Friday, February 25, 2011

208 - Operating Systems One with Fazekas Gabor

First session:
Nowadays every family has a computer around. I got two grand children, a 4 year old and a 6 year old. The 4 year old boy recently learned to play Tetris one the computer. And then my daughter moved them to the other room, so the 6 year old boy came and asked "Mom, is there a google in this new room two?"

Second session:
Yeah, there is this Oracle operating system, that is huge. And they say you should have an awesome and big computer to run it. So my children and I, some years ago, decided to install it on the computer at home, and then they asked me to cancel the process, since the booting of the installer was taking more than 10 minutes, and they did not want such a thing to be there at home.

یعنی کاملن علم رو بومی سازی کرده تو خونه شون
:)

Thursday, February 24, 2011

۲۰۷ - بابا

تو چجوری ملت رو انقدر راحت میبخشی؟ چجوری؟

Saturday, February 19, 2011

۲۰۶ - لازمه

واقعن لازمه چند نفر دور و برت باشن که وقتی میگی یک کاری رو دوست نداری بکنی و دلیلی نداری، گیر ندن. قبول کنن که اون کار نمیشه. هی نگن بی منطقی. آقا جان، صد تا کار میشه، یک کار هم نمیشه. احترام بگذارین دیگه. ای بابا.

Friday, February 18, 2011

۲۰۵ - حرف

یک لحظه، یک کلمه، نباید گفته شه।
یک لحظه، یک جمله، نباید گفته شه।
وگرنه، آخرش غم ه।
همین।

Thursday, February 17, 2011

۲۰۴ - یه اخم هم کافیه. مرسی که یادم دادی.

یه وقتایی،‌ وقتی یکی بهت میگه خسته ست، یه اخم هم بزنی تو چت براش، که بهش بگی ناراحتی که خسته ست، که دلش گرفته، که هر چیزی، خیلی بیشتر از کافیه.....
خیلی!

مرسی که یادم دادی....
:-)

Monday, February 14, 2011

۲۰۳ - خیلی هم خوب

یک آدمی بود. دفعه ی دومی بود که میدیدمش. هنوز هم حتی اسمش رو نمیدونم. ترم پیش با تیهان فوتبال بازی میکرده. تو بچه هاشون به rage guy معروفه، چون خیلی عصبی میشه و زود دعوا راه میندازه. داشتیم با تیهان میرفتیم، رسیدیم به این و دو نفر دیگه که من میشناختم. مسیرمون میخورد. با هم پنج نفری راه افتادیم. دم مک دونالدز این پسره گفت من از اینا پونصد تا طلبکارم. واستین برم دو تا چیز برگر بخرم بیام. قوطی آب جو دستش بود. رفت تو. آب جو رو گذاشت رو کانتر بغل دستش، شروع کرد سفارش دادن. من هم خیلی جدی دنبالش رفتم تو، آب جو رو برداشتم از اون یکی در اومدم بیرون. چهار نفری از بیرون داشتیم تماشاش میکردیم، که داشت دنبال قوطی ش میگشت، و مرده بودیم از خنده. خیلی خندیدیم. بعد فروشنده گفت که دوستات بیرونن، آب جو هم پیششون. اومد آب جو رو از من گرفت. گفتم الآن کله م رو میکنه. ولی خندید و گرفتش.
قلپ اول رو که خورد، خیلی جدی برگشتم به تیهان گفتم We should have poisoned it. با یک جدیتی برگشت به ما نگاه کرد، قلبم ریخت.
:-)
ولی حال داد، دزدی خوبی بود.

Sunday, February 6, 2011

۲۰۲ - دیروز

من دیروز یک نفر دیدم که «سی دی من» داشت، و با اون نفر راجع به شیرکاکائو های شیشه ای که زمان بچگی داشتیم صحبت کردیم.

دیروز جلوی چشم من پرواز به قاهره از استانبول کنسل شد.

دیروز قلعه ی حیوانات رو خوندم و مخم سوت کشید.

دیروز یک نفر رو دیدم که داشت یک «وافور» و سه تا «حقه» که تزیینی بودن رو از ایران میبرد، دستگیرش کردن فرستادن دادگاه. خودش میگفت «اینا انقدر خوشگله دل کسی نمیاد با اینا بکشه»

دیروز تو فرودگاه کیف م رو باز کردن چون فکر کردن دسته ها بمب هستن.

دیروز پرکار بود، جاش شب خیلی خوب خوابیدم....