Monday, December 19, 2011

320 - Retarded!

صبح پاشدم. دارم تو خونه میگردم، صبحونه میخورم و حاضر میشم و اینا.
یه آهنگ خانم هایده رو هم گذاشتم، دارم همزمان یک قری هم در کمر میام. بعد دارم با همین قره یه کیوی میخورم، بعد خنده م میگیره، بعد کیوی ه میپره گلوم. بعد اصلن وضعی.
یه نگاهی به خودم میکنم، من دیوانه م. دیوانه.

Sunday, December 18, 2011

۳۱۹ - دیمیتری

من و داوید رفتیم نشستیم تو یه باری. میگه آقا من با شما که هستم، مجاری نباشم بهتره. من دیمیتری هستم از روسیه. شروع میکنه با لهجه ی روسی انگلیسی حرف زدن. استنلی و چارلی هم میرسن. میگیم خب چی کار کنیم تفریح سالم داشته باشیم؟ دیمیتری میگه من میدونم. پاشین بریم بیرون.
از جلو خیلی جالب ه جمع. دو تا پسر سیاه دو طرف دارن راه میرن، که چارلی کوتاه ه و استایل ش کاملن خراب ه. همواره! من یک هفته حوصله نداشتم ریش ها رو بزن، قیافه م هم خاورمیانه ای، «دیمیتری» هم که برای این مناسبت آماده شده. یه کلاه رو سرش، یه کاپشن بلند چرمی ازش آویزون، به قول خودش شبیه «سایکُپث» ها شده.
میگه حالا بیاین بریم تو این کوچه ه.
یه پسر حدودن بیست و دو ساله داره میاد سمت ما. ما داشتیم تو کوچه راه میرفتیم.
یهو «دیمیتری» با همون لهجه و قیافه برگشته یارو رو نگاه میکنه داد میزنه
Do you want to get raped?
قیافه ش خشن ه و طلبکار. یارو برمیگرده به مجاری میپرسه چی گفتی؟ باز داد میزنه
Do you want to get shot?
من فقط دیدم که پسره با خودش فکر کرد «بابا اینا خل ن!» راهش رو کشید رفت.
صبح که پاشدم، هنوز خنده ش رو داشتم.

Wednesday, December 14, 2011

۳۱۸

میخوام بهت بگم که تو این شهر لعنتی، من چند نفر رو بیشتر ندارم. تو یکیشون. تو یکی از آدم هایی هستی که تو زندگی م مهم ن. چون جز تنها کسایی هستی که تو این شهر لعنتی میتونم بهش اعتماد کنم. چون میتونم باهات حرف بزنم. چون وقتی حوصله ندارم، میگی پاشو بریم یه آبجو بخوریم، پاشو بریم دور بزنیم.
میخوام بهت بگم، تو جزو اونایی هستی که اگر نبودی، من نمیدونم از بلاهایی که سرم اومد اینجا چجوری جون سالم به در میبردم.

نکن این جوری با ما. وسط این همه بدبختی و سردرگمی خودم، دیگه نمیتونم فکر کنم که دارم یه دوست خوب رو از دست میدم. نکن عزیز من. نکن.

۳۱۷ - در قابلمه

من از روزی که سال اول م شروع شد و اومدم تو این خونه، دو تا قابلمه ی بامزه برای خودم خریدم. در سایز کوچک و متوسط. استیل ن هر دو با در شیشه ای، که یه دسته ای هم روی در داره و دو تا دسته ی کوچک کنار بزرگ ه و یه دسته ی کوچیک کنار کوچیکه.
در کوچیکه هم اندازه ی دهنه ی ماهیتابه کوچیکه ست نتیجتن گاهی اون جا هم استفاده میشه.
خلاصه ی داستان این که، تا حالا پنج بار شده که این در از روی گاز سقوط کرده خورده زمین. ولی تا حالا یه ترک هم نخورده شیشه ش.
خیلی ساده، هر بار که از دستم ول شده، با دسته ی روش اومده رو زمین، بعد خب سالم مونده.

دارم ازش یاد میگیرم، که اگر ممکنه زمین بخورم، زور م رو بزنم که نیفتم، ولی اگر دیدم دارم میفتم، خب بچرخم و جوری بیفتم که نشکنم.
به همین سادگی.

Thursday, November 24, 2011

۳۱۶ - نه؟

دلم میخواد خسته برسم میدون، سرم رو بالا نگه دارم. هر چقدر هم که خسته م میتونم، نه؟
دور میدون بگردم، برسم به اون آش فروشی ه. پله ها رو برم پایین. اسمش نیکو صفت بود، نه؟
یه کاسه آش شله قلم کارش رو بگیرم، یه تیکه نون هم میده باهاش. هنوز بربری میده، نه؟
بشینم همون جا، آش رو بخورم که گرمی ش همه ی وجودم رو گرم کنه. خستگیم رو ببره، جون بگیرم که پاشم و ادامه بدم.
جون میگیرم، نه؟

Tuesday, November 22, 2011

۳۱۵ - تاریکی

آیپادم باطریش تموم شد، موبایل م هم اون اتاق بود، گفتم خب ولش کن، من که ساعت دو بعد از ظهر کلاس دارم، بیدار میشم دیگه.
خوابیدم.
بیدار که شدم فکر کردم ساعت ده ه. پاشدم اومدم تو آشپزخونه، موبایلم رو زدم، دیدم ساعت دو و پنج دقیقه ست.
هیراد زنگ زده که نمیای؟ گفتم بابا من همین الآن بیدار شدم، به طور منطقی نمیتونم بیام.
یکم گشتم تو خونه، لباس عوض کردم. سه از خونه راه افتادم آروم آروم و پیاده، سه و بیست و پنج رسیدم دم دانشگاه. یه همبرگر کوچولو از این مغازه ریزه ی دم ایستگاه ترم خریدم، خوردمش و حرکت کردم به سمت توی دانشگاه.
هوا ابری بود و خب یواش یواش داشت تاریک می شد.
بدترین حس دنیا بود. که من رسیده بودم دانشگاه و داشت شب میشد. یعنی علنن این جوری شده بود که من شب میرم دانشگاه.

چرا آخه؟ چرا؟
چرا این جا انقدر زود هوا شروع به تاریک شدن میکنه؟

Sunday, November 20, 2011

۳۱۴ - ای سی ام ریجنال / با تاخیر

سه ساعت از مسابقه گذشته بود که سیستم ها همه با هم کرش کردن.
پنج دقیقه گذشت درستش کردن.
یک ساعت دیگه گذشت، ساعت چهارم دوباره سیستم ها کرش کرد. پشت سر ما دست راست پسره مشت کوبید رو میز که من به شخص ه وحشت کردم، گفتم الآن پامیشه من تپل ترم، من رو میخوره.
بعد میز راستی ما شروع کردن خندیدن.
یکی از مسئولین مسابقات اومد تو اتاق، توضیح داد که هارد اصلی سرور خوابیده و بیدار نمیشه.
چند دقیقه باید کاری نکنیم کلن، کلن هم نمیشد کاری کرد. بعد خب آروم آروم ملت از کامپیوتر ها یکم فاصله گرفتن.
بعد از چند دقیقه مسئول اتاق شروع کرد به توضیح دادن.
Guys, Apparently they have to change some stuff in the main server and restore home backups. So for 15 minutes you can not program. Please do not touch the computers, it simply won't work. If you want you can go out of the room and get a coffee, but you can not do anything else.
{The guy in front of me / Shouting}: Can we go out and think?
{Me / Shouting as his voice}: No dude. There are shit load of hot strippers out there, distracting you and your genius mind.

اتاق، شامل خدا نفر آدم، چسبید به سقف.
پسره برگشت یک نگاهی من رو کرد، گفتم الآن میاد خفه م میکنه. بعد پاشد نفسی داد بیرون، راهش رو کشید رفت.

Saturday, November 19, 2011

۳۱۳ - من ِ جاوا

شدم شبیه یه کلاسی که یک مشت دیتا داره، میخواد رو صفحه چاپ کنه. بعد تو استرینگش که صدا میشه، هی رو هر کدوم یکم مکث میکنه، میبینه فعلن نمیتونه چاپ ش کنه. میره رو بعدی.
آخرش هم هیچی چاپ نمیکنه، جز اینکه «من پر از حرف های نگفته م»

بعد هم من میشم مثل خودم و خودم میشم مثل برنامه. به خودم نگاه میکنم و میگم «خب به درک که پر از حرف های نگفته ای. حرف بزن.»

و بعد باز سکوت.

Wednesday, November 16, 2011

312 - So Much

A promise, is a promise. Even if I'm no longer your friend, even if you though you are done for me, even if some one, any one, told you that I will never count on you as a friend again, your promise was still a promise. A mother fucking promise.
You promised you will not talk about it for 10 days. 10 days.
And you just couldn't.
You even failed at making it to ten hours, even to one hour.
You just couldn't.
So much for being a man.

Monday, November 7, 2011

۳۱۱ - انگشت

چند بار پیش اومده که سر انگشتام بریده. میتونم ادعا کنم هر پنج انگشت یک دست رو تجربه دارم.
اونایی که راهنمایی بودن و حافظه شون به خوبی لازم ه، یادشون ه که در کمتر از دو هفته هر دو تا انگشت های محترم شست رو بریدم. وضعی اصلن. خون و خون ریزی.
چند بار کنار انگشت کوچیک ه رو با کاغذ بریدم، که خب احتیاجی نبوده که ببندم ولی یه بار با چاقو برید که مجبور شدم سه ساعت ببندمش که خونش بند بیاد همه جا رو کثیف نکنه.
خلاصه که همه ی انگشت ها به همین ترتیب یک بار حداقل بریده شدن.
الآن خیلی شیک تو آشپزخونه کنار انگشت وسط رو بریدم. پیچیده شده تو دستمال که جایی رو خونی نکنه.

خداییش. این مثل اینکه از همه مهم تره. تایپ که سخت شده در نوع خودش به کنار، تب زدن در پنجاه درصد مواقع با این انگشت انجام میگیره. خلاصه که تا وقتی این دستمال باز شه، بیچاره میشم.

Sunday, November 6, 2011

310 - Original Quote

Tomorrow is late. Seize the day, start today.

Thursday, November 3, 2011

۳۰۹ - و این من م که حرف ها رو جمع میکنم

خیلی حرف میخوام برات بزنم.
خیلی حرف میخوام بهت بزنم.
خیلی چیزاست که خودم باهاش روبرو شدم و میخوام قبل از اینکه تو باهاش مواجه بشی، قبل از اینکه یه بزرگ تر بزنتشون تو صورتت، بهت بگه «لعنتی بفهم» به عنوان یه همسن بهت بگمشون..
ولی سهمم هم دردی باهات، و اینکه هر شب قبل از خواب به خودم فحش بدم که چرا، چرا وقتی بودم و میتونستم برات دوست خوبی باشم نتونستم. چرا حرف نزدم. چرا من، که فکر میکنم باید تجربه ها منتقل شه، چرا من بهت نگفتم اون چیزی که دیده بودم و اون چیزی که شنیده بودم رو....
سهم من از غم تو، فقط شده اینکه گاهی نگرانت شم، گاهی که دلت بخواد باهام حرف بزنی، و هر شب، هر شب، دعوام با خودم.
وای که چقدر از خودم بدم میاد که چند تا جمله رو که فرد به فرد منتقل میشه و وظیفه ی من بوده که به تو منتقل ش کنم نکردم.
وای که چقدر حس بدی ه که بدونم کم کاری کردم. که حس کنم کم گذاشتم.
که هیچ کس باور نکنه که کم گذاشتم....

‍پ.ن: ادامه ی تیتر « که یه روزی تو یه کافه ای، فقط چشمام رو ببندم و بگم و هم خودم رو راحت کنم هم تو رو!»

Wednesday, November 2, 2011

۳۰۸ - انتخاب

هنوز نمیدونم به خدا.
سوال بود کدوم خواننده ی زن. آخر آخر ش بین گوگوش و هایده موندم.
هنوز هم نمیدونم کدوم رو ترجیح میدم.
واقعن سوال سختی ه. نامردی ه.
اه.

Sunday, October 30, 2011

307 - Just to pulish my gratitude for you

شک داری به خودت. درگیری با خودت. مشکل داری با خودت.
و یکی هست که بهت یادآوری کنه که تنها نیستی. که خیلی های دیگه هم دورت این مشکلات رو دارن، که تو از «آدمیت» شاید داری دور نمیشی.
و فردا که بیدار میشی، میتونی باز خیلی ساده و راحت به زندگی ادامه بدی و بدون دغدغه پیش بری، چون به یادت آوردن که اگر نگران نباشی، راحت تر با مشکلات پیش میری، چون از هر چیزی که بترسی سرت میاد و از هر چیزی که راضی باشی ادامه پیدا میکنه برات.

امروز که بیدار شدم، زندگی باز قشنگ بود، باز راحت بود. و من مثل دیروز عصر با خودم فکر نمیکردم که شاید دارم غرق میشم، شاید انسانیت یادم رفته.
ازت ممنون م دوست عزیزم.


/* هشتم آبان ساعت یک ربع به یازده شب، خط اول آخرین «به» به «با» تغییر پیدا کرد. با تشکر از دوستی که اشاره کردن! */

Friday, October 28, 2011

۳۰۶

روزی که ولیعهد سابق عربستان مرد، عکس پروفایل نصف عرب هایی که من از دبرسن میشناسم شد موجودات مربوط به غم. عکس یارو رو زده بودن، استت میگذاشتن به عربی که رحمت و مغفرت خدا به همراهت، دل تنگ میشیم، میس یو، دوستت داریم، از این حرفا.
ولیعهد جدید که انتخاب شد، عکس های قبلی هنوز پا برجا بود ولی استت زدن و بهم دیگه تبریک گفتن این انتخاب رو.
امروز چند تاشون رو دیدم، یکی شون به معنای کلام خوشحال شده بود. وضعش از روزای گذشته از نظرم بهتر بود. اون اولش همه شون ناراحت بودن.
به رسم اینکه همکلاسم ه، و میشناسمش، به احترام اینترنشنال بودن همه مون بهش تبریک گفتم. همون طوری که به ترکا برای زلزله تسلیت گفتیم، یا هزار تا اتفاق دیگه.
ذوق کرد. کلی تشکر کرد. بعد رفت.

یک سال و هفت ماه از اون جمعه ای که سامانتا داشت سعی میکرد به من توضیح بده که «شاید خاندان سلطنتی عربستان برای اعراب مثل یک نماد نشنالیسم ه» میگذره. این چند روز به معنای کلمه این حقیقت رو درک کردم.

Tuesday, October 25, 2011

305 - They see me rollin

Friday night, walking out of a club at 3:30 AM after a hang out with friends.
Maziar: Guys the music is getting more and more disgusting. I will see you outside.

Outside, suddenly seeing a Nigerian class mate. He blinks twice, not believing he is seeing me there.
Femi: Hey man.
Maziar: Hey.
F: What are you doing here man? Studying?
M: Yeah, Anatomy of chicks. { in my mind: He is drunk, who the hell I am making jokes for }
F: O, cool. So you are studying even here.
..... 1 minute later ......
F: { Laughing out loud } Man, that was some nasty joke right there.

Wednesday, October 19, 2011

۳۰۴ - دیگه ادعایی ندارم.

حدود پنج ماه میشه از روزی که ادعا کردم یه کادوی تولد خیلی خاص و خیلی «گیک» ی دادم به یه نفر. خب من الآن ادعام رو پس میگیرم.
داستان از این قراره که یه استادی بهم پیشنهاد داد که پیپر بدم توی یک موضوعی که دپارتمانشون توش گیر کردن، ویکی رو احتیاج دارن که یکم بیشتر برنامه نویسی بلد باشه که خارج از تئوری فکر کنه و اینها. من هم قبول کردم. بعد گفت ولی باید تئوریش رو یاد بگیری، نتیجتن یک سری پیپر و کتابچه و امثالهم که قبلن با هم نوشتن برای من میل کرد.
اولیش رو که باز کردم، یه تیکه از یه کتابی بود، که به کلاسه کردن زبان ها پرداخته بود و ارائه ی یک سری «پامپینگ لم».
اولش نوشته
Dedicated to Pal Domosi for his 65th birthday

من از همین جا مراتب بی ادعایی خودم رو نسبت به «گیک» یت و «نرد»یت و هر «چی چی»ت دیگه ای در مورد کادو هام ابراز میکنم.

Monday, October 17, 2011

۳۰۳ - مُردَم

خیلی شیک تصمیم گرفتم برم یه چیزی بخورم بعد از پنج ساعت مسابقه و سه ساعت علافی تو دپارتمان به دلایل دیگه بعدش، بعد برم به بچه ها برسم برای بیلیارد. برای اینکه زیاد هم آخرش منتظر مردم نمونم، یکم مسیرم رو دور کردم.
از تِرَم پیاده شدم، یهو حس معین زد به سرم. خیلی شیک یه آهنگ شبه بزن برقص ش تو گوشم بود. داشتم از یه کوچه ای میرفتم که مسیر هر روزم نیست، ولی خب بلدم چون رفتم. همین جور معین داشت تو گوشم به بزن و برقص میپرداخت، باد سرد هم میومد و من هم تو حال و هوای خودم و شادی و خوشحالی، کنار دیوار راه میرفتم.
یهو دیدم یه موجود کوچولویی اومد اون ور دیوار، در حدی نبودم که حتی نگاهش کنم ببینم چیه. گفتم خب یه سگی چیزی ه که کوچیک ه دیگه.
همین سگ خیلی کوچیک، آنچنان پارسی کرد به جون من. یعنی خیلی جدی از جام پریدم، پاهام رو کشیدم بالا، دستام هم رفت رو هوا.
یه سکته ای رو رد کردم در همون وضعیت.
بعد خیلی جدی به معین ادامه دادم و به مسیرم.
ولی واقعن ترس رو حس کردم یه لحظه در وجودم.

Sunday, October 16, 2011

۳۰۲ - ملزومات

یه دوست لازم ه که در زمان هایی که حالت به طور شدید گرفته ست و حس میکنی شکست خوردی یا حس میکنی بلد نیستی کاری بکنی یا حس میکنی هر کاری بکنی خراب میشه و این چیز ها، به طور خیلی زیر زیرکی و اتفاقی، یادت بیاره که یه کارهایی رو خیلی خوب بلدی، انقدر که به چشم اون میاد که بلدی.
لازم داری یکی گاهی تو چشمات نگاه کنه، و یه حقیقت رو یه جور خاص بیان کنه برات. یه جوری که نمیشه توصیفش کرد، ولی در حالی که داره میخنده و میگه ( و با خنده ش بهت میگه که احمقی که شک داری ) ولی باز هم میگه که بدونی.

پی نوشت: این متن مال تابستون ه. عصر و شبی که چیتگر بودیم و بعدش هم پنتری و بعدش هم درکه. مربوط به قسمت پنتری ه. ببخشید که دیر شد خلاصه دیگه.

Friday, October 7, 2011

۳۰۱

نکته ای چند رو متذکر شم.
اول که استیو جابز این سخنرانی معروف ش رو خیلی وقت پیش ارائه داده.
دوم که نیکل بک هم تو آهنگ ش میگه «ایف تودِی واز یُر لَست دِی ...»

حالا با توجه به دو نکته ی بالا، یکی به من بگه چرا یک سری برای اثبات بزرگ بودن استیو جابز، به این جمله ش و گفتنش متوصل شدن، اون هم تازه الآن.
نکنین ملت، یاد بگیرین مرده پرستی نکنین، اگر هم میکنین حداقل سوژه های داغ تر پیدا کنین.

پ.ن. مقصود من با هیچ کدوم از افرادی که این پست رو میخونن نیست احتمالن، فقط چندین و چند بار تو صفحه های ایرانی فیس بوک، استفاده از این جمله رو برای نشون دادن بزرگی استیو جابز دیدم، و حس کردم اصلن رفتار منطقی ای نیست.

Saturday, October 1, 2011

۳۰۰ - بخار جات

گفت که برای سرفه ت یه فکری بکن. قرص بخور. گفتم سرفه که قرص نمیخواد. گفت خب آب نمک بگیر، بخور هم بگیر.
بعد من خیلی منطقی با خودم فکر کردم که خب اولن که «دانشجو پول نداره پای بخور بده» و دوم که «برم از کجا این شهر دستگاه بخور بخرم؟»
بعد توجه م به این جلب شد که در سری وسائلم، موجودی به اسم اطو دارم که بخار هم میکنه. این جا بود که ذهن خلاق خود رو به کار انداختم.
رفتم واستادم سر سینک، اطو رو رو به پایین گرفته بخارش رو روشن کردم تا درجه ی آخر. این جوری شد که بخار تو سینک جمع میشد و بعد میومد بالا تو صورت و دماغ بنده.
به هر حال، یه جوری ما تونستیم به بخور دست پیدا کنیم.

Thursday, September 29, 2011

299 - If

If your retirement plan doesn't include a palace, you're doing it wrong.
{ Gallywix : Trade Secrets of a Trade Prince / by Gavin Jurgens-Fyhire }

Wednesday, September 28, 2011

۲۹۸ - مسابقات کشوری

خیلی گشنه وارد ساختمون جدید ( و خیلی شاهکار و زیبای ) دپارتمان شدم، مستقیم به سمت بوفه. یه ساندویچ گرفتم، هیراد هم یه دونه. اومدیم این ور تر واستادیم، دارم آروم آروم میخورم ساندویچ رو، میبینم پَنُویچ داره از دور میاد، حساب کردم داره خب رد میشه دیگه. یه «هِللو» یی گفتم و سرم رو برگردوندم تو ساندویچ. دیدم اومد واستاد جلوم. حال و احوال و تابستون خوش گذشت رو تحویل هم دادیم، طبق عادت یه چیزی گفت و هر دو خندیدیم.
بعدش گفت که خب این هفته مسابقه ست. میای؟ گفتم چرا که نه. حالا چی میدن؟ گفت انتخابی شهر ه، دو هفته ی بعد مسابقه ی کشوری ه که امسال همین جا برگزار میشه، دیگه زحمت سفر هم نداریم. گفتم خب باشه. گفت پس اسمت رو بنویسم دیگه. گفتم آره. بعد نگاه کرد که ادامه بدم که هم تیمی م کیه یه نگاهی کردم گفتم من هنوز تنها هستم. گفت خب ما برات هم تیمی جور کردیم، اوکی ه.
راهش رو ادامه داد و رفت.

گفتم در جریان باشین.

Monday, September 26, 2011

۲۹۷ - من این جا لال م

ببینین، یه برنامه ی کشف استعداد و این چیزا تو مجارستان هست، بهش میگن «اکس-فاکتًر»
حالا یه دوست ایرانی زحمت کشیده رفته اون جا ثبت نام کرده، شما دیگه ببینین چه کرده.

دقت کنین

یعنی من هر چی بگم از خوبی این حرکت کم گفتم.

Saturday, September 24, 2011

۲۹۶ - گوگل بازز

از اولین فواید کشف شده برای گوگل بازز این است که شما میتوانید استت چت دوست خود منوط به «:)» را لایک کنید.

Friday, September 16, 2011

۲۹۵ - برای سمور

نمیدونم ورق ت رو علی بهت داده یا نه. اگر نداده بگو فحشش بدم.
ولی خواستم فقط بنویسم برات، که همه بخونن.
کارایی که برام کردی تو اوج زمانی که رفیق نیاز داشتم رو، بدون که خوب دیدم. خوب میدونم.

برای هر لحظه ای که رفیق خوبی بودی، که بدون هیچ گونه تقریبی میشه از زمانی که شناختمت، از ته دلم ازت ممنونم.
برای هر لبخندی که زدی که روزای همه رو قشنگ کرد ازت ممنونم.
برای ثانیه ثانیه های قهقهه هایی که با هم زدیم، برای لحظه لحظه ی تلخی هایی که تو از بین رفتنشون نقش داشتی، ازت ممنونم.

پ.ن. لعنت به تو / که وقتی ایران نیستم هم رفتنت اشک میاره تو چشمام. لعنت به تو.

Wednesday, September 14, 2011

۲۹۴ - داشتم واسه گل پسر میگفتم که ...

امروز داشتم فکر میکردم اگر یکی از مسیر پاکوب بره بعد یه چیزیش بشه باعث شه برگرده بعد یه ذهنیت پیدا میکنه که خب خوب نیست زیاد ترس و اینا بعد اگر وسط مسیر نامعلوم ولش کنن دیگه نور علی نور میشه.
زندگی هم همینه.

۲۹۳ - یاد گرفته ایم که

میدونی. خیلی کارایی که تو زندگی میکنیم واکنش شیمیایی نیستن. که یه انرژی فعال سازی حالا هر چقدر بزرگ بگیرن و بعدش دیگه مثل شیر پیش برن. خیلی هاشون اون انرژی فعال سازی رو میخوان، ولی اون جا داستان تموم نمیشه. یعنی آره، از خدامون ه اون جا انرژی گذاشتن تموم شه، ولی نه، همچنان ادامه داره.
دو ماه میگذره، یکم پیش میری. یه دور دیگه باید انرژی بگذاری. یه ماه دیگه میگذره، باز باید انرژی بگذاری.
بعد گاهی هست، هی این بازه ها کوچک تر میشه، تا این که به خودت میای و میبینی کاملن داره بدون وقفه ازت انرژی میگیره.
یه کاری رو شروع کردی، و حالا مثل شیر باید تا آخرش بری، هر جا که انرژی کم بگذاری، پرتت میکنه عقب.

فرق کسی که میتونه یه کار بزرگ رو انجام بده با کسی که نمیتونه، در مرحله ی اول خلاصه نمیشه. تو شروع خلاصه نمیشه. تو خیلی کار ها هر روز که میگذره سخت تر میشه. تو لحظه لحظه ی داستان باید انرژی بگذاری، قدم قدم باید جلوت رو نگاه کنی که ببینی چیه. چند دقیقه نگاه نکن، و یه آن به خودت میای و میبینی که پرت شدی از ماجرا بیرونی و باختی. سوختی.

تفاوت اونی که میتونه و اونی که فکر میکنه میتونه، تو به پایان بردن ه. هر دوشون شروع میکنن، ولی فقط یکی تموم میکنه.

Monday, September 12, 2011

۲۹۲ - باز هم روز اولی دیگر

کلن هر ترم باید یه بساط فانی داشته باشیم زنگ اولی که میریم سر کلاس.
تا ناهار بخوریم تو سلف و بریم سر کلاس، یک ربع دیر رسیدیم. اول یکم غر میزنه استاد که چرا دیر اومدین. انگلیسی ش هم باگ داره، زحمت میکشیم تا درکش کنیم. میشینیم. بحثش رو با نفر قبل ادامه میده. یکم از ما میپرسه که بچه کجایین. میاد رو تخته آدرس جایی رو بنویسه که باید پی دی اف ها رو دانلود کنیم، میبینه ماژیک نداره. از تو کیف م دو تا ماژیک که از ترم پیش مونده در میارم میدم بهش. یه نگاهی میکنه. میگه «آفرین. تو از من تا حالا دو گرفتی!» من یه نگاهی بهش میکنم، که بهش چی بگم؟ میگه «نفهمیدی؟ دو پاس میشی دیگه. مگه غیر از این ه؟» باز یه نگاهی بهش میکنم. کله م رو از کنارش میکشم. از کنارش به سیاه ها نگاه میکنم، به ترک ها نگاه میکنم. یکی از ترکا میترکه اون ور از خنده. میگم «آقا من نگم. یکی به این توضیح بده من زیر پنج ازش نمیگیرم.» یکی از بچه ها توضیح میده. یکم نگاه م میکنه. میگه «پارسال معدلت چند شد؟» میگم «فول» باور نمیکنه. ملت توجیه ش میکنن.
آخرش هم نفهمیدیم فهمید یه چیزی حالیمون هست یا نه.

Wednesday, September 7, 2011

۲۹۱ - درسی از تابستان

وقتی زندگی بهم انقدر فشار میاره که ممکنه بیفتم، میشینم. خودم رو جمع میکنم تا فشار ها آروم آروم کم بشه، چون آخر آخرش مطمئنم که یه سری آدم هستن که میان و دستم رو میگیرن و باز میتونم سر پا واستم.

خواستم فقط بگم، همچین دوستایی هستین شما.

Saturday, August 27, 2011

۲۹۰ - خیلی جدی

سمور: شنیدم دنبال کِیس میگردی.
من: آره. شدید. مادر برد و کارت گرافیک خوب هم میخوام. ولی بچه ها میگن اون ور بگیرم راحت ترم.


پ.ن: دیالوگ از دو طرف کاملن جدی بود. { من واقعن میخوام سیستم ببندم اونجا. }

Monday, August 22, 2011

۲۸۹ - با خون / می نویسم واسه یادداشت

سر شهرآرا، تقاطع آرش مهر و بلوار( غربی - شرقی )، یه سری کارگر فصلی هستن. صبح ها پنج صبح به خط میشینن این سر. ملت میان بهشون پول میدن میبرنشون حمالی. تا هفت دیگه همه شون رفتن. تا هفت عصر همه شون برگشتن سر شهرآرا. از وقتی خورشید میره پایین، اون ور اول بلوار شرقی یه قهوه خونه هست که به طور دائم داره قلیون میده. میرن میشینن اونجا، تا حدود یازده جماعتی میکشن. یازده پامیشن میرن اونجایی که خوابن. باز فردا صبح روز از نو روزی از نو.

کم پیش میاد که شیشه ی سمت راننده تا آخر پایین باشه. معمولن یا خیلی گرم ه که کولر روشن ه یا از بالا فقط یک سوم باز ه که صدای باد صدای آهنگ رو مختل نکنه.
ولی معمولن سعی میکنم اگر تنها دارم میام سمت خونه، نزدیک که میشم صدای ضبط رو کم کنم، کولر رو خاموش کنم و شیشه ی سمت خودم رو تا آخر بدم پایین. از ساعت نه و ربع که گذشته باشه، سر تقاطع آرش مهر و بلوار ( غربی - شرقی ) یه بوی گندی میاد. یه بوی قر و قاطی ه. بوی دود میاد، بوی تنباکوی نیمه سوخته میاد. بوی تنباکوی خرابی که سوخته. بدیهتن قرار نیست سطح قلیون در حد فرحزاد باشه.
ولی همین بوی گند که میپیچه تو دماغم ......
صرفن دیگه بلد نیستم توصیف کنم چرا حس ش خوبه.....

Wednesday, August 17, 2011

۲۸۸ - يه دونه ای / دردونه ای

دوستای خوب خیلی كم نیستن. كم هستن ولی خیلی كم نیستن. آدم هایی هستن كه با بودنشون به زندگی ت معنی میدن. آدم هایی هستن كه میتونن حرف دلت رو بشنوم تا آروم شی و پیش بری تو این دنیای لعنتی. آدم هایی هستن كه میتونن زندگی ت رو با كارهاشون قشنگ كنن و آدم هایی هستن كه میتونن خیلی ساده با تغییر مود خودشون، مود تو رو هم عوض كنن.
ولی، ولی، ولی. این آدم ها، اگر باشن، فقط یه دونه ازشون هست. مثل جون كاراكتر ت تو بازی نیست كه هر وقت خواستی یه دونه ش رو حروم كنی. اگر براشون كم بگذاری، براشون كم گذاشتی. حق دوستی رو به جا نیاوردی. حقی كه اون ها برات به جا آوردن.

یه جوری نمیتونم كه این حق رو برای كسایی كه به زندگی م معنی میبخشن، برای كسایی كه تو این سال ها با همه ی لعنتی بودن اتفاق هاش همچنان باعث میشن كه به «تهران» بگم «خونه»، ادا نكنم. نمیتونم، گاهی حتی اگر جون هیچ كاری رو نداشته باشم، انگار آدرنالین تو وجودم پخش میشه. انگار اون لحظه هیجان زندگی م تو بودن با اون دوست ه.
اگر یهو از حالت خواب و بیدار میپرم و میرم اون ور شهر؛ اگر حاضرم به قول یكی شون «حوصله م از ته بودن سر بره»؛ اگر گاهی خودم رو مثل یه مرده میكشم ولی بازم پا به پاتون میام؛ اگر اگر اگر... نه هیچ منتی هست و نه هیچ زحمتی. فقط این كه از هر كدومتون یه دونه تو زندگی م دارم و دیگه بهم نمیدنتون اگر كاری كه میخوام رو براتون نكنم.
همین.

Friday, August 12, 2011

۲۸۷ - حال این روزای من

زندگی شده مجموعه ای از دوییدن ها. مامان میگه تا سر داری سر میشكنی. راست میگه. خوابم كم شده، هی با ملت میرم بیرون. هر كس بخواد بره بیرون من پایه ش هستم. هر جا زنگ بزنن بگن یه ساعت بیا این جا كار كن میرم. طرف از اون ور شهر زنگ زده میگه این هفته كی میتونی بیای فكر و حساب نكرده میگم فردا ساعت سه اون جام. روزای زوج م با حلی چهار شروع میشه، هفت و نیم تا هشت و نیم. بعد نه و بیست تا دوازده و ربع حلی ه و بعدش هم یك مقداری وقت تلف كردن در محل. روزای فردم رفته رفته داره با بوعلی دوباره پر میشه. آخر شب، حتی بعضن دم دمای صبح كه خسته میرسم خونه، بازم نمیخوابم. چون نمیتونم. خیلی ساده نمیتونم. باید خودم رو بكشم، با همه ی همه ی وجودم خستگی رو حس كنم كه بتونم چهار ساعت راحت بخوابم. وقتی هم كه چشمام رو میگذارم رو هم، انگار فقط تنم استراحت میكنه. مغزم همین جور میدوئه. حتی صدا ها رو هم بعضن میشنوم. خوابم بیشتر از چهار ساعت نمیتونه باشه. حتمن باید بعد از چهار ساعت یك ربع بیدار باشم حداقل. یكم كار كنه بدنم و ذهنم هم یكم باز غر بزنه كه خسته ست.
خودم رو سرگرم میكنم، كه مشغول دیوانگی هایی كه ته ته ذهنم دارم نشم. هر روز بیشتر علاقه پیدا میكنم كه دو تا خط رو صورتم با تیغ بندازم، ببینم چی میشه. هر روز بیشتر فكرم میره سمتایی كه دوست ندارم بره. باید سریع خودم رو مشغول كنم. ولو شدم تو تختم و تكون نمیتونم بخورم، ولی ذهنم باید مشغول شه. آی پاد رو از رو میز بالا سرم برمیدارم و میرم سراغ یه بازی. گاهی انقدر بازی میكنم كه چشمام میره در حین بازی كردن.
این جوریا خودم رو مشغول میكنم. این جوریاست كه به روی خودم نمیارم كه نمیدونم در بسیاری از زمینه ها دقیقن دارم چی كار میكنم. این جوریاست كه خودم، خودم رو فراموش میكنم. چون وقت فكر كردن به خودم و خواسته هام رو ندارم.

این جوریاست این روزای من هم...

۲۸۶

تو كه بلد نیستی دنبال چیزی كه میخوای بری، بی جا میكنی چیزی رو میخوای كه باید براش بدویی تو زندگیت.

285

The Internet's not written in pencil, Mark, it's written in ink! And you published that Erica Albright was a bitch .....

{ The Social Network }

284 - Original Quote

خیلی ساده ست قضیه. اگر به حقیقت احترام بگذاری، حقیقت رفته رفته شكلی میگیره كه احترام تو رو نگه داره. ولی اگر به حقیقت احترام نگذاری، اگر هر روز دروغ دیگه ای بتراشی كه بتونی خودت رو نگه داری تو جایی كه هستی، یه روزی همه ی حقایقی كه پنهان كردی، همه ی حقایقی كه تحریف كردی، از یقه میگیرنت، پشت به دیوار نگه ت میدارن. و اون موقع ست كه نمیدونی از كجا باید در بری. اگر همین جوری از حقیقت فرار كنی حقیقت باهات دشمن میشه. ولی وقتی باهاش كنار میای و میگذاری كه همه ببینن كه این تویی، یاد میگیری چجوری پیش بری و حقیقت چجوری به نفع تو میتونه بشه.

"هر روزی كه از حقیقت فرار كنی، داری اشتباهت رو دنبال خودت میكشی. یك بار برای همیشه باهاش روبرو شو."

همین.

Friday, August 5, 2011

283

Brothers fight, old friends rip off each others ears, it's a crazy world Earl.
{ My Name is Earl }

Friday, July 15, 2011

۲۸۲ - مریضی

یه مشکل هست که خیلی ها چشمشون داره، میگن طرف چشمش آستیکمات ه. اینا تو دید با خط های موازی مشکل دارن.
من تازه فهمیدم ذهنم آستیکمات ه. یعنی خیلی جدی، تو تفکرات م با خط های موازی مشکل دارم. مثلن اگر دو تا خط موازی رو تو ذهنم تصور کنم، حتمن باهاشون مشکل پیدا میکنم!


پ. ن. : سفرنامه ی استانبول به زودی!

Thursday, July 14, 2011

281 - Original Quote

You are awesome. Never let any one tell you otherwise.

Sunday, July 3, 2011

۲۸۰ - موسیقی و خانه

میرسم خونه، سیم یک-یک رو از تو ماشین میارم با خودم. به بابام میگم سیستم گوش دادی؟ میگه نه. میگم خب بشین گوش بده. براش چند تا آهنگ میگذارم، از آروم به تند. میرم میرسم به تاکسیسیتی! با یه جدیتی میگه «به به، عجب صدایی!» یکم نگاهش میکنم. میپرسم «جدی میگی یا شوخی میکنی؟» میگه «نه بابا. صداش خوبه، کارش هم خوبه دیگه. تعارف که نداریم!»
خلاصه به همین صورت ه که من و بابام خیلی جدی میشینیم، کابل یک-یک وصل میشه به سینمای خانواده و سیستم آو ا داون به صورت خیلی جدی تو خونه پخش میشه.
گفتم در جریان باشین، یک سنگر دیگه پیش رفتم.

Thursday, June 30, 2011

۲۷۹ - نقل قول

شناگر تو دریا غرق میشه.

۲۷۸ - نوشته / جمله

روی دیوار یکی از کلاس های سوم نوشته بود «که هیچ نبشته نیست که به یک بار خواندن نیارزد»
یادم نیست از کی بود.

ولی حالا من میگم «که هیچ آهنگی نیست که به یک بار گوش دادن نیارزد»


پ.ن: حتی «الاغه»‌ از «میرزا». حتی!

۲۷۷ - و

کف پاهام درد میکنه. از همه ی پله هایی که بالا و پایین کردم امروز. از همه ی گاز و ترمزی که تو این شهر شلوغ و مسخره فشار دادم.
تنم خسته ست انقدر رفتم این ور و اون ور.
جونم همه ش گرفته شده. فقط منتظرم که مامان برسه یه شام کوچیک بخورم که بتونم راحت بخوابم تا صبح که بتونم از تخت بکنم که به شادی و خوشحالی با دوستان بپردازیم.

ولی میدونی، آخر آخرش، لم دادم رو این مبل، و به پهنای صورتم دارم لبخند میزنم.

یه دلتنگیم رفع شد، یه ترسم از بین رفت. و من، مازیار، با همه ی خستگی، باز امشب به پهنای صورتم لبخند دارم.

Tuesday, June 28, 2011

۲۷۶ - تفکیک

یه بابای خیلی خوشحالی دارم من، علوم سیاسی هم خونده خیلی جدی هم رو مسائل روز نظر میده، من هم سالی یک بار مخالفت میکنم باهاش، هر بار هم خیلی سنگین ضایع میشم. این هم از شاهکار امسال ایشون.

- بابا، اینا شوخی شوخی دارن دانشگاه ها رو جدا میکننا.
+ آفرین. کار درستی میکنن. من خیلی موافق م.
- چرا موافقی پدر من؟ ملت اذیت میشن خب.
+ نخیر. خیلی هم کار خوبیه. از همه نظر تایید میشه این کار.
- بابا جون. عزیزم. چرا حرف نامربوط میزنی قربونت برم؟ چرا خوبه آخه؟
+ د بچه تو نمیفهمی. فواره چو بلند گشت سرنگون گردد. د نمیفهمی دیگه!

Sunday, June 19, 2011

۲۷۵ - مشکل

داشتیم بحث میکردیم سر کادوی روز پدر و روز مادر. بحث رسید به اینکه کادوی روز مادر گردنبندی چیزیه، کادوی روز پدر جوراب.
مهشاد، بچه ی شهداد، امسال آمادگی ه.
شهداد گفت که گویا امسال تازه تو مهدکودک بهشون توضیح دادن روز پدر و روز مادر یعنی چی. بعد نزدیک روز مادر اومده به شهداد گفته که «بابا بیا برای مامان برای روز مادر به گردنبند طلا بخریم.» بعد یکم گذشته، دو هفته پیش شهداد گفته «خب مهشاد روز پدر نزدیکه. برای من چی میخوای بخری؟» برگشته گفته «همون رکابیه که اون سری تو ویترین اون مغازه ه دیدیم!»

مشکل پایه ای ه خلاصه.

Saturday, June 18, 2011

۲۷۴ - تاس

ببین. نمیشه هر روز زندگی جفت شش بیاری. فرض کن یه مهره ت رو زدن و خونه ی شش هم بسته ست. بازم جفت شش میخوای؟ نمیخوای دیگه!
گاهی باید سه و پنج بیاری خونه ببندی، گاهی هم باید یک بیاری که بشینی و شش بیاری که در ری.
میدونی چی میگم؟

Friday, June 17, 2011

۲۷۳

یادم میاد، کوچولو بودم. اول راهنمایی بودم، مرداد ماه بود که دایی سپهر رفت. من خونه بودم که خبر رسید بهم. با یه جدیتی نگاه کردم مامانم رو، گفتم «خب من لباس سیاه ندارم که» دایی مهرداد گفت «نیست مثلن من قراره بپوشم؟» یکم که نگاه تعجب زده ی من رو دید گفت «سپهر گفته بعدش سیاه نپوشیم. البته خانم ها رو نمیشه توجیه کرد، اون ها بحث چشم و هم چشمی دارن، ولی آقایون سیاه نمیپوشن.»
راه افتادیم، رفتیم، مهرداد یک سری تی شرت همراهش بود که کسایی که سیاه پوشیده بودن رو توجیه میکرد!

دو سال گذشت. سوم راهنمایی بودم، خرداد بود که بهروز رفت. باز هم وصیت کرده بود که آقایون بعدش سیاه نپوشن. دو تا پسر دایی تو مراسم کمتر بودن. ولی، بازهم زندگی داشت میگذشت.

امروز صبح رفتیم بهشت زهرا. گشتیم بین قطعه هایی که باید. سر سنگ سپهر که بودیم، هنوز لبخند داشتیم همه. یهو یه حسی اومد. شهداد نشست، لبخند زد. چشمای دایی مهرداد پر اشک شد ولی هنوز لبخند داشت. من هم بغض کردم، بعد از مدت ها، ولی هنوز لبخند بود. یه لحظه یاد خاطرات بچگیم افتادم. که داییم زمان چراغ بالای مجیدیه رو حساب کرده بود که من رو بگذاره سر کار. صداش میپیچید تو گوشم «سبز شو. سبز شو. آهان شد!» نمیدونستم تو ذهن شهداد چی میگذره، ولی بدیهتن هر چی بود یه ربط نزدیکی به ویسکی داشت. یهو یه نفس عمیق کشیدیم، مهرداد زیر لب گفت «ای خدا». بعد خیلی جدی راهمون رو کشیدیم اومدیم تا بقیه بیان.

ولی کلن، زندگی وقتی بودن خوب بود، وقتی رفتن هم، خب خاطراتشون خوبه. گاهی مجبوری با نبودن آدم ها بسازی....

Thursday, June 16, 2011

۲۷۲ - اتوبان

آرمان رو پیاده کردیم، با سینا رفتیم به سمت اتوبان بابایی.
آیپاد رو برداشته، فورت ماینر، ریممبر د نیم رو گذاشته. میگم نه. صبر کن وارد اتوبان که شدیم این رو بگذار. عوض کرده، سیروان گذاشته. بعد من دارم با خودم فکر میکنم که خب بابایی آسفالتش خوبه، میشه یکم تند بریم. بعد تو ذهنم یکم رو بررسی میکنم، میبینم خب صد که نرمال ه، پس باید بالاتر باشه. حالا بریم ببینیم چی میشه.
میایم بالا، میرسیم به بابایی، تا دارم میپیچم تو اتوبان سینا آهنگ رو عوض میکنه، از تو پیچ گاز دادن شروع میشه. وارد اتوبان که میشم سرعت هفتاد تاست و دنده میره چهار.
گاز میدم، هشتاد، نود. دنده ی پنج.
گاز میدم، میرم خط سه. صد. «آقای سحرخیز صد تا». گاز میدم، «آقای سحرخیز صد و ده تا»، «آقای سحرخیز صد و پونزده تا»، «آقای سحرخیز صد و بیست تا، برم بالاتر؟» از سمت راست جواب میاد که «د خب مرتیکه لاگ نده!» باز گاز میدم، «آقای سحرخیز صد و سی تا»
یکم میریم، نگاه میکنه، میگه «خب حالا نظرت چیه نرم نرم سرعت رو کم کنی؟»
پام رو برمیدارم از رو گاز. «آقای سحرخیز صد و بیست و پنج تا!» میگه «لاگ نده!».
سرعت که صد و بیست تا میشه، میبینم پشت سرم یکی داره از فاصله چراغ میزنه. میام یه لاین راست، رد میشه. با یه چیزی تو حدود صد و چهل. بعد خب دیگه سرعت رو به صد میرسونیم و به مسیر ادامه میدیم.
ولی باید گفت قیافه ی سینا کاملن دیدن داشت! به ریسکش می ارزید!

۲۷۱ - پدر

هی خواستم یه تیکه از این آهنگ رو بنویسم، هی دیدم حس م رو کامل بیان نمیکنه.
این شد که تصمیم گرفتم کلش رو بگذارم ملت یک بار گوش بدن. حس ش رو بفهمن.

میثم - پروانگی - پدر

۲۷۰

صرفن در این لحظه به مدت بیش از یک ساعت ه که حسی دارم که زبان از بیانش قاصر ه. و حتی یادم نیست دقیقن چقدر زمان میشه که این حس قشنگ رو دارم، صرفن از کسی که این حس رو بهم داد نهایت تشکر رو دارم.
گفتم اعلام کنم همه در این حس ناشناخته و قشنگ با هم سهیم باشیم.

Wednesday, June 15, 2011

۲۶۹ - مسابقه

زندگی یه مسابقه ست. هر تیکه ش یه مسابقه ست. سوال این ه که با کی میخوای مسابقه بدی.
داستان این ه که با هر کس که مسابقه بدی، اگر قرار باشه ببری یک روزی ازش جلو میزنی، بعد باید یک زمانی رو صرف کنی که حریف بعدیت رو تعیین کنی.
خب یه راه حل بهتر هست. این که بیای و با خودت مسابقه بدی. هر روز سعی کنی از خودت جلو بزنی. هر روز سعی کنی از خودت بهتر باشی. این جوری هیچ وقت حریف ت از بین نمیره. هیچ وقت حریف کم نمیاری و هر روز حریفت قوی تر از دیروز میشه، همون طور که تو قوی تر میشی.
راه حل خوبی ه، نه؟

Tuesday, June 14, 2011

۲۶۸ - معجزه

ملت. یادتون میاد راهنمایی زیر برف و بارون من با یه آستین کوتاه میدوییدم بعدش هم هیچ نکته ای نداشت. همیشه هم از داخل گرم بودم و اینا؟
یادتون میاد زیر برف دبرسن چجوری با آستین کوتاه بین ساختمون ها میدوییدم؟

خب حالا. همین وضع رو میگیریم.
الآن حس میکنین چقدر کلن هوا گرمه؟

خب. حالا نظرتون چیه که من سرما خوردم تو این وضع؟
بعد بد هم هست وضع کلن، آبریزش و اینا به درک. تب کردم و چشمام هم یه صحنه کاملن سنگین و اینا بود باز نمیشد! عرق سرد و اینها هم یک صحنه حضور داشت.

خلاصه خیلی وضعیت دیوونه خونه شده بود. تب چهل درجه ثبت شده!
صرفن گفتم در جریان باشین. فردا خیلی زنده و سالم در خدمت همگان خواهم بود!

Sunday, June 12, 2011

۲۶۷ - سوال

Would you prefer to be rich, famous, or powerful?

۲۶۶

زندگی خیلی سگ ه. خیلی وحشی ه. خیلی غمگین ه. اگر بهش نخندی، از پا در میای!

۲۶۵ - مسئله

وابستگی یا هم بستگی؟ مسئله این است!

Wednesday, June 8, 2011

۲۶۴ - شانس ما

دشمنی که طولانی میشه بین دو تا قدرت، رفته رفته به احترام تبدیل میشه. احترام که زیاد میشه، رفته رفته زمینه ساز صلح میشه. این شانس ماست، وگرنه تا الآن دنیا چندین بار سوخته بود تموم شده بود!

263 - Best

You're not just part man, part god, you are the best of both.
Clash of the Titans - 2010

262 - Choice

Defeat is a choice. So is victory.
Tekken - 2010

۲۶۱ - برای بهترین رییس دنیا

جوون بودیم. سوم دبیرستان. عید مدرسه بودیم، برای روبوکاپ کد میزدیم ( ایران اپن هیچ نکته ای نداشت در اون لحظه! ). خبر رسید که برادر رییس تو جاده تصادف کرده، فوت شده. چند روزی از رییس خبری نبود. میگفتن حالش خوب نیست.
مراسم ختم که برگزار شد، مینی بوس از مدرسه بردمون. پوریا تو راه چند بار اشاره کرد که «گوشکوب اون جا نخندی ها!»
رسیدیم دم مسجد. جو خیلی سنگین و اینا. رییس به عنوان صاحب عزا دم در واستاده بود. قیافه ش تو هم بود. ملت که میرفتن جلو، صرفن تشکر میکرد که اومدن. من با یه جدیتی خودم رو جمع کردم که لبخند هم نزنم. اخم و اینا!
رفتم جلو، رسیدم بهش. یهو با یه جدیتی من رو نگاه میکنه. نیشش تا بنا گوش باز شده، میخنده. میگه «ههههه. چطوری دیوونه؟»

این جوری شد که من نتیجه گرفتم من مثل اینکه هر کاری تو این زندگی بکنم، به هر حال رییس با دیدن صورت من خنده ش میگیره!
گفتم گفته باشم!

Sunday, June 5, 2011

260 - Minden Reggel!

هر روز داره این اتفاق میفته. سه ماه گذشته که هر روز داره این اتفاق میفته.
بین ساعت چهار و نیم تا پنج و نیم تو دبرسن، یا حالا بین هفت تا هشت تو تهران، با یه اضطراب مسخره از خواب بیدار میشم. تپش شدید قلب، چشمام یهو باز میشه، کامل، مردمکم کامل باز میشه، نور چشمم رو میزنه. تا بچرخم که چشمام بره تو بالشت که نور نزنه بهشون، تا چشمام رو تو بالشت قایم کنم، به خودم میام میبینم ذهنم روشن شده. با سر و صدا کار میکنه، صداش رو میشنوم.
شروع میکنه همه ی تفکرات بد رو جلو آوردن، همه ی بدترین نتایجی که از کارایی که تو زندگیم کردم به دست خواهند اومد رو نشون دادن.
پنج دقیقه میگذره، به خودم میام میبینم غرق شدم تو یه مشت تفکرات منفی.
دستام رو میگذارم دو طرف بالشت م. دیگه کنترل چشمام دست خودمه. میبندمشون، یکم فشار میدم با دستام که سرم از سطح جدا شن. آروم آروم چشمام رو باز میکنم.
میگذارم تفکرات منفی وجودم رو پر کنه. میگذارم درد تصاویری که میبینم تو همه ی تنم رسوخ کنه. میگذارم حس کنم که پای راستم از زانو به پایین داره درد میکشه، چون فکرام منفی ه. چون فکرام داره میکشتم. میگذارم مثل چاقو تو پهلوهام فرو برن، میگذارم تکه تکه ی تنم رو زخم کنن.
ده دقیقه هم این پروسه طول میکشه. شد یک ربع از لحظه ای که بیدار شدم.
می ایستن. چاقو هاشون رو از رو پوستم برمیدارن. حس میکنم دارن دور و برم میگردن و نگاهم میکنن، نگاهم میکنن که دیگه باید بمیرم.

یه لبخند ابلهانه میاد رو لبام. یه نگاهی بهشون میکنم، زیر لب میگم «همین؟» ولی اونا دیگه جون ندارن.
برمیگردم، به دونه دونه شون نگاه میکنم. به دونه دونه ی تصویرهای بدم یادآوری میکنم که چه چیز خوبی پشتشون بوده. به چه امیدی این کار ها رو کردم. چی میخوام که این تصویر ها جوابم نخواهند بود.
یه دور که برای همه شون سخنرانی میکنم تو ذهنم آروم آروم از دورم دور میشن. نزدیک م صف میکشن. چشام رو میبندم، میگم تو خواب براتون توضیح میدم بیشتر و سوالاتون رو جواب میدم.
چشمام رو میبندم، خوابم میره یواش یواش. ولی باید سوال های این ها رو جواب بدم. این جوریه که از اون ساعت به بعد، هر چند ساعت که بخوابم فقط بدنم داره استراحت میکنه، نه ذهنم.

یه ساعتی بیدار خواهم شد. حالا روز شروع شده. اصلن مهم نیست چقدر خوب خوابیدم، مهم نیست چقدر جون کندم وسط خوابم. مهم این ه که روز شروع شده و من باید زندگی کنم. نه فقط به خاطر خودم. به خاطر اونایی که دوست خودم میدونمشون. باید مثل یه آدم خیلی معمولی، دندونام رو مسواک بزنم، صورتم رو بشورم، موهام رو شونه بزنم. فقط واسه ی شونه ی موهام از آینه ی اتاقم استفاده نمیکنم. چون خیلی بیشتر از این باهاش خاطره دارم که بتونم توش نگاه کنم و کار به این مسخرگی و انجام بدم.
میام تو آشپزخونه، لیوان چاییم رو برمیدارم. خالی سر میکشم. مامانم میپرسه چرا چیزی نمیخورم، میگم گشنه نیستم، ولی حقیقت این ه که میترسم چیزی بخورم روده و معده م از سوراخ های تو پهلوم بریزه بیرون!

زندگی جریان پیدا میکنه، فارغ از این حقیقت که من شب چجوری خوابیدم.
دنیا پیش میره، و من هم باید برم. من هم باید بیدار شم و زندگی کنم. هر چقدر دیر، ولی باید پاشم. باید بیدار شم و یک روز با اون تفکرات منفی که سر صبح توجیهشون کردم، زندگی رو پیش ببرم. حداقل، الآن که توجیه شدن، من یه لشکر از تفکرات رو در کنارم دارم، که حتی اگر با من موافق نباشن، طرفدار من هستن.

سه ماهه که این ها من رو مزین کردن به حضور صبحگاهیشون. سه ماه میشه که هر روز صبح من با تفکرات منفی شروع میشه و من فقط باید بهشون مهلت بدم که بزننم، زخمم کنن و بعد به زبون چرب و نرم و تفکراتم تکیه کنم که توجیه خواهند شد. که هر روز مثل روز قبل کنارم می آیند و با من هستند، نه روبرویم.

پی نوشت : میندن رگل = هر صبح

۲۵۹ - ه . س

شمایید و پهلوی زخم خورده ی فاطمه

از ما گفتن بود!

* از تاخیر چند روزه ی این نوشته نهایت شرمندگی رو ابراز میدارم!

Saturday, June 4, 2011

۲۵۸ - یه روزایی

یه روزایی، یه وقتایی، باید سرت رو بلند کنی. یه روزایی باید خودت پیش بری و بقیه رو تو مسیر خودت پیش ببری. نباید بشینی ببینی دنیا برات چی میاره، باید فردات رو بسازی. گاهی وقتا باید بشینی ببینی ساختمونت چه جوری میشه، ولی گاهی وقتا باید بسازی.
یه روزایی، از ته ته دلم داد میزنم
It's my life. It's my game. My field, my rules, my referee. Welcome to my game.

زندگی پیش میره، آدمی که برنده ست، همیشه برنده ست. حتی اگر باخته، گذاشته که باخته، دلیل داشته که باخته. بزرگ شده از اون باخت، اون قدری که از پیروزی بزرگ نمیشد.
آدم برنده با قوانین خودش بازی میکنه. آدم برنده با قوانین خودش میبره.
برنده شدن، برای خدمت به آدم برنده ست. وقتی برنده باشی، برنده شدن معنی خودش رو عوض میکنه که تو برنده باشی. وقتی برنده باشی، بهت وقت میدن که ببری.
بازنده که باشی، وقتی که عقب میفتی بازی تموم میشه.
برنده باش تو زندگیت، نه بازنده. همین!

Monday, May 30, 2011

۲۵۷ - خداوندگار احساس

بچه تر که بودم، مامانم که ناراحت میشد از دستم، روش رو میکرد اون ور، میرفت که از اتاق بره بیرون، من میگفتم «خب حالا چرا عصبی میشی؟» مامانم برمیگشت، یه داد میزد، میرفت بیرون.
یه روز بابام بهم گفت «خب الاغ، اون عصبی نیست. اون یه حسی داره که تو نمیفهمی. وقتی بهش میگی چرا عصبی میشی، برمیگرده سعی میکنه اون حس رو به شکل عصبانیت بروز بده. عصبانی میشه، داد میزنه، هم خودش له تر میشه، هم تو له میشی و هیچ فایده ای هم نداشته. دو دقیقه زبونت رو نگه دار، بگذار بگذره.»

حالا بعد این همه سال، دارم میفهمم بابا چی میگفت. یه حسهایی، اون چیزی که ما میدونیم نیست. اون لحظه اون چیزی که ما انتظار داریم نیست. نام نبریم. بگذاریم بگذره. وقتی بگذره، هر دو طرف راحت میشن.
ولی اگر برگردیم اسم نزدیک ترین حس رو ببریم، فقط یه سیخ به طرفمون زدیم، انداختیمش تو محیطی که نمیخواسته باشه. یارو عصبی نیست، ما بهش میگیم عصبی باش. نیست عزیز من. نیست!
اگر ما نمیفهمیم اون چشه، دلیل نمیشه اون چیزیش نباشه. و هیچ وقت دلیل نمیشه ما حتمن بدونیم اون چشه! یه حسایی رو هیچ وقت تو زندگیمون تجربه نکردیم، باور کنین. ما خداوندگار احساس نیستیم که هر کی هر چیزیش هست ما بدونیم.
گاهی سکوت کنیم، بگذاریم بگذره. یاد طرف مقابل نیارین که میتونی فلان حس رو هم داشته باشی. به خدا خودش بلده. ولی انتخابش الآن این حس ه.

بگذاریم مردم راحت باشن. با گفتن الکی بد تر دامن به بدبختی و بیچارگی ملت نزنیم. بگذاریم گاهی تو حسی که هستن باشن، یکم تحمل کنیم که بگذره. حس بد اضافه نکنیم.

Sunday, May 29, 2011

۲۵۶ - استاد زرنگ

ترکا رفتن پیش استاد، گفتن ما چی کار کنیم این درس رو پاس کنیم. گفته امتحان بدین. گفتن خب امتحان رو دادیم مطمئن نیستیم پاس شیم، دیگه چی کار کنیم. استاد هم گفته برین پیش تی ای، ببینین اون چی میگه. از اون ور زنگ زده به تی ای گفته بابای این ها رو در بیار. رفتن پیش تی ای. بهشون یه برگه پنج تایی تمرین داده، گفته این ها رو حل کنین بیارین دوشنبه برام. یه لبخند محبت آمیزی هم زده که اینها خر شن فکر کنن چه خبره.
همین الآن سوالاشون رو دیدم، منی که از درس نمره ی کامل میگیریم، شصت درصد سوال ها رو اساسن بلد نیستم. چه برسه به اینکه بخوام حل کنم. بعد این ها خیلی خوشحالن که تی ای به ما لطف کرده!

خدایا، من یعنی عاشق این معلم و تی ای شدم در این صحنه.

Saturday, May 28, 2011

۲۵۵ - کشتی سومو

همچین خسته م. جسمی نه. روحی.
امروز صبح داشتم فکر میکردم اگر توی وجودم رو یکی نقاشی کنه، مثل این کشتی های ژاپنی «سومو» میشه. من و خودم توی وجود من داریم با هم کشتی میگیریم.
چشمم رو که باز میکنم، حس میکنم میدون جنگ رو دارم، بعد از یه شبیخون سنگین. از این چیزایی که تو این فیلمای «اپیک» هست، گوشه هایی رو زمین آتیش ه، یه سری چادرا سوخته، یه سری جسد این ور و اون وره.
بیدار میشم، میشینم سر صبحانه. بعد از صبحانه به هر کاری که مشغول بشم، تو وجودم این جنگ رو میبینم که بر سر همون زمین دوباره در گرفته. اگر رو دوچرخه باشم کاملن فرمون دادنم مشهوده که از دو طرف میریزن تو ذهنم نیرو ها.
تیکه تیکه میکنن هم رو، حس میکنم که تو وجودم اعتقاداتم، باور هام، هم رو به سخره میگیرن. صدای خنده هاشون به هم رو میشنوم. رویاهام که زیر دست تفکراتم میشکنن، مثل صدای شکستن شیشه تو سرم میپیچه.
از سمت چپ کله م یکی میگه «دیدی فلان جور فکر میکردی، دیدی نشد؟» یه جماعتی تو کله م میخندن. از سمت راست کله م یکی دیگه میگه «ولی فلان جور هم میخواستیم بشه و شد.» یه جماعتی «بوووووو»
شده به خودم اومدم و دیدم در اون لحظه یه کار احمقانه کردم. با دوچرخه کم مونده بوده زیر ماشین برم، بوده که وسط مسیر صاف یهو فرمون دوچرخه رو پیچوندم رفتم تو جدول. حماقت های زیادی پیش اومده چون، یه لحظه ذهنم نبوده.

ولی هنوز یه چیز مونده، آخر آخرش، یه موقعی ول میکنن، که باز صاحب شون بتونه لبخند بزنه.
میزنن هم رو، من سردرد میشم، چشمام میره، ولی بعد ول میکنن، خالی میکنن میدون رو، که فقط من بتونم یه نفس راحت بکشم.

گاهی حس میکنم، این موجودات هم، بدون لبخند من نمیتونن زنده بمونن.
گاهی حس میکنم، کشتی سومو به تنهایی برای خوشحال کردن بینندگان کافی نیست، من چیر لیدر هستم، باید بیام ملت شاد شن.
گاهی حس میکنم من داورم، آخر آخرش من باید تصمیم بگیرم، پس من هم باید استراحت کنم.
گاهی حس میکنم، که واقعن معلوم نیست من وسط این همه تفکر چی کار میکنم، و گاهی با خودم میگم من هستم که این تفکرات هویت دارن.

نمیدونم!

۲۵۴ - ما آدم ها

یه روزی میرسه، که برمیگردیم نگاه میکنیم پشت سرمون رو. آدم ها رو نگاه میکنیم. و به خودمون میگیم که
Some thing, some where, went wrong.
آدم ها خیلی مهربون تر میتونن باشن باهم. خیلی بیشتر میتونن بهم کمک کنن، خیلی بیشتر میتونن قدر هم رو بدونن. خیلی راحت میتونن احترام هم رو نگه دارن. فقط، یه روزی همه تصمیم گرفتن که این کار ها رو نکنن.

آدم ها اشتباه کردن، آدم ها از آدمیت دور شدن. و همه رو دور کردن!

Thursday, May 26, 2011

۲۵۳ - امتحان «دی اس»

ساعت یازده ه که متوجه میشم سیستم مرتب سازی درخت «قرمز-مشکی» رو متوجه نمیشم. امتحان ساعت دوازده ه. میرم دم دفتر استاد، بپرسم ازش، نیست. میام میبینم پوریا آن ه. میگم خب این رو برای من توضیح بده. پوریا خیلی جدی شروع میکنه توضیح دادن، یکی دو دقیقه حرف های قلمبه و سلمبه در مورد درخت «قرمز-مشکی» میزنه و آخرش با جدیتی میگه که یه الگوریتمی هست که تو جریان اضافه و حذف توازن رو نگه میداره! میگم پوریا، این درست، این الگوریتمه چیه؟ میگه برو بابا، من تقلب بردم. میثم هم زمان خودش تقلب برده. میگم خب امتحان من شفاهیه چی کار کنم؟

رفتم سر جلسه. استاد یه نگاهی به من میکنه، میگه تو خفنی. درخت «قرمز-مشکی» رو توضیح بده و یک موضوع دیگه رو هم میپرسه. پنج دقیقه وقت دارم آماده شم و بعد حرف زدنم شروع میشه. به طور جالبی هم جلوم دو تا معلم نشستن که موی یکی قرمز ه و موی اون یکی مشکی! مطلب اول تو یک دقیقه حاضر میشه، تو چهار دقیقه ی باقی مونده، هر چی از حرفای قلمبه سلمبه ی پوریا یادم میاد رو با هرچی رو ویکی خوندم هم میزنم، یه معجون عجیبی رو کاغذ ساخته میشه، یک سری کلمه که هیچ ربطی به هم ندارن.

استاد میگه شروع کن. موضوع اول رو به سرعت سر و ته ش رو هم میارم، میرم سراغ درخت. یکم چاشنی دلقک بازی اضافه میکنم، جای چیلدرن میگم چیلدز بعد میگم خب چیلدز چیه؟ یکم اذیتشون میکنم، یکم دورشون میدم تو حرف های پوریا، بعد تفتشون میدم تو نوشته های ویکی. حالا استاد کاملن آماده ست! با دقت خاصی نگاه م میکنه، میگه حالا بگو الگوریتم اتو بلنس ش چیه؟ یه نگاهی میکنم استاد رو، تو دلم میگم «خیلی بی شرفی!» یکم بیشتر نگاهش میکنم، میگم خب یک سری حرکت ساعتگرد و پاد ساعتگرد هست. با اون ها این کار انجام میشه. نگاهم میکنه، میگه خب چجوری؟ نگاهش میکنم، میگم امتحان کتبی بود کاغذ میاوردم مینوشتم.

یه نگاهی به بالا تا پایینم میکنه،‌ میگه لکچر بوکت رو بده. ( یه دفتری ه که توش بی دلیل نمره های ما ثبت میشه، چون اساسن سیستم کامپیوتری کامله، این دفتر فقط برای حفظ جو کلاسیک دانشگاه ه ) میرم از بیرون میارم. میگه میشی چهار و هفتاد و پنج از پنج، دانشجوی کوشایی هستی، دلم نمیاد بهت پنج ندم. یه نگاهی بهش میکنم، که مثلن انگار چهار و هفتاد و پنج رو باید چهار بده! پنج رو مینویسه، میگیرم ازش دفتر رو. یه لبخند تحویلش میدم، دم در برمیگردم یه لبخند هم به اون یکی ممتحن میزنم. یه لحظه حس میکنم موی قرمز اصلن بهش نمیاد. میام اشاره کنم، یادم میاد ممکنه ترم بعد استادم باشه، زبونم رو گاز میگیرم میام بیرون!

۲۵۲ - رفتار

گاهی وقتا حس میکنم، این که با بقیه خوبم، از سر این نیست که باهاشون مهربونم یا بهشون کمک میکنم یا براشون کار های بد انجام نمیدم، بلکه از سر اینه که بلایی هایی که میتونم رو سر ملت نمیارم، و یک انرژی هنگفتی از خودم صرف میشه که این بلاها رو سر بقیه نیارم.

گاهی میبینم اگر بخوام میتونم طرف رو تو چند تا جمله له کنم، میتونم چند تا حرف بزنم که هر چی آبرو داره بریزه، و شاخ بازی نیست، واقعن میتونم. میتونم که به خاطر بدی ی که به من کردن، انتقام بگیرم، قدرتش رو دارم.

ولی خب. من این آدم نیستم. یعنی حداقل در حال حاضر این آدم نیستم. آدم انتقام گرفتن نیستم. مظلوم میمونم در نوع خودم.

میدونم گاهی چوب میخورم از این رفتار، ولی خب این م... هستم دیگه!

Wednesday, May 25, 2011

۲۵۱ - دوست خوب

ساعت دو و چهل و پنج شب رسیدم خونه. همین جور که رفتم تو تخت که بخوابم، با آیپاد فیسبوک رو چک کردم، دیدم ماریا استت گذاشته که «می دانی بهترین دوستت کیست؟کسی است که اولین قطره اشک تو را می بیند، دومیش را پاک می کند و سومیش را به خنده تبدیل می کند.»
بعد خب من هرچی حساب کردم، دیدم با این جمله کاملن مخالفم.
یعنی با تیکه ی اول و دومش موافقم، ولی با قسمت سوم نه.
دوست خوب دوستی ه که اولین قطره ی اشکت رو ببینه، دومی رو پاک کنه، و تا جایی که اشک داری کنارت بشینه و اشکت رو پاک کنه. دوستی که سومین قطره ی اشکت رو تبدیل به خنده میکنه، دوستی ه که نمیتونه اشک ریختنت رو ببینه. ولی دوست خوب باید گاهی از این که خودش از دیدن غم تو ناراحت میشه بگذره، و غمت رو تماشا کنه که تو بتونی غمت رو بریزی بیرون و خالی شی. که غمت، که ته دلت گره خورده بهم و جمع شده یه گوشه و داره از تو پدرت رو درمیاره، بتونه از چشمات بیاد بیرون.

گاهی باید اشک سوم رو به لبخند تبدیل کرد، ولی دوستی که همیشه این کار رو میکنه، دوستت نیست. صرفن کسی ه که از کنارت بودن در لحظه ای که شادی لذت میبره، و میخواد شادت کنه که باز شاد باشی. دوست در لحظه ی غم هم باید باهات بمونه، که گاهی غم از دلت بره، خالی شی. نه اینکه هر لحظه غمت رو شادی کنه که غم ها تو دلت جمع شن و جمع شن و جمع شن...

پ.ن . در پاسخ به استت فیس بوک ماریا

Tuesday, May 24, 2011

۲۵۰ - من....

من. من سفتم. من محکمم. من جونم کم نیست. من دیر خسته میشم، لبخند میزنم و سر پا میمونم که زندگی بقیه پیش بره.

ولی به خدا، خوابم میاد. میخوم یه دل سیر بخوابم و وقتی پامیشم نخوام پاشم واسه خودم صبحانه درست کنم، نخوام پاشم ناهار درست کنم. میخوام وقتی میام پایین از جام، نیم ساعت وقت داشته باشم که بشینم لب تخت، بعد پاشم برم چایی رو بگذارم و نون رو بگذارم بیرون.
گاهی، دلم میخواد یکی باشه که یکم بهم بگه آروم باش، خوب میشه. گاهی دلم میخواد یکی باشه که آروم باشم کنارش، یکی باشه که بار زندگی رو یه دقیقه، دو دقیقه از رو دوشم برداره.

مازیار، مازیار خسته ست. مازیار، زیر این رطوبت لعنتی این شهر داره میشکنه. گرمه. تو رو خدا، یه دقیقه باد بیارد. خدایا، یه روز این بارون لعنتی نیاد. یه روز صبح از راهرو که میام بیرون این گرمای مسخره نزنه تو صورتم.

آ خدا، هفت تا صبح دیگه، یکیش رو خنک کن. به خدا نه به تو برمیخوره، نه به حکمتت. یکیش فقط. یکم، یه روز صبح، بدونم هنوز میتونم از صبحم لذت ببرم.. یه صبح...

Saturday, May 21, 2011

۲۴۹ - سی اس { بخوانید چ }

یا رب تو جمال آن مه مهر انگیز / آراسته ای به سنبل و انبر نیز
پس حکم چنان کنی که در وی ننگر / این حکم چنان است که کج دار مریز

Thursday, May 19, 2011

۲۴۸ - استاد


میدونی، من و تو میگیم فلان استاد بد اخلاقه، یارو برای ما خودش رو میگیره. ولی باور کن گاهی حق داره. من به اون استاد حق میدم که یک ترم گلوی خودش رو پاره کرده که ما ها یاد بگیریم با پایپ لاین و فیلتر های لینوکس کار کنیم، یک ترم چهار بار توضیح داده فایلهای استاندارد لینوکس یعنی چی، مثالاش چیه، و بعد از چهل و یکی شاگردش، فقط هفت نفر بالای پنجاه درصد نمره رو آوردن، من بهش حق میدم که باهات بد اخلاق باشه بعد از دو تا امتحان. من بهش حق میدم که وقتی دم دفترش واستادی که باهاش حرف بزنی و فکرش به بحث با یکی دیگه مشغوله، با دست بهت بگه برو اون ور. من اگر باشم، همین که نیومده در رو تو صورتم بکوبه بهم، من ازش ممنون م. عزیز من، یه ترم درس داده، نصف کلاساش رو که نیومدی، سه بار برات توضیح دادم باز نتونستی پنجاه درصد نمره بگیری، به خدا نباید انتظار داشته باشی استاد بیاد لپت رو هم بوس کنه...

۲۴۷ - حکمت پیشرفت کشور چین

ببینین، همه قبول داریم که هیچ کاری بدون دلیل انجام نمیشه. یکی از این کار ها پیشرفت کشور چینه.
دیشب که رفته بودیم شام بیرون، شش نفر بودیم که همه کوکاکولا رو به پپسی ترجیح میدن، بعد بحث بود که چرا تو آمریکا و اروپا پپسی به کوکا ترجیح داره در حالت کلی. بعد یهو با یه جدیتی وو برگشت گفت که ، نه ما تو چین فقط کوکا میخوریم.

بعد خب این جوری بود که بالاخره هر پیشرفتی حکمتی داره دیگه. این ها هم پپسی نمیخورن، خب پیشرفت میکنن دیگه.

Tuesday, May 17, 2011

۲۴۶ - بهترین عطسه

من توجه همه رو به این حقیقت جلب میکنم!

عطسه!

Monday, May 16, 2011

۲۴۵ - امینی بودن و بزرگ ترین اشکال ش

داستان از اون جا شروع شد که یک بار تو یک جمع فامیلی، عموی بزرگ من، گفت که «آدم باید سعی کنه هر کاری که میکنه، توش بهترین باشه. حتی اگر سوپور یه خیابونه، باید جوری باشه که بقیه بیان بگن به به خیابونی که دست فلانی ه چقدر تمیزه.»

من کسی هستم که از بقیه ی امینی ها دور افتادم، اما با خاطراتی که ازشون بهم رسیده، حرفایی که بابام زده برام، به این رسیدم که گویا پایه ی تربیت همه ی بچه های این خانواده همین جمله ست. هر کدوم هر جا هر چی شدن، زور میزنن که بهترین باشن. زحمت میکشن که بهترین باشن.

خب من هم به هر حال تربیت م بخشی ش مال پدرمه. و پس بخشی ش از این حرف تاثیر میگیره. زور میزنم که بهترین باشم، تو کاری که میکنم، گاهی میشه، گاهی هم نمیشه.
حالا مسئله از همین جا شروع میشه.
این چند وقت که ذهنم شروع کرده با دور تند تر کار کردن، که در نوع خودش موهبتی محسوب میشه، خیلی فکر کردم رو این رفتارم. دیدم خیلی جاها خوبه، خیلی هم خوبه. پیش میبرتم تو زندگی. ولی وقتی تو روابط انسانی وارد میشه، گاهی آدم های دور و برم رو واقعن اذیت میکنه. مامانم زیاد از من شاکی شده سر این رفتار ها. میگه عصبی م، برو اون اتاق، من میخوام «بهترین بچه» باشم، وای میستم میگم «نه، ببخشید» خلاصه آخر قرمز که شد بالاخره میفهمم باید بیام بیرون از اتاق. حال یکی رو هی میپرسم، که نشون بدم دوست خوبی م، بعد از این زیاد حال پرسیدن خب حالش بهم میخوره. میام رفاقت کنم در حق هیراد، انقدر میگم درس بخون پاس شی، به لج من هم شده درس نمیخونه گاهی. میام رفاقت کنم در حق اون یکی، میگم یکم هی با این دختر اون دختر نگرد، بدترش میکنه.
خلاصه اینکه، نشونه ها حاکی از اینه که این تلاش برای بهترین دوست بودن، اگر کنترل نشه، به گند کشیده میشه سیستم، و حال همه رو میگیره یا نتیجه ی مورد نظر رو نداره. پس یواش یواش از دوست بودن هم ممکنه در بیای، چه برسه بهترین بودن. چون گاهی برای بهترین دوست بودن، کاری نکردن درسته!
دارم روش کار میکنم، چند وقتی داره میشه که دارم روش کار میکنم. چند ماه.

فقط امشب یهو خواستم بگم که، دارم روش کار میکنم. گفتم بگم ایرادم رو میدونم، و در جهت حل ش براومدم! ( بالاخره اخلاق مهندسی ه دیگه. )

Sunday, May 15, 2011

۲۴۴ - دور باطل

یه حسی هست، میگه اگر بخوام فلان کار رو انجام بدم، باید باور کنم که میتونم.
بعد میگه اگر بخوام باور کنم، باید قبلن انجامش داده باشم.
بعد باز اگر قرار بوده انجامش بدم، باور میخواستم، باز باز باز باز...

تو این دور باطل میفتیم، خیلی بده. باید یه جایی، یه روزی، یکیش رو تامین کنیم، یه روزی باید صبح که چشممون رو باز میکنیم، خودمون رو باور داشته باشیم. یا یه روزی باید بدون باور زور بزنیم و کار رو انجام بدیم، تا بتونیم بیفتیم تو این یکی حلقه.

من خودم رو باور دارم، پس تو این کار موفق میشم.
من تو اون کار موفق شدم پس خودم رو باور دارم.
بعد هی هی هی هی.

یه روزی باید خودمون رو موفق کنیم.

Special thanks to GG. Who made me think on these again! :D

Wednesday, May 11, 2011

۲۴۳ - فیلم

هیراد داره فیلم میبینه.
10 things I hate about you.

این یادم اومد.

But mostly I hate the way I don't hate you — Not even close, not even a little bit, not even at all

۲۴۲ - قول

ممنون که سر قولت واستادی.
ممنون که میگذاری تا آخر آخر آخرش راه م رو برم.
ممنون که میگذاری کاری رو بکنم که هر کسی نمیتونه بکنه.


ممنون که شخصیت م رو متمایز میکنی.
:)

Monday, May 9, 2011

۲۴۱ - زندگی

زندگی سخته. خیلی سخته.
اگر خیلی به خودتون باور پیدا کردین ادعایی نکنین.
اگر ادعایی کردین وقتی نوبت عمل رسید عقب بکشین.
اگر عمل کردین و دردتون گرفت، به یه زهر ماری پناه ببرین. الکل بخورین، سیگار بکشین.
اگر الکل نخوردین، دود نکردین، یا اگر خوردین و کشیدین و جواب نداد، به دوستاتون پناه ببرین.
اگر دوستاتون هم کم بودن براتون، دیگه جدی باید برین بمیرین.

پ.ن.۱: خوشحالم که برای خیلی ها اون دوستی بودم که کم نبوده.
پ.ن.۲: مرسی از همه ی دوستایی که برام هیچ وقت کم نبودن، وگرنه تا حالا باید میمردم.

Sunday, May 8, 2011

۲۴۰ - پس از مسابقه

مسابقه تموم شده، دو تا از مسئولین برگزاری اون جلو دارن یک سری آمار مهم به زبون مجاری بیان میکنن که ملت در جریان باشن، از جمله این که هر سوالی حتمن یک بار غلط سابمیت شده، حتی سوال آخر که یه سابمیت درست از یک نفر داشته و یک غلط از یک تیم دیگه و دیگه سابمیت نداشته. بعد هی آمار میدن در مورد چیز های مختلف، من فقط یک مشت عدد رو وسط حرف های میتونم بفهمم، با تاماش داریم سر یک الگوریتمی بحث میکنیم، هر از چند گاهی مهم ها رو برام ترجمه میکنه. یهو میبینم شروع کرده میگه تیم اول فلانی شد، که چهار تا سوال حل کرد، تیم دوم تیم نبود یه نفر بود که سه تا سوال حل کرد ( که پسره کلن تو دپارتمان بین مجاری ها معروفه ) بعد از این جا جمله ش رو دقیق به مجاری درک کردم چی میگه. گفت که
Harmadic a Maziar van, az Irani hallgato.
با دقت بیشتر میشه سوم هم مازیار شد، که یه دانشجوی ایرانی ه. بعد ملت یکم هم رو نگاه کردن که مازیار کیه، با دستش ته سالن رو اشاره کرد. ملت برگشتن من رو دیدن، حس کردم تو ذهن همه این جمله گذشت که «ا. این همون موجود احمقیه که صبح هوا پنج درجه بود باد هم میومد با شلوار کوتاه اومد دانشگاه» بعد یکم همه با تعجب نگاه م کردن، من هم خیلی جدی دستم رو آوردم بالا، کلاه خوشگل م هم سرم بود، با جدیت دست تکون دادم «های گایز» بعد ملت گفتن «های»
مثل اینکه نمیدونستن تو بخش اینترنشنال آدمی وجود داره که بلد باشه برنامه نویسی هم بکنه .
خلاصه که صحنه خوب بود! :دی

پی نوشت :‌متن مجاری در تاریخ نهم خرداد اصلاح شد!

Saturday, May 7, 2011

۲۳۹ - پس فردا

گاهی انقدر گره میخوره ذهنت بهم که حس میکنی بهتره روز به روز زندگیت رو پیش ببری. حس میکنی فقط میخوای به فردات فکر کنی، نمیتونی به ‍پس فردات هم حتی فکر کنی.
بعد اگر کسی باشی که همیشه تو زندگیت به یک سال جلوترت هم فکر میکردی، اون موقع واقعن عذاب میشه برات، و ذهنت باز راهش رو پیدا میکنه که به آینده ی دور تر هم فکر کنه.
بعد میبینی ذهنت داره کلک های زشت میزنه بهت. نشستی داری آهنگ گوش میدی، و ذهنت رو پرت کردی که حتی رو معنی آهنگ هم فکر نکنه، و بعد یهو به خودت میای، میبینی ذهنت داره برای خودش پلی لیست درست میکنه که وقتی نشستی تو ماشین چی بگذاری گوش کنی. وقتی باید تند تر بری چی بگذاری. وقتی فلانی سوار شد چی بگذاری، یکی که باهاش تعارف داری سوار شد چی نگذاری. هی داره برای خودش تو آینده برنامه ریزی میکنه.
میزنی تو سرش، که من به فردام دارم فکر میکنم، نمیخوام جلو تر برم. آروم میگیره. ولی نیم ساعت بعد باز د بدو...
گاهی وقتا، ذهنت به یه کلاس خاص از فکر کردن که عادت میکنه، نمیشه جلوش رو بگیری. حتی اگر در اون لحظه اون کلاس فکر کردن، نمک پاشیدن رو همه ی زخم هایی باشه که رو وجودت نشسته، با هم باید نمک رو تحمل کنی، نمیتونی نمک دون رو بگیری ازش!

۲۳۸ - نسل قبل / فعلی / بعد

بچه تر که بودیم، حس میکردیم خیلی زرنگیم. سر کلاس خوراکی میخوردیم، فکر میکردیم معلم نمیفهمه. تیکه مینداختیم همه میخندیدن، فکر میکردیم معلم نمیتونه جواب بده. شلوغ میکردیم فکر میکردیم معلم بلد نیست سرمون داد بزنه که همه ساکت شیم. یه روز مصطفی ( مرتضوی فر ( ماشالله صد تا مصطفی داریم ) ) گفت که روز اول فاجعه ست وقتی معلم میشی. میبینی از اون ور همه چیز معلومه.ی
رفتیم، معلم شدیم. دیدیم که مثل اینکه همه چیز معلومه. من، معلم، خوب میبینم یکی داره ته کلاس خوراکی میخوره و چیزی نمیگم. خوب میبینم که فلانی فلان تیکه رو انداخت، میتونم جوابش رو بدم، آبروش رو ببرم و دیگه تا آخر ترم کسی حرف نزنه و تیکه نندازه سر کلاس ولی نمیکنم. میتونم داد بزنم که همه ساکت شن، که داد زدم و همه ساکت شدن یک بار، ولی دیگه ترجیح میدم این کار رو نکنم.

داستان ما با پدر مادر هامون هم همینه. خیلی حس میکنیم زرنگیم باهاشون، خیلی فکر میکنیم خوب بلدیم بپیچونیمشون. بعد با خودمون فکر میکنیم ما که الآن این جوری هستیم، بچه هامون دیگه چی میشن. ولی یه حسی بهم میگه بزرگ شیم، میفهمیم مادر و پدرمون میفهمیدن، به رومون نمی آوردن. ما هم یواش یواش شروع میکنیم به روی اون ها نیاوردن....

پ.ن : صرفن نظری بود که یهو به ذهنم رسید بعد از خوندن استتوس ف ب پوریا ملول { ماها که این جوری ننه باباهامونو میپیچونیم بچه هامون دیگه راگوزی ندارن که مارو بپیچونن، کپک میزنن .... } گفتم بگم.

Friday, May 6, 2011

۲۳۷ - ای سی ام

ای سی ام. یک شنبه ده صبح نزدیک خونه! همه ی تیم ها سه نفرن من یه نفر! خدایا توبه!‌
:))

Monday, May 2, 2011

۲۳۶ - مسابقه

بهم بگین دیوانه ای، بهم بگین احمقی. ولی ببخشید، دست خودم نیست. دلم میخواد تو بزرگراه مسابقه بدم. ولی برای خودم دو تا شرط دارم، یک اینکه رانندگی م انقدر خوب باشه که مطمئن باشم کسی جز افراد توی مسابقه ماشینش چیزی نمیشه، دو اینکه پول داشته باشم که اگر ماشین چیزی شد، از جیب مامان بابام نرفته باشه.
ولی میخوام حس ش کنم که با چند نفر دیگه یه کار خلاف رو انجام بدم و سر اون کار خلاف باهاشون مسابقه بدم که کدوم خلاف تر انجامش میده!

من معذرت میخوام. فحش دادن هم آزاده!

پ.ن: ببخشید که هی موضوع نوشته ها از این سر به اون سر میپره. خیلی ذهنم تند شده یک هفته ی اخیر، فکر کنم حالا حالا ها هم تند خواهد بود. :)

Sunday, May 1, 2011

۲۳۵ - دنیا / تاریخ / تحرک

وقتی به دنیا وارد می شویم، هیچ قابلیت خاصی نداریم. حرف نمی زنیم، کار نمی کنیم، آشپزی بلد نیستیم. فقط بلد هستیم که شیر بخوریم و گریه کنیم و بخوابیم و هر چی خوردیم رو به صورت پنیر پس بدهیم. آرام آرام بدن ها شروع به هضم کردن شیر می کنند و چرخه ی گوارشی کامل می شود. این اولین پیشرفت ماست. پیشرفت های بعدی هم رفته رفته بدون تاثیر گذاری مستقیم تفکرات ما ( که در سال های اول حضور کم رنگی دارد ) رخ می دهند. یاد می گیریم حرف بزنیم، راه برویم، غذا هم می خوریم. هنوز هم تاثیر آن چنانی بر روند پیشرفت خود نداریم.

بزرگ تر می شویم، به مدرسه می رویم. دبستان، راهنمایی، دبیرستان. رفته رفته تاثیرمان بر زندگی خودمان بیشتر و بیشتر می شود، به طوری که وقتی وارد دانشگاه می شویم، تقریبن تمام آینده ی خود را خود تعیین می کنیم. درس بخوانیم یا نخوانیم، چقدر وقت با دوستان صرف کنیم، چقدر به محیط خانواده متصل بمانیم، چقدر در تنهایی فکر کنیم و بسیاری «چقدر» های دیگر که رفته رفته شخصیت ما را متمایز می کند.

در کنار این تفاوت شخصیت ها که رفته رفته تفاوت انسان ها را مشخص می کند، در این زمان موضوع دیگری هم پیش می آید که تفاوت دیگری بین انسان ها را آشکار می سازد. گروهی از آدم ها پیشرفت را به مرز های بدن خود و ذهن خود محدود می کنند، گروهی دیگر نه. گروهی تلاش می کنند که خود را برای زندگی خودشان پیشرفت دهند. بعضی دیگر به این پیشرفت راضی نیستند، چند سالی ست که در محدوده ی زندگی خود پیشرفت کرده اند. به دنبال پیشرفت های بزرگ تر می روند، پیشرفت هایی که قبلن کسی انجام نداده است. نه پیشرفت در نمره های دانشگاه، که هر کسی آن کار را قبلن کرده است. نه ارتقا در کار، که باز هم کاری است که دیگران هم قادر به انجام آن بوده اند. پیشرفت هایی که این انسان ها را راضی می کند، چیزی است که قبلن کسی از عهده ش برنیامده است.

همین جا، همین تصمیم ها، تاریخ را رقم می زنند. کسی که سعی می کند خارج از حیطه ی فیزیکی خود تاثیر بگذارد، تصمیم گرفته است که بخشی از تاریخ را به وجود بیاورد. کسی که سعی می کند کاری را انجام دهد که هیچ کسی قبل از او انجام نداده، سعی در شکل دادن به تاریخ دارد. بخشی از تاریخ را به وجود آوردن الزامن به معنای کشور گشایی یا هر کاری از این قبیل نیست، الزامن به معنای تغییر معنای جغرافیایی بعضی نام ها نیست.

اسکندر در جوانی تصمیم گرفت، پیشرفت خود را در بیرون از محدوده ی فیزیکی خود ادامه داد، در بیرون از محدوده ی فیزیکی شهرش، ولایتش، و کسی که در سی و دو سالگی از دنیا رفت، از بسیاری از آن هایی که در سن هشتاد و چند سالگی از این دنیا رفته اند، نامش بیشتر شنیده می شود. حتی مهم است با چه کسانی و چه وقتی ازدواج کرده است، چه موقعی به کدام شهر رسیده است و چه موقعی چه گونه از دنیا رفته است. این نوعی از به وجود آوردن تاریخ است که همه بر سر آن توافق دارند. اما وقتی می پرسی که آیا نمی خواهید نامتان در تاریخ بماند، در فکرشان این است که ما که نمی توانیم کشور گشایی کنیم.

سعدی، حافظ، فردوسی، خیام، عطار و هزاران شاعر دیگر، آیا این ها کشور گشایی کردند؟ نه. آیا مرزها را تغییر دادند؟ بله! آیا کاری کردند که کسی نکرده بود؟ بله.
نیومن کشور گشایی کرد؟ نه، از کشور خود به کشوری دیگر رفت. زندگی جدیدی برای خود ساخت، خود را پیشرفت داد و پیشرفت های خود را از مرز بدن فیزیکی خود بیرون برد، مرزهایی جدید ساخت. بخشهایی به علم اضافه کرد که قبل از آن کسی اضافه نکرده بود.

برای ماندگاری در تاریخ، احتیاجی به کشور گشایی نیست. کشورگشایی تنها شکلی از تغییر مرز هاست. شکلی که از آزاد کردن پیشرفت انسان در جهت نظامی به دست می آید. اگر همین پیشرفت در هر جهت دیگری آزاد شود، شکل های دیگری از تغییر مرز را به وجود خواهد آورد. کار هایی جدید انجام خواهد گرفت، چرا که در آن سوی مرز ها همیشه چیز های جدیدی برای کشف هست.

حال هر کدام از ما انتخاب داریم، آیا می خواهیم مرزهایی را گسترش دهیم، یا میخوایم در مرزهایی که دیگران تعیین کرده اند زندگی کنیم؟

Friday, April 29, 2011

234 - Maziar

It's not that he thinks he can win, not that he knows he will win, but that he expects to win. No matter what comes around the corner, even if the comets are raining all over his place, he expects the life to go in such a way that he is successful.

Tuesday, April 19, 2011

۲۳۲ - الا یا ایها الساقی

از تسکو برمیگشتیم. من و هیراد و وو.. داشتم هی پشت هم میخوندم
الا یا ایها الساقی ادر کاسا و ناولها
که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکل‌ها

هیراد میگه به به به به.

Wu: What does that mean?
Me: You see, it's like "Yo bartender, give me another glass...... "

حس میکنم قضیه رو خوب گفتم!

Sunday, April 17, 2011

۲۳۱ - راه زندگی

I am no chinees uber intelegent (Mr.Gaoxiang) and I am no all knowing programer (Confused Bear)....and I don't really want to end up being the Drunk Drummer...(Burak???)

این رو دقیقن از چت هیستوریم با تیهان کپی کردم، غلط های املایی ش رو هم درست نکردم
:))

230 - Bijan!

حالا ما اين همه تسليت و اين حرف ها رو در مورد «بیژن» به هم گفتیم؛ یكی به فكر من باشه. من تا دیروز یكی از اهداف م در زندگی این بود كه پولدار شم كه برم از بیژن كت و شلوار بخرم. حالا چی كار كنم؟ ای خدا...

Friday, April 15, 2011

۲۲۹ - لب ها

.... از حرف زدن های پیاپی خسته میشوند.
.... از بحث های مکرر و بی معنی خسته میشوند.
.... از تکرار بی نتیجه ی معنی «پوینتر» و از مباحثه با کسی که وقتی تقلب ش بر ملا میشود به معلم «چشمک» میزند، خسته میشوند.
.... از گفتن «گوگل ایت» و باز گفتن و باز گفتن و باز گفتن خسته میشوند.

Tuesday, April 12, 2011

۲۲۸ - مهرداد


بچه کلن فراموش نمیشه! :)

Outland -> Netherstorm -> Eco-Dome Midrealm

Monday, April 11, 2011

227 - Once upon a time deep in a dungeon in Azeroth

[ Dungeon group chat in World of War ]
A: Maziartm, where are you from?
M: Iran.
A: Are you a son of a Sheikh or something?
B: The answer would be now, hum Maziar?
M: Sheikh are Arabs, we are Persians. Two different things.
B: Yeah, Persians. Dude, you got such hot girls. Awesome stuff.
M: We do? Really? Let me think...... M. Yeah we do. Dammit.

Thursday, April 7, 2011

۲۲۶ - یارو

یارو، هنوز نمیفهمه کلاس چیه واقعن. بیست دقیقه بعد از کلاس با شلوارک ورزشی، از همونا که فوتبالیستا بیرون زمین هم نمیپوشن روش شلوار میپوشن با دمپایی لخ لخ میاد سر کلاس. خیلی جدی. دبیرستان ش رو گذرونده و هنوز نمیدونه میانگین وزنی چیه! سه بار باید توضیح بدی تا تازه یکم بفهمه. بعد خیلی جدی به من نگاه میکنه میگه

I think your way of teaching is not good. You should teach other stuff.


بعد من یکم باید نگاهش کنم بعد سرم رو بندازم پایین برگردم رو به تخته، شروع کنم بقیه مطلب رو توضیح دادن....

Tuesday, April 5, 2011

۲۲۵ - دبرسن

یعنی خیلی جدی، من برا آدم های این جا هیچی نیستم. هیچ نقشی تو زندگیشون ندارم. تنها چیزی که ازم براشون مهمه اینه که اگر نباشم میانگین نمره افت میکنه.
سر کلاس من اونی م که استاد میاد میگه نتیجه ها خوب نبوده، بعد من رو نگاه میکنه میگه البته تو کامل شدی. براشون من فقط همین م سر کلاس. من فقط همین م.
اگر یه روز سر کلاس عصبی باشم، اخمام تو هم باشه، هیچ کس نمیپرسه چته. اگر یه روز پاچه ی سه نفر رو بگیرم سر حماقت هاشون، هیچ کس نمیپرسه چته.
و من اونی م که ریز ترین تغییراتشون رو میبینم. من اونی م که صد بار شنیدم که خسته شدن از نحوه ی زندگیشون. من اونی م که ناهارم رو عقب میندازم که دو کلمه بتونه حرف بزنه یکیشون که خالی شه. و حتی به خودتون زحمت نمیدید یادتون بمونه من سیگار نمیکشم....

Monday, April 4, 2011

۲۲۴ - وقتی

وقتی حس میکنی کمی ، داد میزنی. بعد تازه «کم» میشی. خب یا حس نکن کمی و خودت رو باور داشته باش، یا اگر حس میکنی داد نزن!

Thursday, March 31, 2011

۲۲۳ - روز مفید

یه مقدار خوبی با اونی که دوست داری حرف بزنی، غذا بپزی، بوی قیمه تو خونه بپیچه. ناهار. یکم دیگه حرف زدن و اینا. یکم ورد آو وار. بری تا خونه یکی دیگه. انتگرال رو از صفر دوره کنین. دو ساعت و ربع. بعد نیم ساعت دوچرخه سواری. شام خوشمزه منتظر باشه وقتی میرسی خونه شون دوباره. شام خوشمزه رو بخوری، برنامه ریزی پس فردا تکمیل شه، برگردی خونه و منتظرش باشی که بیاد و حرف بزنی باز باهاش. خب روز خوبی ه واقعن دیگه.

Tuesday, March 29, 2011

۲۲۲ - پراگنامه یا چگونه پدر وقت خود را در پراگ گذراند

ساعت شش و نیم بعد از ظهر به هر زحمتی سوار قطار به سمت بوداپست شدیم. قطار پر بود، دو تا جا برای نشستن گیرمون اومد، که روبروی یک خانم مسن مجاری بود. تیهان همراهم بود که از بوداپست بره بلگراد خونه شون. شروع کردیم به خندیدن به مسائل دانشگاه که دیدیم خانمه داره خیلی بد نگاهمون میکنه. یکم فکر کردیم، توجه کردیم که از کم خوابی صورت تیهان زرد شده و زیر چشماش گود رفته. به این نتیجه رسیدیم که خانمه فکر میکنه ما معتادیم. یواش یواش وقاحت به حدی رسید که به ما چپ چپ نگاه میکرد و به کسی که بغل دستش بود حرف میزد و ما رو نشون میداد با چشم و انگشت. خلاصه خانمه پیاده شد، کوپه خالی شد. تا بوداپست هر کدوممون یک طرف کوپه دراز به دراز افتاده بودیم.
ساعت نه و نیم رسیدیم بوداپست، اتوبوس تیهان همون موقع رسید و تیهان رفت. من شام خوردم تو «برگر کینگ» و رفتم ایستگاه اتوبوس. اتوبوس قرار بود یازده حرکت کنه که خب یازده و نیم حرکت کرد. یه ایل هندی تو اتوبوس بودن. ازشون پرسیدم شما چی این؟ گفتن که برای تسکو کار میکنن به عنوان بازرس، و اومدن از پراگ و براتیسلاوا و بوداپست بازرسی کنن، الآن هم دارن برمیگردن پراگ که با امیریتس برن هند. یک مقدار خوبی یکیشون از من در مورد ایران پرسید، که بافت شهر ها چجوریه،‌ مدارس چجورین، دانشگاه ها چجورین، سطح تحصیلات چیه، از این سوال ها. ساعت دوازده و نیم بود که شروع کرد با بقیه اطلاعات رو به اشتراک گذاشتن، و من تا ساعت دو خوابیدم. ساعت دو و ربع اتوبوس رسید براتیسلاوا. نیم ساعت توقف داشتیم، یک سری رفتن، یک سری اومدن، حرکت کردیم. باز خوابیدم تا ساعت شش و ربع. شش و نیم رسیدیم پراگ.

رفتم تو ایستگاه، نقشه گرفتم از اطلاعات و یورو دادم پول اون جا رو گرفتم. حرکت کردم به سمت جایی که قرار بود صبحانه بخورم، که البته ساعت نه باز میکرد. ولی تو همون خیابون چند تا ساختمون دیدنی داشت. ساعت هفت رسیدم به خیابون مورد نظر «نادرونی» و طول خیابون رو پیش رفتم. لب رودخونه ساختمون تئاتر ملی شون بود. یکم در کف ساختمون موندم، بعد از پل رد شدم، اون ور پل یه بنایی برای اسرای جنگی ساخته بودن که هنوز ربطش به اسرا برام نامعلومه. برگشتم، ساعت هشت و ربع بود. با مترو رفتم دو تا ایستگاه پایین تر، یه مجسمه ی خیلی قشنگ بود و موزه ی ملی رو از بیرون دیدم. برگشتم به سمت کافه ی صبحانه. وقتی رسیدم باز شده بود. یه «بشکه» لاته بهم داد. واقعن اندازه ی لیوان یکم بزرگ تر از مقدار معقول بود. با یک کیک عسلی، که هر دو بسیار خوشمزه بودن. بهترین تیکه ورود به کافه بود، که دست راست یه پیرمردی نشسته بود، من که وارد شدم فکر کردم صندوق داری چیزی ه، بهش گفتم «گود مرنینگ» یارو هم خیلی خر کیف شد. بعد از یکم مقدار حال و احوال فهمیدیم اون هم مشتریه!

به سمت شمال شهر رفتم، یه سالن موسیقی بود که از بیرون واقعن دیدنی بود، جلوش هم یک تعداد خوبی مجسمه بود، از جمله مجسمه ی شیر و پری و فرشته ی عصبی و این چیز ها. مجسمه ی دو تا هنرمند هم بود. رفتم میدون اصلی شهر، که بهش میگن «Old Town Square». اون جا چند تا کلیسا برای بازدید بود، و یک برج که ازش میرفتی بالا و نمای اون قسمت رو به طور کامل داشتی. برگشتم پایین، توی کوچه های پشت اون میدون میگن که «باید راه رفت و دید» شاهکار های معماری رو! یکم گشتم. رسیدم به یک کلیسای دیگه، دم درش یک فردی مشغول گدایی بود، رفتم تو. کلیسای متوسط ی بود با مجسمه های خیلی گرون، که جواهرات روشون از فاصله ی دور هم متحیر میکرد آدم رو. برگشتم سمت در و دیدم بالا سمت چپ در یک چیزی آویزونه ، که خیلی هم کثیف به نظر میاد، بیشتر دقت کردم، دیدم شبیه دست آدم ه. کنارش توضیح داده بود که در سال هزار و چهارصد، یه دزد سعی کرده از مجسمه ی مریم مقدس تو این کلیسا دزدی کنه، دستگیرش کردن، دستش رو بریدن، و آویزون کردن که عبرتی برای سایرین شه. بعد این دسته هنوز اون جاست. از کلیسا اومدم بیرون، دیدم گداهه یه دست نداره! قلبم گرفت. سکته و اینا.

اومدم یکم نشستم، بعد حرکت کردم به سمت جنوب شهر، به جایی که قلعه ی قبلی پراگ هست. جای جالبی بود، با پیچ و خم زیاد! پاهام خسته شدن. رفتم به سمت هاستل ی که قرار بود بمونم. رسیدم، خیلی ملت شاد و خوشحال بودن تو رسپشن. بپر بپر و شاد و خوشحال و تند و تند حرف بزن و آدرس جاهای مختلف رو بده. آخر به این نتیجه رسید یکی شون که من دارم از خستگی میمیرم، کارت رو داد که برم بخوابم تو اتاق مورد نظر. رفتم بالا و یک ساعت خوابیدم. ذهنم خسته نبود ولی بدنم احتیاج به دراز کشیدن داشت.

از خواب پاشدم، حرکت کردم به سمت «چارلز بریج» یا همون «پل چارلز». نزدیک پل یک کلیسا هست، که خودش اصلن مهم نیست. اصلن. یعنی حتی توش نمیشه رفت به عنوان توریست. ولی یک برج داره، که خیلی معروفه. اولین دلیلش این که توی اون برج در مورد زنگ ها بسیار حرف زده شده و زنگ های معروفی در اون برج نصب شدن. کل توضیح در دو نکته خلاصه میشد. یک اینکه زنگ ها به دلایل مختلف به صدا در میومدن به تعداد مختلف و صداهای مختلف اینها، فقط برای ساعت نبوده، چه اینکه تو مجارستان اساسن ساعت نمیزنن! اون کلیسا تو پراگ هم همین طور. برای جمع کردن مردم یا برای فرستادنشون سر کار ها و برای خبر حمله ی دشمن یا برای مرگ پادشاه یا برای خبر به دنیا آمدن ولیعهد و این چیز ها زنگ به صدا در میومده. دوم اینکه زنگ ها چون موجودات مقدسی بودن، بعد از ساخت نباید با حیوان حمل میشدن، بلکه باید انسان های جوان که آری از گناه بودن اون ها رو حمل میکردن. حالا فرض کنین یک زنگ دو تنی، چند نفر لازم داشته. یک تیکه ی بامزه هم نوشته بود که نقل ه که زنگ ها نمیدونم چند شنبه ی قبل از ایستر میرن پیش پاپ تا پاپ تبرکشون کنه. بعد توضیح داده بود که چهار تا زنگ رو آب کرده بودن و ازشون توپ جنگی ساخته بودن، بعد در روز موعود توپ ها غیب شدن، دوباره فرداش ظاهر شدن، که البته این افسانه ست. احتمالن یکی اومده توپ ها رو کش رفته، بقیه لشکر رو گذاشته سر کار که ما متبرکیم و باید پیروز شیم و این چیز ها. در بالاترن نقطه ی برج هم یک اتاق بود که از اون جا سازمان اطلاعات کمونیست سوژه ها رو زیر نظر میگرفته، سوژه هایی که معمولن سفرای کشور های غربی بودن.

بعد از این برج بامزه و پر از معما و داستان، رفتم به سمت «پل چارلز». انصافن پل بسیار قشنگیه. روی رودخونه، تمامن سنگ فرش شده، دو طرف پل در تمام مسیر مجسمه هایی وجود دارن از سنگ، که بعضی تکه هاشون از طلا یا نقره یا برنز ه. شب پل خالی ه و ملت دارن روش رد میشن. دو طرف رودخونه آروم ه، و روش یک سری قایق و کشتی و کلک و این موجودات ساده در حرکتند (‌یعنی جت اسکی کسی نمیره اون جا ) یه آرامش قشنگی داره خلاصه.

رفتم تا ته پل، برگشتم ازش. سوار ترم شدم. سر راه شام خوردم، رفتم هاستل. یکم تو لابی و اینترنت و چت و این چیزها که دیگه همه در جریانین ( همون بیزی دو نفره ها که امیر علی اشاره کرد ) عکس ها رو هم آپلود کردم و یکم با چند نفر حرف زدم و ساعت دوازده رفتم که بخوابم.

صبح ساعت هشت و نیم بیدار شدم، نه از تخت اومدم پایین. رفتم محل قبلی برای صرف صبحانه. از اون جا رفتم یک ایستگاه بالاتر، ساختمون شهرداری و یک ساختمون عجیب بغلش که توش کلن یک سری رستوران بود از نظر من، ولی ساختمون خیلی قشنگی بود. از اون جا رفتم سمت کاخ اصلی شهر. یه محوطه ی خیلی بزرگ بود که از هر طرف از پونزده دقیقه پیاده مونده بهش دیگه وسیله ی نقلیه وجود نداشت، برای این که ملت راه برن و ببینن ساختمون ها رو از دور. وارد محوطه قصر ها شدم از در پشت. چند تا ساختمون بود و یک مسیر خیلی طولانی که آخرش میرسید به اصلی ترین قسمت کاخ، کلیسای سنت ویتوس. یک ساختمون با عظمت هر چه تمام که وقتی اولین بار دیدمش برق از کلمه م پرید. دور میزدی کلیسا رو و اون ور محل خرید بلیط بود.

برای خرید بلیط تو صف واستادم، گفتم بلیط دانشجویی میخوام این هم کارتم. گفتن باید بین هفده و بیست وشش هم باشی، گفتم خب من هجده و خورده ای م. باور نکرد! یکم نگاه کرد، بعد دیدم ملت تو صف هم جا خوردن. تاریخ تولد رو نشون دادم باور کرد، دیدم ملت دیگه رو به سکته رفتن. بلیط رو گرفتم، رفت سمت کلیسا، که اولین بخش بلیط م بود. میشه در یک جمله گفت یه سالن خیلی بزرگ با کلی مجسمه ی قیمتی! کناره هاش شیشه های رنگی داشت که روشون طرح های مختلف کشیده شده بود. در همون کلیسا بود که من به یک درک خیلی بزرگ دست یافتم. «مسیح برای مسیحی ها مثل امام حسین برای شیعه هاست!» یعنی اینا خودشون رو کشتن با کشته شدن مسیح. کلن مسیح سر پا خیلی کم پیدا میشه، همه ش سر صلیبه. بابا خب این یارو راه هم رفته تو عمرش دیگه. بعد آخر تالار یک زنگ بود که بندش هم آویزون بود،‌ خیلی وسوسه شدم که بکشم ش صدا بده، دیگه آخرش خودم رو کنترل کردم. تالار رو دور زدم و برگشتم. باز یه تعداد مسیح رو صلیب بود و اینا دیگه.

اومدم از کلیسا بیرون، سالن مجالس کاخ رو دیدم، که یک سالن خیلی بزرگ بود با امکان نصب پرده به رنگ های مختلف و محل اجرا و این ها. در انتهای سالن هم یک اتاق کوچیک کلیسا مانند وجود داشت. بعد از اون محل جلسه بود که زیرش قبر یک نفر بود، و از اون جا رفتیم به ساختمون حرمسرا که در نوع خودش جای جالبی بود. یه تخت داشتن و میز وسائلشون و یک جا که بشینن کتاب بخونن و بحث کنن با هم در مورد مسائل و چایی بنوشن!

برگشتم و از در اصلی کاخ اومدم بیرون، سر وقت رسیدم به عوض کردن گارد ها. بعد از تماشای اون منظره از سرازیری پشت کاخ رفتم پایین، رسیدم به یک رستورانی که مسئول هاستل گفته بود غذاهای خوبی داره. یه موجود بامزه بهم دادم که استیک گاو بود با خامه و مربای ذغال اخته ( بله، ذغال اخته ) و مقدار خوبی از یه نون سنتی خودشون. نونشون خیلی جالب بود برام. رو دیوار کافه-رستوران یه جا بود که مردم پول زده بودن به دیوار. من هم از ته کیف م یه پنج تومانی پیدا کردم زدم به دیوار. بعد یه تی شرت هم ازشون گرفتم، اومدم.

برگشتم پایین از خیابون، دم «پل چارلز» سر در آوردم. تو روز پل باز هم قشنگه. ولی این بار خالی نیست. دو طرف پل پر از نقاش و کاریکاتوریست و دست فروش ه. که مشغول پول در آوردن هستن. همه شون هم سازماندهی شدن و نفری یک کارت از شهرداری پراگ دارن که میتونن اون جا کار کنن. به آخر پل رسیده بودم که دیدم یکی داره با بلند گو انگلیسی بلغور میکنه. گفتم چی میگی؟ اشاره کرد به صف پشتش که تا یک چهارم پل اومده بود و گفت ما میخوایم دست هم رو بگیریم و از این ور تا اون ور پل زنجیر درست شه. گفتم باشه. من واستادم ، چند تا چینی هم اومدن، دیگه صف رسید به وسط پل، که نقاش ها به این نتیجه رسیدن ما مزاحم کارشون هستیم. اومدن سمت قسمت ما که وسط صف بود، گفتن شما مزاحم در آمد مایین، ما باید زن و بچه سیر کنیم و اینا. یکی گفت با لیدرمون حرف بزن. یارو گفت لیدر کیه، من گفتم اون. با ابرو اشاره کردم چون پسره دیگه رفته بود بالا رو پای یکی از مجسمه ها، کاملن دیده میشد. رفت پیشش و گفت. پسره با سر گفت نه. بعد ما یهو دیدیم همه ی اینها ریختن دور پسره، بعضی هاشون اصلن از نظر هیکل کوچیک محسوب نمیشن. پسره بدبخت ترسید، داد زد تو میکروفن «ملت برین، مزاحم آقایون هستیم». بعد ما متواری شدیم.

رفتم به سمت بخش یهودی نشین شهر که گفته بودن یک موزه داره. رسیدم اونجا دیدم یک موزه داره که حداقل دو ساعت دیدنش طول داره و اکثرن در مورد تاریخ یهودیت ه. گفتم بیخیال. اومدم بیام سمت مترو که برم هاستل، یکی جلوم رو گرفت پرسید میدونی میدون استالین کجاست؟ گفتم نه. ولی نقشه م از تو کامل تره. بگو کجاست رو نقشه من راهش رو بهت بگم. نشون داد رو نقشه گفتم خب بیا من هم باهات میام، اون بالا باید ویوش به شهر خوب باشه. راه افتادیم. اسمش «لیام» بود از انگلیس. تو اسپانیا به عنوان مترجم و ویراستار یک شرکت ترجمه کار میکرد. برای تعطیلات اومده بود پراگ. رفتیم اون جا. دید باز و کاملی که به شهر داشت به کنار، یک سری ملت مشغول تمرین اسکیت برد بودن. یک ساعت اون جا نشستم و تماشاشون کردم. با «لیام» خدافظی کردم و برگشتم پایین. سوار ترم شدم و رفتم هاستل. یک مدت تو لابی نشستم. رسپشن گفت که در مورد فیلم های ایرانی یک مقاله نوشته و گفت که آیا فیلم خوب هست که بگم ببینه. که بعد با کمک دوستان یک لیست رو آی ام دی بی درست شد و بهش میل شد.

بعد برگشتم بیرون، یکم تو شهر گشتم، شام خوردم، برگشتم هاستل. برای فردا صبح با ناتالی که قبلن این جا درس میخوند ساعت یازده و نیم قرار گذاشتم که قبل از حرکت ببینمش که ببینم آیا تپل تر شده یا نه. موزه ی لگو رو هم کشف کردم که صبح برم. ساعت دوازده خوابیدم.

صبح ساعت نه و نیم از هاستل حرکت کردم. از سوپر مارکت سر کوچه ی هاستل یه شیر کاکائو و یه ساندویچ کوچیک خریدم. رفتم به سمت نمایشگاه لگو. سه طبقه، دو هزار و صد و چند تا مدل بزرگ و کوچیک. تاج محل، برج ایفل، کوفت درد زهر مار. همه چیز بود. آخرش هم یک جا بود که لگو بود که ملت بازی کنن. من اولین بازدید کننده بودم چون موزه ده باز شد من ده و پنج دقیقه وارد شدم. از اون جا که هیچ کس نبود، صاحب موزه که خودش چند تا از مدل ها رو ساخته بود شروع کرد با من راه اومدن و برام توضیح داد که بعضی هاش مال چه سالیه و این چیز ها. مدل تاج محل و برج ایفل ش خیلی قشنگ بود. خیلی. سه طبقه رو که دیدم، برگشتم به قسمت لگو بازی، یک مقداری مشغول بودم، یه ساختمون ساختم. اومدم بیرون.

رفتم سر محل قرار، ناتالی نیومد. یازده و چهل حرکت کردم. حدس زدم که کارش تو اداره ی اقامت گیر کرده. شب دیدم که مسج زده رو ف ب که من گیرم شماره ت رو هم گم کردم. ببخشید. امروز صبح توضیح داد که گویا با یکی از کارمندا دعواش شده، گیرش انداختن یک مدت اونجا! ناهار خوردم. رفتم ایستگاه اتوبوس. اتوبوس ساعت دوازده و چهل و پنج دقیقه رسید، سوار شدم.

پراگ ، براتیسلاوا ، جور ( gyor ) ، بوداپست. تقریبن هفت ساعت تو راه بودیم. یک ربع به هشت رسیدیم. تو راه از اون جا که سیستم نوشیدنی گرم اتوبوس کار میکرد، هی میخواستن به زور به ما قهوه و شکلات مجانی بدن. ول نمیکردن. فکر کنم سه یا چهار بار تعارف کرد. هر بار هم با زور بیشتری میگفت. من هی میگفتم میل ندارم. دفعه آخر دیگه همچین گفت جرات نکردم بگم نه! براتیسلاوا یه پل قشنگ داشت، که تو مسیر رفت چون شب بود زیباییش دیده نشده بود.

وارد مجارستان که شدیم، یهو نصف ملت لپ تاپ هاشون در اومد، رفتن رو وایرلس پانون و ودافون میل و ف ب چک کردن. یک ساعت و نیم ها تو مجارستان اومدیم تا رسیدیم به بوداپست. من شروع کردم دوییدن که شاید به آخرین قطار اینتر سیتی برسم، اگر نه باید یک ساعت منتظر میموندم برای بعدی که تازه آروم تر هم میومد. وارد ایستگاه مترو شدم، یه پیرزنی بلیط میفروخت. خب از اونجا که این ها انگلیسی نمیدونن و من حال نداشتم تلفظ کنم «اج یگت کرک» با دست یک رو نشون دادم و گفتم «وان» پیرزنه نداد. یکم نگاهم کرد، بعد با یه تحکمی گفت «وان تیکت پلیز!» تو دلم صد تا فحشش دادم و ازش بلیط رو گرفتم، علاف کردن این خانم باعث شد که نرسم مترو جلوی پام بره و به قطار نرسم! رفتم و بلیط قرار بعد رو خریدم، حالا این جا مسئولش انگلیسی حرف نمیزنه. به مجاری گفتم که بلیط قطار بعدی برای دبرسن رو میخوام. خریدم. رفتم یه چیزی پیدا کردم که بخورم. برگشتم نشستم تو ایستگاه. این ساندویچ کذایی که معلوم نبود مرغش مال چند روز پیشه و خیارش مال چند سال پیش رو خوردم. قطار رسید. سوار شدم......

Tuesday, March 22, 2011

۲۲۱ - عاشق

تعریف از خود نباشه ها. ولی گاهی یه ایده هایی میدم، همچین عاشق خودم میشم!
:دی
:ایکس به خودم

Monday, March 21, 2011

۲۲۰ - خاله زنک بازی من!

سرم رو میبرم پایین طوری که فقط صدف و سینا صدام رو بشنون.
- اون دختره اون ور نشسته اسمش چیه؟
- آذین دلدار.
- ااااا. این فیزیکش رو صد زده !!!
- آره. مگه عجیبه؟
- آره بابا. شما تجربی این، شعورت به این چیز ها نمیرسه.
این جمله ی آخر بلند ادا شد، پنج شش نفر به سمت من هجوم آوردن!
:)

------
توضیح: من نرفتم نمره این ها رو نگاه کنم، رفتم دستشویی نمره شون رو جلوی در دستشویی زده بودن. بعد همه افتاده بودن دیدم یکی صد زده سکته کردم.
:دی

۲۱۹ - موهای جوگندمی

- قربان افتخار نمیدید برقصید؟
- من رقصام رو کردم جوون. میدون مال شماست.

Thursday, March 17, 2011

218 - Someone to love with my life in their hands

زندگی قشنگ ه. خیلی قشنگه. وقتی یکی هست که در اوج خستگی و ناراحتی و دلواپسی، تو یه عصر برفی، به تو میرسه که خسته و ناراحت و دلواپسی. و پنج دقیقه پیش هم میشینین و خستگی و ناراحتی و دلواپسی هر دو تون کم میشه.
این حضوره. این نفس ه. این گرماست.

زندگی خیلی قشنگ تره. وقتی عصبی و خسته و داغون از خط و نشون کشیدن های پنج نفر برات، از کارای عقب مونده ت، از این که زندگیت داره میره کجا، نشستی پشت کامپیوترت. تلفنت زنگ میزنه. اون هم داغون و خسته ست. اون هم «له» ه. و یک ربع، نیم ساعت حرف میزنین، و هر دو خوب میشین.
این دیگه حضور نیست. نفس نیست. گرما هم نیست.
این ... ه

پ.ن: تیتر از آهنگ گاتا بی سام بادی از نیکل بک.

Wednesday, March 16, 2011

۲۱۷ - تقلید؟

تقلید از کار های خوب مردم خیلی خوبه ها. دل مردم شاد میشه.
ولی گاهی نوآوری خیلی بیشتر لذت میده. چون تقلید فقط بقیه رو خوشحال میکنه، نو آوری ذوق و شوق هم میده به خودت!
:)

Monday, March 14, 2011

۲۱۶ - تولد

من اصلن عقده ای نیستما. ولی کوفت همه تون شه. چون تولدتون رو از خیلی قبلش برنامه ریزی میکنین کجا برین، ملت براتون کادو میارن، یه زمانی رو حداقل شادین. من خیلی جدی از چهارده اسفند غم م گرفته که بازم تولدم مثل سال بدون «دست کف سوت» قراره بگذره. نمیگم تولد سال پیش خوشحال نشدم از اتفاق هایی که افتادا، که شما ها باید به اون حسودی کنین، ولی میگم فقط این جشن ه نیست دیگه.

صرفن خیلی خوب میدونم از الآن که از دهم اردیبهشت وارد اون یه هفته ای میشم که با تمام وجودم از تصمیم م ناراضی م.

همین.

Sunday, March 13, 2011

215 - Mehmet

@Club
Maziar: Hello Mehmet. Sup bro?
Mehmet: :O
Maziar: Dude, it's me. Maziar! Are you ok?
Mehmet: Mazi, is that like really you?
Maziar: It's me!
Mehmet: >:D< O my GOD. It's you, at a club.
Maziar: It happens. Every now and then.
Mehmet: It's Maziar, at a club.
Maziar: Dude, shit happens every now and then. Now go back and dance with your girlfriend. ;-)

یعنی قهقهه بودم! بدبخت فکر کنم تا آخرش باور نکرد منم. آخرش پرسید برنامه ی دوشنبه چیه؟ وقتی با دقت ساعت و محل رو درست گفتم، مطمئن شد خودم م!
:))

۲۱۴ - کلاه!


مازیار:«خدافظ خوشتیپ»
طرف:«خدافظ»
------- یک دقیقه بعد ----
طرف:«مازیار بیا اینجا»
مازیار:«بله»
طرف{عصبی}:«یک بار دیگه به من بگی خوشتیپ، کلاه مون میره تو هم»

این جمله ای بود که من شنیدم. و فقط با خودم فکر کردم، این آدم از چه نظر هم اندازه ی من ه که کلاهش بتونه با کلاه من بره تو هم.
هم سن مه؟ هم قد مه؟ هم مسلک مه؟ هم وزنم هم نیست حتی. هم رشته؟ هم دانشکده؟ حتی هم «نصفه» هم نیست. اون مدیکاله من مهندسی. هم چی ی برادر من که کلاهت با من میره تو هم؟
حالا اصلن کلاهمون بره تو هم، چه کار بزرگی قرار از شخص شما سر بزنه؟ نه. جدی دیگه!

برات صرفن متاسفم. انقدر آدم ها دور و برت مسخره ت کردن، که نمیتونی باور کنی یکی جدی داره بهت میگه «خوشتیپ»!
برات متاسفم پسر. ولی نظر من جدی بود.

حالا از اون جایی که نمیشه کلاهمون بره تو هم، یعنی در واقع اتفاق پیش بینی نشده ای ه به دلایل مذکور، دیگه نگم بهت خوشتیپ بهتره.

پ.ن:‌ برادر من،‌ هر چقدر مستی و هر چقدر هم کشیدی، با یه تی شرت و یک پولیور روشو یک جلیقه روش وسط پنجاه نفر آدم بالا پایین بپری و سیگار بکشی، میمیری از گرما. گفتم در جریان باشی، دفعه ی بعد راهی بیمارستان نشی.

Saturday, March 12, 2011

۲۱۳ - معلم / دوست / رفیق

میدونی؛ خیلی درد داره، كه كسی كه بهت یاد داد چی كار كنی، خودش اون كار رو نكنه. خیلی درد داره، كه دانشت در یك موضوع رو مدیون یك كسی باشی، كه عملش در اون موضوع خلاف دانش ی ه كه به تو داده. خیلی درد داره كه این عمل مخالف، فقط ذهن تو رو اذیت كنه.

خیلی بده كه هر روز كه بیدار میشی، فكر كنی یكی از رفقات، كه معلمی كرده در حق ت، داره از دستت میره، چون حرف های خودش رو به كار نمیبنده....

Monday, March 7, 2011

Saturday, March 5, 2011

۲۱۱ - پرشن پارتی!

رفته بودیم اون جا. بزن و برقص و اینها. دی جی هم معلوم نبود یک سری آهنگ رو از کجا میاره! کلن یک صحنه تو کار «پلنگه» و این چیزا بود. یه آهنگ گذاشت که مال زمان جوونی بابای من بود. بعد جدید میگذاشت. قدیمی میگذاشت. باز جدید. بعد این وسط یه صحنه شروع کرد « خجالت لت لت لت لت لت لت میکشی!»
یعنی کلن جو حضرت آقای کاویانی و برادر زارعی القا میشد.
:))

Wednesday, March 2, 2011

۲۱۰ - زبان

من هنوز فکر میکنم زشته که آقای احمدی نژاد، وقتی به عنوان نماینده ی ایران میره جایی، حرفاش رو با عربی شروع میکنه.
به اسلامش کاری ندارم، ولی اون حرف ها فارسیش هم وجود داره. خفه نمیشه اگر فارسیش رو بگه که خب.

۲۰۹ - سگ

سر راه خونه به دانشگاه، تو خیابون بغلی، یه جفت سگ دم یه خونه ی شیک میخوابیدن. هر وقت من رد میشدم میومدن دم نرده ها، به من پارس میکردن. صداشون بسیار بلند و اینا. یه بار که حواسم نبود دارم از اونجا رد میشم، واقعن غافلگیر شدم و سه قدم به سمت راست در رفتم، که داشتم میخوردم به یه ماشین که پارک بود. خلاصه ترسناکن این زوج.

پریروز ها داشتم رد میشدم، دیدم کسی نیومد سمتم داد و هوار کنه. برگشتم دیدم دو تاشون اون کنار ولو شدن. یه نگاهی کردم رد شدم.

دیروز داشتم رد میشدم، دیدم ماده ه نیست. نره هم لم داده، حال نداره بیاد جلو داد و هوار راه بندازه.

امروز صبح که داشتم میرفتم، دیدم باز نیومد داد بزنه. واستادم دم در خونه. نگاهش کردم. یکم هی نگاهش کردم. تا سرش رو بلند کرد. یه نگاهی کرد، دلم براش سوخت. تو این تریپ بود که «د برو دیگه. حوصله ندارم».

خیلی جالبه. ازشون اصلن خوشم نمیومد چون وق میزدن هی به جونم، ولی از وقتی ماده ه رفته و نره بی حوصله شده، انگار یه چیزی کم ه تو این زندگی..
:(

Friday, February 25, 2011

208 - Operating Systems One with Fazekas Gabor

First session:
Nowadays every family has a computer around. I got two grand children, a 4 year old and a 6 year old. The 4 year old boy recently learned to play Tetris one the computer. And then my daughter moved them to the other room, so the 6 year old boy came and asked "Mom, is there a google in this new room two?"

Second session:
Yeah, there is this Oracle operating system, that is huge. And they say you should have an awesome and big computer to run it. So my children and I, some years ago, decided to install it on the computer at home, and then they asked me to cancel the process, since the booting of the installer was taking more than 10 minutes, and they did not want such a thing to be there at home.

یعنی کاملن علم رو بومی سازی کرده تو خونه شون
:)

Thursday, February 24, 2011

۲۰۷ - بابا

تو چجوری ملت رو انقدر راحت میبخشی؟ چجوری؟

Saturday, February 19, 2011

۲۰۶ - لازمه

واقعن لازمه چند نفر دور و برت باشن که وقتی میگی یک کاری رو دوست نداری بکنی و دلیلی نداری، گیر ندن. قبول کنن که اون کار نمیشه. هی نگن بی منطقی. آقا جان، صد تا کار میشه، یک کار هم نمیشه. احترام بگذارین دیگه. ای بابا.

Friday, February 18, 2011

۲۰۵ - حرف

یک لحظه، یک کلمه، نباید گفته شه।
یک لحظه، یک جمله، نباید گفته شه।
وگرنه، آخرش غم ه।
همین।

Thursday, February 17, 2011

۲۰۴ - یه اخم هم کافیه. مرسی که یادم دادی.

یه وقتایی،‌ وقتی یکی بهت میگه خسته ست، یه اخم هم بزنی تو چت براش، که بهش بگی ناراحتی که خسته ست، که دلش گرفته، که هر چیزی، خیلی بیشتر از کافیه.....
خیلی!

مرسی که یادم دادی....
:-)

Monday, February 14, 2011

۲۰۳ - خیلی هم خوب

یک آدمی بود. دفعه ی دومی بود که میدیدمش. هنوز هم حتی اسمش رو نمیدونم. ترم پیش با تیهان فوتبال بازی میکرده. تو بچه هاشون به rage guy معروفه، چون خیلی عصبی میشه و زود دعوا راه میندازه. داشتیم با تیهان میرفتیم، رسیدیم به این و دو نفر دیگه که من میشناختم. مسیرمون میخورد. با هم پنج نفری راه افتادیم. دم مک دونالدز این پسره گفت من از اینا پونصد تا طلبکارم. واستین برم دو تا چیز برگر بخرم بیام. قوطی آب جو دستش بود. رفت تو. آب جو رو گذاشت رو کانتر بغل دستش، شروع کرد سفارش دادن. من هم خیلی جدی دنبالش رفتم تو، آب جو رو برداشتم از اون یکی در اومدم بیرون. چهار نفری از بیرون داشتیم تماشاش میکردیم، که داشت دنبال قوطی ش میگشت، و مرده بودیم از خنده. خیلی خندیدیم. بعد فروشنده گفت که دوستات بیرونن، آب جو هم پیششون. اومد آب جو رو از من گرفت. گفتم الآن کله م رو میکنه. ولی خندید و گرفتش.
قلپ اول رو که خورد، خیلی جدی برگشتم به تیهان گفتم We should have poisoned it. با یک جدیتی برگشت به ما نگاه کرد، قلبم ریخت.
:-)
ولی حال داد، دزدی خوبی بود.

Sunday, February 6, 2011

۲۰۲ - دیروز

من دیروز یک نفر دیدم که «سی دی من» داشت، و با اون نفر راجع به شیرکاکائو های شیشه ای که زمان بچگی داشتیم صحبت کردیم.

دیروز جلوی چشم من پرواز به قاهره از استانبول کنسل شد.

دیروز قلعه ی حیوانات رو خوندم و مخم سوت کشید.

دیروز یک نفر رو دیدم که داشت یک «وافور» و سه تا «حقه» که تزیینی بودن رو از ایران میبرد، دستگیرش کردن فرستادن دادگاه. خودش میگفت «اینا انقدر خوشگله دل کسی نمیاد با اینا بکشه»

دیروز تو فرودگاه کیف م رو باز کردن چون فکر کردن دسته ها بمب هستن.

دیروز پرکار بود، جاش شب خیلی خوب خوابیدم....

Sunday, January 9, 2011

Tuesday, January 4, 2011

۲۰۰ - قیافه

صفحه ی اول پاسپورتم رو باز کرده. عکس موها کوتاه، فرق وسط، ریش ها کاملن اصلاح شده. جای زخم هم کنار لبم نیست. صورتم هم کامل داره میخنده.
«آر یو مستر آمینی زانیانی؟»
«ج»
«ساری؟»
«زنجانی»
«اوکی. آر یو هیم؟»
«شور»
«م»
دستام رو میگذارم رو اضافه ی موهام، لبخند میزنم.
«او. دتس یو»
یعنی یک نگاهی بهش کردم، از صد تا فحش بد تر بود
:))

۱۹۹ - فقط

فقط تموم شه. همین.