Sunday, July 7, 2013

۳۴۱ - سرگردان

شکم پر ه..
خیلی پر.
قد پنج نفر «پای گیلاسی» که برام درست کرده بود رو خوردم.

انقدر پر شدم که به معده م فشار اومده، سر درد شدم.
دراز کشیده بودم و پاشدم نشستم.
یکم سر درد م بهتر شده.

یه لیوان آب بهم داد، کنارم نشسته رو تخت.
ازم معذرت میخواد که پای گیلاسی که درست کرده انقدر خوشمزه بوده که انقدر خوردم که شکمم پر شده که سر درد شدم.

بهش لبخند میزنم.
یکم سرم بهتر شده.
با هم یکم آهنگ گوش میدیم.
نگاه میکنم. رو پشتی صندلی ش شلوار م رو خیلی مرتب گذاشته، پیرهن م رو با یه چوب لباس از در آویزون کرده و کت م با یه چوب لباس دیگه از دسته ی در آویزون ه.

عکس این اسب احمق رو دیوار اتاق ش هست.
مامان ش گفته به «روابط» کمک میکنه.
میگه از شونزده سالگی این عکس ه اینجا بوده، و خب نمیدونه آیا واقعن چه کمکی میکنه.

از وسط لیست آهنگ ها، «مداد رنگی» ابی پخش میشه....