابل هم درست درک نکرده بودم، تا امروز صبح.
بلند شدم صبحونه بخورم.
از تو یخچال دو تا تکه از این نون سنتی ای که مامان از تفرش برام گرفته رو آوردم، گذاشتم تو ماکروویو گرم شد.
از اون ور، نوتللا رو برداشتم.
قشنگ در اون صحنه ای که داشتم نوتللا رو میگذاشتم رو نون، برخورد مدرنیته و سنت رو دیدم.
باید بگم که به توازن مثبت بین این دو تا رسیدم.

Saturday, January 28, 2012

۳۲۱ - جوون - پیر

رفتم تو گل فروشی. یکم این ور اون ور رو نگاه کردم. یه گل رُز خوشگل برداشتم.
پیرمردی نشسته بود پشت میز.
خیلی خوشگل بود ولی تو کمرش سیم فرو کرده بودن که صاف واسته. میگم حاجی این بدون این سیخ نمیشه؟ گفت نه میفته. گفتم باشه. همین رو ببند.
بست. بهش پول دادم. پونصد تومان بیشتر برگردوند.
گفتم حاجی پونصد زیاد دادی ها.
یه نگاهی کرد. گفت شما جوونا این جا برکت میارین. برو خدا بده برکت.
یه چی گفتم تو این مایه ها که «شما ها برکت خونه هایین و اینا.» اومدم.