Monday, October 17, 2011

۳۰۳ - مُردَم

خیلی شیک تصمیم گرفتم برم یه چیزی بخورم بعد از پنج ساعت مسابقه و سه ساعت علافی تو دپارتمان به دلایل دیگه بعدش، بعد برم به بچه ها برسم برای بیلیارد. برای اینکه زیاد هم آخرش منتظر مردم نمونم، یکم مسیرم رو دور کردم.
از تِرَم پیاده شدم، یهو حس معین زد به سرم. خیلی شیک یه آهنگ شبه بزن برقص ش تو گوشم بود. داشتم از یه کوچه ای میرفتم که مسیر هر روزم نیست، ولی خب بلدم چون رفتم. همین جور معین داشت تو گوشم به بزن و برقص میپرداخت، باد سرد هم میومد و من هم تو حال و هوای خودم و شادی و خوشحالی، کنار دیوار راه میرفتم.
یهو دیدم یه موجود کوچولویی اومد اون ور دیوار، در حدی نبودم که حتی نگاهش کنم ببینم چیه. گفتم خب یه سگی چیزی ه که کوچیک ه دیگه.
همین سگ خیلی کوچیک، آنچنان پارسی کرد به جون من. یعنی خیلی جدی از جام پریدم، پاهام رو کشیدم بالا، دستام هم رفت رو هوا.
یه سکته ای رو رد کردم در همون وضعیت.
بعد خیلی جدی به معین ادامه دادم و به مسیرم.
ولی واقعن ترس رو حس کردم یه لحظه در وجودم.

1 comment:

Anonymous said...

منم حداقل دو بار همین حس بهم دست داده، یکی وقتی سوار ماشین شدیم قبل از اینکه ضبط شروع به خوندن کنه داداشم صدا شو تا ته زیاد کرد، آهنگ با یه علی به چه بلندی شروع شد. یه دفعه دیگه هم mp3player مو دادهه بودم دست یکی از دوستان لطف کردن صداشو تا ته زیاد کردن. آهنگ با یه بوق شروع شد، همچین پریدم بالا که یه پراید میتونست از زیرم رد شه! (بیچاره مردم اون دوروبر)