Saturday, November 27, 2010

۱۷۹ - مترجم گوگل


شاهکاره! شاهکار! نمیدونم چقدر زور زدن تا این رو حالیش کردن! ولی خداست!

۱۷۸ - امتحان

قرار بود امتحان داشته باشیم. Logic in Computer Science. ترک های کلاس رو همه با هم جمع بزنی، نمیتونن شصت درصد نمره رو بیارن. بعد این موجودات میان سر جلسه امتحان، همه شون هم میرن اون ته میشینن! خب بشینین از رو هم بنویسین ببینم چند میزنین!
بعد استاد مثلن برای جلوگیری از تقلب، پنج کد سوال آورده بود. بعد که سوال ها رو پخش کرد، ته کلاس رو نگاه کرد، دید همه ترک ها کنار هم نشستن، از ما یا چینی های یا دو تا از نیجریه ای ها نمیتونن چیزی بنویسن، یک لبخندی بهشون زد، گذاشت رفت از کلاس بیرون.
تو راهرو داشتن چیز میز جابجا میکردن، یک صحنه من سرم رو بلند کردم، دیدم استاد داره کمکشون میکنه تو راهرو. بعد از نیم ساعت برگشت سر کلاس، گفت بچه ها توجه کنن، سوال ها کد داره! یهو چند تا از دوستان ترک شروع کردن فحش دادن. نگو این ها داشتن از روی هم مینوشتن.
بعد شروع کردن شناسایی، که کی از رو کی باید بنویسه. باز استاد رفت بیرون، یک ربع بعد برگشت. آخر زنگ هم برگه ها رو جمع کرد. ترک ها همه سر به زیر. یک نگاه بهشون کرد، که خب دو تا غیر ترک ببرین بین خودتون، بهتون برسونن حداقل.

Friday, November 26, 2010

۱۷۷ - اتوبوس

خب. دو تا راه از خونه به دانشگاه وجود داره. یا یک ربع پیاده میرم تا ایستگاه ترم، بعد پنج دقیقه با ترم، یا پنج دقیقه تا ایستگاه اتوبوس، بعد سه دقیقه با اتوبوس.
چند روز پیش صبح، داشتم میرفتم، دیدم اتوبوس رد شد. فاصله م تا ایستگاه اتوبوس جوری بود که میدوییدم، قبل از خروج اتوبوس از ایستگاه میرسم بهش سوار میشم. شروع کردم این هیکل گنده رو تکون دادن، بدو بدو. تو راه از کنار یک سگ هم تو پیاده رو رد شدم، که شروع کرد سر و صدا کردن. بعد در کمال ناباوری من،‌ اتوبوس تو ایستگاه ترمز نکرد، چون مسافر تو ایستگاه نبود و راننده هم من رو ندیده بود که دارم میرسم به ایستگاه!
عصر همون روز داشتم میرفتم دانشگاه برای کلاس مجاری، اتوبوس باز رد شد. این بار نزدیک تر هم بودم به ایستگاه. گفتم بدوم خسته میشم، این یارو هم که وای نمیسته. خیلی نزدیک تر بودم، صرفن تند تر راه میرفتم میرسیدم. بعد در کمال ناباوری من، این بار اتوبوس جلوی ایستگاه خالی نگه داشت، چون یک پیرزن میخواست پیاده شه در اون ایستگاه. بعد هم در کمال ناباوری من، راه افتاد و رفت.

Tuesday, November 23, 2010

۱۷۶ - غربت

این شبایی که یک چیزی میشه، فکرا میمونن تو کله م، بعد همتون میرین میخوابین. تازه دو ساعت بعد من میخوام برم بخوابم. بعد نمیتونم. اینجا بدیش مشخص میشه. اسمس نمیتونم به کسی بدم، بگم من حالم بده. تلفن نمیتونم به کسی بزنم، که آنلاین شه دو کلمه باهاش درد دل کنم.

آره، «مازیار»ی که تو تهران همه ی شما رو داره، این جا، ساعت ده شب به بعد تقریبن هیچ کسی آن نیست. گاهی حتی دلم هم نمیخواد با کسی حرف بزنم، ولی وقتی میبینم محمد (زارعی) آنه، حداقل دلخوشم که، یکی هست که اگر چیزی باشه میتونم دو کلمه باهاش حرف بزنم بخندم. میتونم بهش بگم امروز زهر مار بود.

مثاله. یکی آن هست که بتونه پا به پای من به این حقیقت که نایلون خریدم تو راه بی دلیل پاره شد و من تا خونه چه بدبختی کشید، بی دلیل، بی منطق بخنده. که من حداقل یکم شاد شم.

این جا، ساعت دوازده که میشه، چشام رو که میبندم و خوابم نمیبره، هم دمم میشه بازی های مسخره ی روی آیپادم. موجوداتی که قیمت هر کدومشون یک/دو/ سه دلاره و من حالا به دلیل وجود یک سری روزها که برنامه ها مفت میشن، مفت گرفتمشون.

آره. من. همون «مازیار»ی که با همه جور آدم میپلکید، با همه حرف میزد، با همه میخندید، نصف شب اگرغمش بگیره، هیچ کس نیست که یکم باهاش بخنده.

باید ساعت دو نصف شب بشینه برای خودش زانوی غم بغل بگیره، بعد فکر کنه خوابش نمیبره! چرا خوابش نمیبره؟ چرا امروز اذیت شده؟ بعد باز هم انقدر احمق باشه، که براش مهم باشه که «الآن خوابم درست نبره، فردا سر ساعت ۸ به قرارم با فرزان نمیرسم. فیزیکش رو قول دادم باهاش کار کنم، اگر نرسم میفته.» (‌حالا بگذریم که پول داره میده پای هر ساعتش!) بعد یکی هم نیست بزنه تو سر من بگه «الآغ، خودت داری میمیری. خودت رو نگاه کن»

گاهی من هم اونقدر که نشون میدم سرزنده نیستم...

Friday, November 19, 2010

۱۷۵ - استاد خسته نباشین!

این استاد «معماری کامپیوتر» که میاد، تند تند درس میده، ملت سر درد میشن. بعد امروز ایرانی ها داشتن بحث میکردن که «استاد خسته نباشین» معادل انگلیسیش چی میشه که به یارو بگن! بعد خب نیم ساعت آخر کلاس بحث در این مورد بود.
بعد پنج دقیقه مونده به اتمام وقت کلاس، من به طور خیلی غیر ارادی، در خودکار هام رو از پشتش برداشتم، گذاشتم سرشون. یهو دیدم استاد حرفش رو قطع کرد. گفت «خب برای امروز بسه!»

بسیار متعجب شدم. ولی خب به قدرت خارق العاده ی خودم پی بردم!

Wednesday, November 17, 2010

۱۷۴ - اوج!

دیگه شاهکار به اوج رسید دیروز! دو تا از ترکا اومدن سر کلاس زبون مجاری، هی چرت میگن، چرند جواب میدن، بعد هم هر هر میخندن!
بعد از کلاس اعتراف کشیدیم! مواد زده بودن!
به همین سادگی که گفتم!

Monday, November 15, 2010

۱۷۳ - دوستان روبوکاپی

ملت، شاید باورتون نشه. ولی الآن دقت کردم، فهمیدم یکی از دوستام که اینجاست و از برزیل ه، از شهری به اسم باهیا اومده!
وای خدا!

Saturday, November 13, 2010

۱۷۲ - بسکتبال

فکر کنم شش ماه شده بود که نرفته بودم با بقیه بسکتبال جمعه شب. ترم پیش، آخرین بار که رفتم با چهار تا از بچه های نیجریه ای هم تیم شده بودم، که خب گندش رو درآوردن. علنن یکیشون پاس نمیداد، بعد دریبل میزد، توپ رو میداد به اونا! بعد بقیه هیچی نمیگفتن. من میگرفتم. پاس میدادم. میگرفتم. دریبل، پاس، بعد این وسط یک پاس در میرفت، یا شوتم برمیگشت رو دست این آقا و ایشون زحمت ریباند رو نمیکشیدن، چهار نفر دیگه به این نتیجه میرسیدن که من رو باید طرد کنن. شروع میکردن تا آخر اون بازی پاس ندادن به من.
تیم ما اون شب چهار تا بازی کرد. دو دقیقه ی اول همه ش پنج نفره بود، دقایق بعدی چهار نفره. بازی آخر برای اینکه یکی دیگه از نیجریه ای ها که باهام دوسته ببینه راست میگم، دو دقیقه ی آخر رو واستادم زیر حلقه ی خودمون وقتی تیم حمله میکرد، و به وضوح دیدیم که تغییری در استراتژی تیم مشاهده نمیشه. چهارتایی پاس کاری میکنن، دابل تیم میشه یک نفر، تو برمیگرده دست اونا.
از هفته ی بعد نرفتم. چند بار همین دوست م گفت چرا نمیای، گفتم حال ندارم.

امشب دوباره پاشدم رفتم باهاشون بازی کردم. دو تا مجاری بودن، پنج تا چینی، من و این دوست نیجریه ایم.وسط کار اون یک مجاری هم رفت، فقط موند یک مجاری که خیلی گنده محسوب میشه از نظر هیکل. بعد خب من تو این یکی تیم بزرگ ترین بودم، نتیجتن باید این آدم و میگرفتم. پدرم رو در آورد. چون اون هم داشت تو دفاعشون من رو میگرفت. کلن در حال کشتی گرفتن بودیم تا بسکتبال بازی کردن. خسته، کوفته. درمونده. گیم های آخر بازیکن ها عوض شدن. یک چینی متوسط هم اومد تو تیم ما. قرار شد که جای من «جیمی» رو بگیره، و من برم دوست نیجریه ایم رو بگیرم. گیم آخر نصف گیم یک چینی رو گرفتم، که میتونم اعتراف کنم دمار از روزگارم در آورد انقدر دویید. نصف ذهنم مشغول این شده بود که راه های سریعتر برای رسیدن بهش پیدا کنم. بعد دوباره سوییچ کردیم که من برم سراغ دوستم. داشت پشت به من دریبل میزد، برگشت پاس بده، نمیخوام بگم چقدر محکم پاس داد، ولی خب من حس بدی در صورتم پیدا کردم. توپ خورد روی قوس دماغم، نتیجتن هم به دماغم خورد، هم به چشم های مبارک.
تیر کشید، درد اومد، تا دستم رو از رو دماغم بردارم، دیدم داره جلوم هی میگه «آیم ساری من، آیم ساری. نات اینتنشنال!» از پشت صدای جیمی اومد که از زیر حلقه داد زد «این یور فیس!» خندیدیم، ولی انکار نمیکنم که درد دماغم اشک رو تو چشمام جمع کرد.

بعد گیم آخر همه ولو شدن کنار زمین. ولی من داشتم بالا پایین میپریدم.
امروز خیلی خوش گذشت. من حاضرم با این ها باز هم بازی کنم. ( اگر اون ها حاضر باشن!! )

Friday, November 12, 2010

۱۷۱ - پارکینگ

امتحان تموم شده بود. داشتم میومدم خونه. از جلوی پلاک ۱۰۱ ، یعنی دو تا خونه به سمت شمال، دیدم چراغ پارکینگ داره چشمک میزنه. گفتم خب الآن یکی از همسایه ها میاد بیرون. بعد خب واستادم که نگاه کنم، اگر اومده تو سربالایی نرم جلوش یهو بزنه سوتمون کنه. نگاه کردم. دیدم کسی ماشین نداره.
خانم یکی از واحد های بالا، بچه رو گذاشته تو کالسکه، داره کالسکه رو تو سربالایی هول میده میاره بالا! بعد رسید دم در پارکینگ، کالسکه رو نگه داشت. با یک ریلکسی خاصی برگشت دکمه ی کنترل رو زد، در پارکینگ بسته شد. بعد رفت.

Sunday, November 7, 2010

۱۷۰ - مخالف

مخالف «هیچ چیز» ، «همه چیز»‌ نیست، «حداقل یک چیز» است.

Friday, November 5, 2010

۱۶۹ - جنگ

یک روز بابام رو نشوندم، ازش خواستم بگه از جنگ چی یادشه.
چیزی رو تعریف کرد که هیچ وقت از ذهنم نمیره.

میگفت یک سال وسطای جنگ بود. من رفته بودم فرانسه پیش برادرم. اون جا یکی از تلویزیون ها رو برادرم داشت میدید. یهو برنامه قطع شد و شروع کرد پخش زنده از خاک عراق. یک سری سرباز ایرانی پیش روی کرده بودن تو خاک عراق، فاصله شون با تانک ها و این چیزها یکم زیاد شده بود. دو تا لشکر عراقی از پشت اومده بودن، ارتباط رو قطع کرده بودن. میگفت تلویزون فرانسه داشت از تو هلیکوپتر فیلم برداری میکرد، ما ذره ذره میدیدیم که اینا از همه طرف این جوونا رو محاصره کردن، و دارن نزدیک میشن. میگفت یک دوربین دیگه شروع کرد از یک جنرال عراقی پرسیدن، که با اینها چی کار میکنین؟ اسیر میگیرینشون؟ جواب داد «نه. اینا جوونای شجاعی بودن. ما همشون رو میکشیم، همین جا دفنشون میکنیم، خاکمون رو حاصل خیز میکنن.» بابا میگه من نگاه کردم که چجوری این ها رو از همه طرف گوله بارون کردن. دونه دونه شون مردن. و من تو صندلی خشکم زده بود. بعد یک بولدوزر اومد، شروع کرد کنار این ها رو گود کردن، شروع کردن اینا رو تو انداختن، من دیگه از هوش رفتم.

بابا یک بار این رو برای من تعریف کرد. همون یک بار انقدر اشک ریخت که من هیچ وقت از بابام ندیده بودم.
دو هفته ست یاد این افتادم. یه هفته ست که داره سر مغزم فشار میاره. امروز که برای یک نفر دلایل شروع جنگ رو توضیح دادم، دیگه تا خونه نمیدونم چجوری رسیدم.

Thursday, November 4, 2010

۱۶۸ - تحقیقات!

یک گروه راه افتادن دارن تحقیق میکنن و یک کتابی در مورد زندگی خارجی ها تو مجارستان مینویسن. تیکه ی مهاجرین تموم شده. رسیدن به تیکه ی دانشجو ها. بعد یکی از دانشگاه به من ایمیل زده، میگه تو رو معرفی کنیم؟ میگم بکنین. بعد یارو میگه اوکی، جیمیلت رو دادم بهش. اگر مشکلی پیش اومد خبر بده بهم و اینا.
بعد دیشب یارو میل زده، که فردا چطوره؟
زدم خوبه. ساعت و محل؟
امروز صبح پاشدم، دیدم ساعت ۹ صبح میل زده که ای بابا. من یادم نبود رفتم بوداپست! فردا ساعت ۱ بعدازظهر ساختمون اصلی دانشگاه.
زدم بهش اوکی. ولی ساختمون اصلی دانشگاه کجاش؟

حالا منتظرم جواب بده. من موندم این آدم با این سیستم چجوری تونسته تیکه ی مهاجرین رو تموم کنه. چون برای من فرستاده بود و واقعن کار خفنی بود.

۱۶۷ - بی حد

ترکه اومده. میبینیم زیر چشم چپش بادمجون در اومده. دست چپش هم پانسمانه و اینا. لباش هم زخم. میگم با گربه دعوا کردی؟ میگه نه. میگم خب چی شده پس؟ میگه هیچی دیگه، دیشب که شما ها رفتین، ما مست تر شدیم. بعد اومدم بیرون، شروع کردم دوییدن. بعد دورم تاریک شد، هنوز داشتم میدوییدم. بعد یهو خوردم به یک درخت از هوش رفتم. بعد به هوش اومدم زنگ زدم آمبولانس اومد جمع کردم.

بعد ما میگیم آقا جان، انقدر زود مست میشی به کنار. آدم مست نمیدوئه. اگر هم دویید دیگه تو تاریکی نمیدوئه.
بعد یکم فکر میکنیم. به این نتیجه میرسیم که گویا خریت حدی نداره.
:D