Friday, December 31, 2010

۱۹۸ - لاجیک

قضیه کلی این ه که چهار نفر رو اگزم کرده استاد ( من و سه نفر دیگه ) بعد بقیه رفتن فاینال دادن، سوال های عجیب و غریب آورده، خدا میدونه چیه. بعد ملت افتادن دیگه. همه افتادن تقریبن. اون چند تایی هم که نیفتادن، سه از پنج شدن. بعد حالا من کاری ندارم که این استاده معروف ه که میندازه و اینا. از سیصد تا دانشجوی مجاریش ، تا حالا دویست و بیست نفرشون ترم اول افتادن. که رکورد شاخیه در نوع خودش. حالا اینا مهم نیست. یکی از سیاه ها استت زده، که این Racist ه. یکی از ترکا هم لایک کرده. بعد من هر چی فکر میکنم میبینم ما سیاه داریم و سفید و زرد. همه شون هم افتادن. این چجوری ریسیستیه؟ من نمیفهمم!

۱۹۷ - سیلوستر / روز ملی شدن صنعت نفت

این جا به روز آخر سال میگن سیلوستر Szilveszter. و خب بخشی از جشن ها محسوب میشه به تنهایی. مغازه ها زودتر تعطیل میکنن، ساعت کار اتوبوس ها کم میشه. ترم ها از سه ساعت زودتر هر ده دقیقه میان جای پنج دقیقه و هزارتا نشونه ی دیگه که از تعطیلات و جشن حکایت داره برای مایی که این چیزا رو نمیشناسیم.

یادم افتاد بچه که بودم، حس میکردم «روز ملی شدن صنعت نفت» بخشی از مراسم عیده. یعنی فکر میکردم خب جدی جدی، روز آخر سال هم مربوطه دیگه. تا اینکه رسید به یک سالی که دبستان بودم، یادم نیست چندم بودم. که سال کبیسه بود. سی ام وجود داشت و سی ام تعطیل نبود. و ما جدن سی ام اسفند رفتیم مدرسه. ولی خب انقدر کم بودیم فقط تکلیف های عیدمون رو دادن، بعد هم برمون گردوندن که بریم خونه. اون سال با این حقیقت مواجه شدم که بله، گویا ملی شدن نفت ربطی به نوروز نداره.
:)

Tuesday, December 28, 2010

۱۹۶ - این قضیه

این قضیه همین جور پیش بره که هی پیج به اسم «خلیج ع-ر-ب-ی» و این چیز ها ساخته میشه، بعد ملت میریزن ریپورت میکنن، یواش یواش فیسبوک میتونه کلن به مجموعه دلایلش یک گزینه اضافه کنه که «همون قضیه اسم خلیج فارس». بعد دیگه ملت راحت شن.

Sunday, December 26, 2010

۱۹۵ - تیکه

Me: Mother of GOD.
Tihon: Dude, you mean St. Mary?

صدای قهقهه ی جمع.

Saturday, December 25, 2010

۱۹۴ - نامعمول

خیلی باحاله. دیشب سیزده ساعت خوابیدم ( بله / سیزده ساعت )
الآن دو لیوان چایی زدم، ولی باز خوابم میاد.
خیلی عجیبه. ( همین الآن یک خمیازه شدید کشیدم )

Thursday, December 23, 2010

۱۹۳

واقعن داره تحمل سخت میشه. فردا امتحان هام هم تموم میشه. بعد باز چهارده روز دیگه...
علاقه ی شدیدی به خونه اومدن دارم در حال حاضر.

ویدئو!!

خوشحالی خودم رو از همین تریبون اعلام میکنم.

پی نوشت: این جا هم میگم. خوشحالم که برمیگردم و میبینمت.
:)

Tuesday, December 21, 2010

۱۹۲ - جمله

ای(ن) تلخمون نگاتا ، چغک دل مارو زده.

Saturday, December 18, 2010

۱۹۱

خستگی، وقتی یکی باشه که نگه داره ت تا در بره، خیلی هم بد نیست.

Wednesday, December 15, 2010

۱۹۰ - جمله

بسیار هم دوست داشتنی بود این جمله اون روزی که شنیدم. هنوز هم لذت میبرم. ( با عصبانیت و فریاد خونده شه )
You want some... Come, get some.

Tuesday, December 14, 2010

۱۸۹ - جک از صربستان

گویا ده سال پیش تو صربستان (‌ که اون موقع یک چیز دیگه بوده ) یک نفری سر کار بوده، که خیلی معروف به بخور بخور بوده. بعد این جک براش هست که
Once, he went to USA, to meet President Clinton. There was all the luxury drinks and food in the welcome party. The president wondered, and asked US President "Bill, how can you afford all these stuff?"
Bill: Come here and look out of the window. You see that bridge?
-Yes.
-See, that was a Project for 22 million Dollars. We gave 21 million to the company, thus kept one.
-OK.

Later, Bill Clinton goes to pay a visit. He is shocked by the effort put into welcoming him. Servants every where, different types of wine from all over the world, and nearly any luxury fruit from any country in the world.
Clinton: Wow. How can you afford a reception like that? You took this thing just to another level.
-Come here, and look out of window.
-OK.
-You see that bridge?
-What bridge?
-Exactly.

Monday, December 13, 2010

۱۸۸ - نظر سنجی

خیلی شاهکار بود. برگه ی نظر سنجی دادن برای کلاس اچ تی ام ال. بعد یکی از نیجریه ای ها هست، کلن علاقه داره کپی کنه از رو مردم. نه گذاشت نه برداشت، نظر سنجی رو از رو تیهان زد.
از اون موقع من همچنان دارم میخندم.

Sunday, December 12, 2010

۱۸۷ - علیرضا

داشتیم با هیراد میرفتیم سمت «منزا» برای این گودبای پارتی اراسموسی ها. علیرضا رو تو راه دیدیم. خیلی شیک و اینا. میگم کجا میری؟ میگه دیگه. به هیراد نگاه میکنم میگم داره میره پیش دوست دخترش. بعد موبایلش زنگ زد یا در آورد زنگ زد به دختره، شروع کرد عین بلبل مجاری حرف زدن. یکم من و هیراد هم رو نگاه کردیم. بعد زدیم تو سرمون.

Saturday, December 11, 2010

۱۸۶ - دیالوگ

شماره سه منم.
[1]- You know what my favourite chocolate is?
[2]- Something with raspberry inside?
[1]- No. There is this one, that is a cookie, then on top there is some white chocolate, then there is a dark chocolate covering it all.
[3]- How can chocolate be around cookie? Chocolate should be inside cookie.
[1]- I will show you later my box, and you will understand.
--------The box is shown, it's not cookies, it's biscuits.------
[3]- Yeah, well. Those are called biscuits. Cookie is something else.
[1]- No, they are cookies.
[3]- Biscuits.
[1]- Cookies.
[3]-[1]-[3]-[1]
[3]- Stop it. Cookie is some way in it's nature, that it can not be covered with chocolate. It will cover the chocolate any how. It's a part of cookies' nature, a part of their destiny.
[1]- All right.
---------------
یعنی کاملن حس کردم دارم کلاس دینی درس میدم. خیلی فان بود.

۱۸۵ - ملت (جماعت اسکیلاس بالاخص مربی دروازه بان ها)

اون موقع ها هست که میشینیم با هم چرت و پرت میگیم، بعد پوریا یهو یک نتیجه ی هچل هفت میگیره، بعد میثم میزنه تنگش، بعد من یک چیزی میگم بعد سینا یک نگاهی میکنه بعد پوریا نتیجه رو کامل میکنه، بعد محمد میگه «آره دیگه».
اینا برای ما شوخیه، برای یک سری مثل اینکه خاطره ست. میتونن تنهایی بشینن و خودش بگن و کامل کنن و نگاه کنن و ببندن و بگن آره دیگه.
{ جدا کردن محمد صرفن به دلیل این بود که در جریان قرار گرفت در بدو امر }

Thursday, December 9, 2010

۱۸۴ - شب امتحان

وضع خیلی جالب پیش میره.
اول دارم دنبال آهنگ میگردم برای خودم. بعد یهو میگم خب خانم هایده گوش کنیم یکم شاد شیم. میرم یک فولدر رو شروع میکنم پخش کردن. برای خودش میخونه.
یکی از ترکا داره سعی میکنه یک موضوعی رو درک کنه. بهش میگم بابا جان، امروز مگه جزوه من رو نبردی؟ میگه چرا. میگم صفحه ی چهار و پنج. برمیگرده میگه حل شد، تو جزوه ت بود.
«تیهان» میگه یک دونه دیگه از اون آقاهه که اون شب لینک دادی بده. منظورش ابی ه. خانم هایده رو نگه میدارم، «کی اشکاتو پاک میکنه» رو از رو یوتیوب بهش لینک میدم، خودم هم میشینم گوش میدم. یکی دیگه داره سوال میپرسه، جواب میدم. این ور «یارا» داره میگه که میترسه که فلان شه و بیسار شه. بهش لینک رو میدم، میگم تو که فارسی نمیفهمی، این رو گوش کن آهنگش آرومت میکنه. ( در وضعیتی که بود اگر فارسی میفهمید داغونش میکرد یحتمل. چون منتظر بود دوست پسرش آن شه، که الآن تو سوئده، و نگران بود که نکنه باهاش قهر کرده ).
بعد میگه این خوبه بازم لینک بده. میگم ساجسشن اول یوتیوب رو گوش کن. بعد میگه خب از این پاپ هاتون دیگه چی داری؟ میبینم زشته بهش این جوونا رو بدم، گوگوش میدم. خودم هم گوش میدم. باز میرم خانم هایده رو ادامه میدم. «تیهان» میره که بخوابه که صبح پاشه به امتحان ساعت هشت برسه. بحث ها همه نگه داشته میشه، مقدار خوبی با مصطفی (‌مرتضوی فر) سر یک سری مسائل بحث میکنیم.
{این تیکه قرار نیست بیاد رو بلاگ که}
بعد «یارا» میگه خودت الآن داری چی گوش میدی؟ میگم باور کن نمیخوای! میگه بگو بگو بگو بگو. هایده - بزن تار رو از رو یوتیوب بهش لینک میدم. یکم دیگه ول میگردم. «یارا» به صدای خانم هایده ابراز علاقه میکنه، میگم مرده. ناراحت میشه. «یارا» میره بخوابه.
یکی از ترکا آن میشه. میگم تو زنده ای؟ دیروز امروز چرا کلاس نیومدی؟ میگه بابا، خواب بودم. الآن پاشدم. بعد یکم فکر میکنه، میگه من از معماری هیچی بلد نیستم، میگم هیچ کس بلد نیست. میگه خب تو که بلدی. تو دلم میگم ای زهر مار! بعد شروع میکنه جمله بندی کردن. هر جمله که مینویسه من میزنم تو سر خودم. چرا من باید با این ترک چت کنم؟ بعضی هاشون خیلی بهتر مینویسن خدایی. جمله معنی داره، نه این که معنی ش رو بگردی پیدا کنی در خلال کلمات.
در همین لحظه مثل اینکه ترکه فهمید یک جا پارتی هست،‌ از جمع ما رفت. اون ترک اولی همچنان داره سعی میکنه درس بخونه. ولی خب فیسبوک گردی نمیگذاره. من هم یواش یواش دارم فکر میکنم برم یک چرت بخوابم.
فردا سه تا امتحان دارم، احتمالن خواب کافی لازمه. در همین لحظه قبل از خواب فیسبوک یکی از بچه ها که هک شده یک لینک از یک سالن آرایش به اشتراک میگذاره، تا من قبل از خواب باز فکر کنم این چرا هک شده؟

امیدوارم از شب امتحان من لذت برده باشید.
شب همگی بخیر و نیکی.

Monday, December 6, 2010

۱۸۳ - سلام

شب یک شنبه بود، بیکار بودیم. با تیهان وهیراد زدیم بیرون. همین جور داشتیم برای خودمون تو سرمای منفی شش درجه میگشتیم وسط شهر. نه من اهل پارتی رفتن بودم،‌ نه هیراد، نه تیهان. با جدیت تو سرما این ور اون ور میشدیم که یخ نکنیم. داشتیم تصمیم میگرفتیم چی کار کنیم. ساعت دو و نیم شب، تیهان هنوز شام نخورده! تصمیم گرفتیم بریم از اون پیتزا فروشی جلوی دیپ( یکی از کلاب های معروف دبرسن ) پیتزا بخره، بعد بریم حالا جای دیگه.
وارد پیتزا فروشی که شدیم، دیدیم دو تا ایرانی دارن با هم چونه میزنن. این یکی میگه «جون من . یک تیکه برات بگیرم.» اون یکی میگه «نه، زحمت میشه. بخوام خودم میگیرم بابا» هی این تعارف میکنه، اون تعارف میکنه. بعد از پنج ماه تصمیم گرفتم سر صحبت رو با یک ایرانی باز کنم. به شوخی گفتم «آقا جان، تعارف نکن.» برگشته با یک قیافه جدی به من نگاه میکنه میگه «آقا جان اول به بزرگ ترت سلام کن.ادب یادت ندادن؟»
یکم تو چشماش نگاه کردم. بهش چی بگم؟ بگم «ببخشید خواستم باهات گرم بگیرم.» یا بگم «ببخشید که حس کردم ایرانی هستی میتونیم یکم با هم بگیم بخندیم»
آخرش شونه م رو بالا انداختم، گفتم «ببخشید مزاحم اوقات شریف شدم.»

Sunday, December 5, 2010

۱۸۲ - ظرفیت دو!

در ادامه ی قانون های ظرفیت! قانون دوم
یک سری اتفاق ها هست که اون حد رو افزایش میده. مثل وقتی که میخوای به کسی که دوست داری کمک کنی.

۱۸۱ - ظرفیت

آدم ها یک ظرفیتی دارن. نباید از اون بیشتر شه. نمیشه دیگه...

۱۸۰ - اسکریپت

خیلی باحاله. من بش اسکریپت رو یاد گرفتم، الآن هم بخوام میتونم باهاش چیز میز بنویسم. ولی هنوز ازش بدم میاد. هنوز چندشم میشه وقتی باهاش کار میکنم. فکر میکردم یاد بگیرم خوشم میاد. نیومد.