Sunday, May 27, 2012

۳۳۱ - انتقام

با این سیاه ها که فوتبال بازی میکنیم، به معنای کلام میدوییم. جوری که یه صحنه هایی من حس میکنم این ها شلاق دارن، و ما رو دارن شلاق میزنن که بدوییم، بازی کنیم، این ها.
بعد خودشون خسته نمیشن. ما تو خستگی باز باید بدوییم.
باز این حس شلاق رو دارم.

یه حسی بهم میگه این ها دارن انتقام میگیرن از سفید ها. دارن انتقام نسل هایی رو میگیرن که سیاه ها رو برده کرده بودن، حالا این ها ما رو میزنن و ما باید بدوییم.

( من نژاد پرست نیستم. این صرفن یه تفکر فان بود که تو ذهنم گذشت، حیف م اومد ننویسم! :دی )

Wednesday, May 2, 2012

۳۳۰ - بیست

نشستم. بیست داره میاد.
خواستم فقط این رو بنویسم، که بگم از بیستمین سال زندگی م خیلی راضی بودم. خیلی. از ثانیه ثانیه ش راضی بودم. از هر آنچه که شد، حتی اگر در لحظه راضی نبودم، در طولانی مدت راضی شدم.
خلاصه که «بیستمین سال زندگی م، از بیست بیست میگیره.»

از ده تا بیست م هم خوش م میاد. دوستای خوبی برام آورده، تجربه های عالی، و همه چیز که الآن زندگی م رو میبره جلو.
همه ی آن چیزی که قراره دهه ی بعدی رو روش بسازم.

دو دقیقه دیگه این «تقویم جلالی» بالای کامپیوتر، چهارده رو نشون میده. و من بیست میشم.

فقط امیدوارم که وقتی به سی رسیدم، از این ده سال هم همین قدر شدید راضی باشم.


This is Maziar, teenager, signing off.