Wednesday, April 25, 2012

329 - My Immortal

این آهنگ «اوانسنس» رو خیلی دوست دارم.
خیلی.
نه در حدی که یه آهنگ رو دوست داشته باشم. در حدی که یه جمعی از آدم ها رو دوست داشته باشم.
خیلی که ناراحت باشم، یا خیلی که شاد باشم، یا همین جور وسط روز، وقتی میدونم که الآن از ته ته ته دل م میخوام با بچه ها باشم، این رو میگذارم.
قشنگ تا شروع میشه، میکشه من رو تو خودش.
همه ی آنچه شب آخر تو تنکابن گذشت، و تو مسیر برگشت تو اتوبوس، تک تک ضربه های آهنگ رو، گره زده به جونم. تک تک واژه هایی که تلفظ میکنه، صورت عزیزترین دوستام رو میاره جلو چشمم. ( حتی شما دوستان عزیز که نیومدین!‌ )


فقط خواستم که بگم، دلم برای یکی یکی تون تنگ ه.

Monday, April 9, 2012

۳۲۸ - به یاد یکی از استت های قدیمی مهرداد

داره داد میزنه توی اتاق که
We die hard, we die hard
و من چشمام رو دوختم به صفحه ی مانیتور، یک سری آدم جلوم تو چت نشستن و دارن طرح میدن.
چشمام رو میبندم.
ما میتونیم.
و هیچ کس هنوز قدرت نداره که ما رو از بین ببره.
هیچ کس.
باهاش فریاد میکشیم که «وی دای هارد»

Saturday, April 7, 2012

۳۲۷ - رقابت

تو دفتر استاد آمار و احتمالات نشسته بودم.
داشت میگفت که «رقابت» لازم ه برای پیشرفت. میگفت مثلن من یه روزی حس کردم که مقاله دادن تو سطح دانشگاه های مجاری خیلی خزه، تکراری شده، شروع کردم به ژورنال های آلمانی مقاله دادن، بعد هی هر جا که دیگه برام خز میشد، میرفتم بالا تر. بعد الآن به جایی رسیدم که مقاله هام که قبول میشن، جیگرم حال میاد.
از دخترش مثال زد، که دبیرستان میخونه، و هر هفته میره یه شهری از مجارستان تا مسابقه ریاضی بده. امسال هر چی مسابقه بوده، یا اول شده یا دوم. اون هایی هم که دوم شده، دختر یکی دیگه از استاد ها که هم سن ش بوده اول شده.
داشت میگفت که من و زن م هر دو ریاضی کاریم، خدا ساله درس میدیم، و الآن دخترم در خیلی از زمینه ها من و زن م رو با هم میگذاره تو جیب ش، چون ما خودمون «رقابت» رو توی دانشگاه شروع کردیم، اون از راهنمایی.
مثال های دیگه هم زیاد زد.
خیلی باهاش موافق م. خیلی. ولی یه مشکل خیلی اساسی داره، اون هم این ه که، یه موقع هایی داری پیشرفت میکنی، و یه جایی دیگه تنها میشی، اون جا میخوای چی کار کنی؟
سر این هم حرف زدیم یکم.
خب از نظرش من با این مشکل دست و پنجه نرم کردم، چون روزی که وارد کلاس ش شدم، تنها کسی بودم که خیلی چیز ها رو میفهمیدم، یه سر و گردن تو ریاضی از بقیه بالاتر بودم، و دیگه چیزی به نام رقابت نبود که من توش شرکت کنم. داشت از من میپرسید که چی کار کردم؟ بدون رقابت چجوری بهتر شدم تا آخر ترم؟
یکم نگاه ش کردم، گفتم من رقابت های خودم رو دارم.
گفت یعنی چی؟ با آدم های دیگه؟
گفتم نه.
یکم صبر کرد، بعد گفت پس با چی؟
به ش گفتم که «زمان» بهترین رقیب ه.
یه جاهایی وای میسته که برسی، یه جاهایی میدوئه، برس!

Friday, April 6, 2012

۳۲۶

یه سری کار ها هست، چیز هایی هست که بهت میدن، که لیاقتی نمیخواد. بهت میدنش، کار رو انجام میدی، زندگی پیش میره. غذا رو میخوری، سیر میشی. همین جور هر چیز دیگه.

برای یک سری کار ها، «لیاقت سنجی» میشی. میخوای بری سر یه کلاسی بشینی، باید یه امتحانی بدی. میخوای بری دانشگاه، کنکور میدی.

تا حالا همه چیز درست ه.
یا لیاقت نمیخواد، یا مسئول لیاقت داشتن یا نداشتن ت، کسی ه که داره خدمت رو ارائه میکنه.

ولی یه موقع هست، که یه چیزی رو داری، که لیاقت میخوای، و مسئول این حقیقت که آیا لیاقت داری یا نه، خودتی.
اون موقع باید خیلی مراقب بود.
این چیزا معمولن خیلی خیلی مهم ن، نباید با بی لیاقتی هدرشون داد.
باید مطمئن شی لیاقت ش رو داری، اگر داری.
باید اگر نداری، جون بکنی و لیاقت ش رو به دست بیاری.

-----
پی نوشت: این نوشته ذهن نوشته ی من در «خیلی قبل» ه. به دلایلی تا امشب نمی شد بنویسم ش.