Saturday, August 27, 2011

۲۹۰ - خیلی جدی

سمور: شنیدم دنبال کِیس میگردی.
من: آره. شدید. مادر برد و کارت گرافیک خوب هم میخوام. ولی بچه ها میگن اون ور بگیرم راحت ترم.


پ.ن: دیالوگ از دو طرف کاملن جدی بود. { من واقعن میخوام سیستم ببندم اونجا. }

Monday, August 22, 2011

۲۸۹ - با خون / می نویسم واسه یادداشت

سر شهرآرا، تقاطع آرش مهر و بلوار( غربی - شرقی )، یه سری کارگر فصلی هستن. صبح ها پنج صبح به خط میشینن این سر. ملت میان بهشون پول میدن میبرنشون حمالی. تا هفت دیگه همه شون رفتن. تا هفت عصر همه شون برگشتن سر شهرآرا. از وقتی خورشید میره پایین، اون ور اول بلوار شرقی یه قهوه خونه هست که به طور دائم داره قلیون میده. میرن میشینن اونجا، تا حدود یازده جماعتی میکشن. یازده پامیشن میرن اونجایی که خوابن. باز فردا صبح روز از نو روزی از نو.

کم پیش میاد که شیشه ی سمت راننده تا آخر پایین باشه. معمولن یا خیلی گرم ه که کولر روشن ه یا از بالا فقط یک سوم باز ه که صدای باد صدای آهنگ رو مختل نکنه.
ولی معمولن سعی میکنم اگر تنها دارم میام سمت خونه، نزدیک که میشم صدای ضبط رو کم کنم، کولر رو خاموش کنم و شیشه ی سمت خودم رو تا آخر بدم پایین. از ساعت نه و ربع که گذشته باشه، سر تقاطع آرش مهر و بلوار ( غربی - شرقی ) یه بوی گندی میاد. یه بوی قر و قاطی ه. بوی دود میاد، بوی تنباکوی نیمه سوخته میاد. بوی تنباکوی خرابی که سوخته. بدیهتن قرار نیست سطح قلیون در حد فرحزاد باشه.
ولی همین بوی گند که میپیچه تو دماغم ......
صرفن دیگه بلد نیستم توصیف کنم چرا حس ش خوبه.....

Wednesday, August 17, 2011

۲۸۸ - يه دونه ای / دردونه ای

دوستای خوب خیلی كم نیستن. كم هستن ولی خیلی كم نیستن. آدم هایی هستن كه با بودنشون به زندگی ت معنی میدن. آدم هایی هستن كه میتونن حرف دلت رو بشنوم تا آروم شی و پیش بری تو این دنیای لعنتی. آدم هایی هستن كه میتونن زندگی ت رو با كارهاشون قشنگ كنن و آدم هایی هستن كه میتونن خیلی ساده با تغییر مود خودشون، مود تو رو هم عوض كنن.
ولی، ولی، ولی. این آدم ها، اگر باشن، فقط یه دونه ازشون هست. مثل جون كاراكتر ت تو بازی نیست كه هر وقت خواستی یه دونه ش رو حروم كنی. اگر براشون كم بگذاری، براشون كم گذاشتی. حق دوستی رو به جا نیاوردی. حقی كه اون ها برات به جا آوردن.

یه جوری نمیتونم كه این حق رو برای كسایی كه به زندگی م معنی میبخشن، برای كسایی كه تو این سال ها با همه ی لعنتی بودن اتفاق هاش همچنان باعث میشن كه به «تهران» بگم «خونه»، ادا نكنم. نمیتونم، گاهی حتی اگر جون هیچ كاری رو نداشته باشم، انگار آدرنالین تو وجودم پخش میشه. انگار اون لحظه هیجان زندگی م تو بودن با اون دوست ه.
اگر یهو از حالت خواب و بیدار میپرم و میرم اون ور شهر؛ اگر حاضرم به قول یكی شون «حوصله م از ته بودن سر بره»؛ اگر گاهی خودم رو مثل یه مرده میكشم ولی بازم پا به پاتون میام؛ اگر اگر اگر... نه هیچ منتی هست و نه هیچ زحمتی. فقط این كه از هر كدومتون یه دونه تو زندگی م دارم و دیگه بهم نمیدنتون اگر كاری كه میخوام رو براتون نكنم.
همین.

Friday, August 12, 2011

۲۸۷ - حال این روزای من

زندگی شده مجموعه ای از دوییدن ها. مامان میگه تا سر داری سر میشكنی. راست میگه. خوابم كم شده، هی با ملت میرم بیرون. هر كس بخواد بره بیرون من پایه ش هستم. هر جا زنگ بزنن بگن یه ساعت بیا این جا كار كن میرم. طرف از اون ور شهر زنگ زده میگه این هفته كی میتونی بیای فكر و حساب نكرده میگم فردا ساعت سه اون جام. روزای زوج م با حلی چهار شروع میشه، هفت و نیم تا هشت و نیم. بعد نه و بیست تا دوازده و ربع حلی ه و بعدش هم یك مقداری وقت تلف كردن در محل. روزای فردم رفته رفته داره با بوعلی دوباره پر میشه. آخر شب، حتی بعضن دم دمای صبح كه خسته میرسم خونه، بازم نمیخوابم. چون نمیتونم. خیلی ساده نمیتونم. باید خودم رو بكشم، با همه ی همه ی وجودم خستگی رو حس كنم كه بتونم چهار ساعت راحت بخوابم. وقتی هم كه چشمام رو میگذارم رو هم، انگار فقط تنم استراحت میكنه. مغزم همین جور میدوئه. حتی صدا ها رو هم بعضن میشنوم. خوابم بیشتر از چهار ساعت نمیتونه باشه. حتمن باید بعد از چهار ساعت یك ربع بیدار باشم حداقل. یكم كار كنه بدنم و ذهنم هم یكم باز غر بزنه كه خسته ست.
خودم رو سرگرم میكنم، كه مشغول دیوانگی هایی كه ته ته ذهنم دارم نشم. هر روز بیشتر علاقه پیدا میكنم كه دو تا خط رو صورتم با تیغ بندازم، ببینم چی میشه. هر روز بیشتر فكرم میره سمتایی كه دوست ندارم بره. باید سریع خودم رو مشغول كنم. ولو شدم تو تختم و تكون نمیتونم بخورم، ولی ذهنم باید مشغول شه. آی پاد رو از رو میز بالا سرم برمیدارم و میرم سراغ یه بازی. گاهی انقدر بازی میكنم كه چشمام میره در حین بازی كردن.
این جوریا خودم رو مشغول میكنم. این جوریاست كه به روی خودم نمیارم كه نمیدونم در بسیاری از زمینه ها دقیقن دارم چی كار میكنم. این جوریاست كه خودم، خودم رو فراموش میكنم. چون وقت فكر كردن به خودم و خواسته هام رو ندارم.

این جوریاست این روزای من هم...

۲۸۶

تو كه بلد نیستی دنبال چیزی كه میخوای بری، بی جا میكنی چیزی رو میخوای كه باید براش بدویی تو زندگیت.

285

The Internet's not written in pencil, Mark, it's written in ink! And you published that Erica Albright was a bitch .....

{ The Social Network }

284 - Original Quote

خیلی ساده ست قضیه. اگر به حقیقت احترام بگذاری، حقیقت رفته رفته شكلی میگیره كه احترام تو رو نگه داره. ولی اگر به حقیقت احترام نگذاری، اگر هر روز دروغ دیگه ای بتراشی كه بتونی خودت رو نگه داری تو جایی كه هستی، یه روزی همه ی حقایقی كه پنهان كردی، همه ی حقایقی كه تحریف كردی، از یقه میگیرنت، پشت به دیوار نگه ت میدارن. و اون موقع ست كه نمیدونی از كجا باید در بری. اگر همین جوری از حقیقت فرار كنی حقیقت باهات دشمن میشه. ولی وقتی باهاش كنار میای و میگذاری كه همه ببینن كه این تویی، یاد میگیری چجوری پیش بری و حقیقت چجوری به نفع تو میتونه بشه.

"هر روزی كه از حقیقت فرار كنی، داری اشتباهت رو دنبال خودت میكشی. یك بار برای همیشه باهاش روبرو شو."

همین.

Friday, August 5, 2011

283

Brothers fight, old friends rip off each others ears, it's a crazy world Earl.
{ My Name is Earl }