Sunday, October 30, 2011

307 - Just to pulish my gratitude for you

شک داری به خودت. درگیری با خودت. مشکل داری با خودت.
و یکی هست که بهت یادآوری کنه که تنها نیستی. که خیلی های دیگه هم دورت این مشکلات رو دارن، که تو از «آدمیت» شاید داری دور نمیشی.
و فردا که بیدار میشی، میتونی باز خیلی ساده و راحت به زندگی ادامه بدی و بدون دغدغه پیش بری، چون به یادت آوردن که اگر نگران نباشی، راحت تر با مشکلات پیش میری، چون از هر چیزی که بترسی سرت میاد و از هر چیزی که راضی باشی ادامه پیدا میکنه برات.

امروز که بیدار شدم، زندگی باز قشنگ بود، باز راحت بود. و من مثل دیروز عصر با خودم فکر نمیکردم که شاید دارم غرق میشم، شاید انسانیت یادم رفته.
ازت ممنون م دوست عزیزم.


/* هشتم آبان ساعت یک ربع به یازده شب، خط اول آخرین «به» به «با» تغییر پیدا کرد. با تشکر از دوستی که اشاره کردن! */

Friday, October 28, 2011

۳۰۶

روزی که ولیعهد سابق عربستان مرد، عکس پروفایل نصف عرب هایی که من از دبرسن میشناسم شد موجودات مربوط به غم. عکس یارو رو زده بودن، استت میگذاشتن به عربی که رحمت و مغفرت خدا به همراهت، دل تنگ میشیم، میس یو، دوستت داریم، از این حرفا.
ولیعهد جدید که انتخاب شد، عکس های قبلی هنوز پا برجا بود ولی استت زدن و بهم دیگه تبریک گفتن این انتخاب رو.
امروز چند تاشون رو دیدم، یکی شون به معنای کلام خوشحال شده بود. وضعش از روزای گذشته از نظرم بهتر بود. اون اولش همه شون ناراحت بودن.
به رسم اینکه همکلاسم ه، و میشناسمش، به احترام اینترنشنال بودن همه مون بهش تبریک گفتم. همون طوری که به ترکا برای زلزله تسلیت گفتیم، یا هزار تا اتفاق دیگه.
ذوق کرد. کلی تشکر کرد. بعد رفت.

یک سال و هفت ماه از اون جمعه ای که سامانتا داشت سعی میکرد به من توضیح بده که «شاید خاندان سلطنتی عربستان برای اعراب مثل یک نماد نشنالیسم ه» میگذره. این چند روز به معنای کلمه این حقیقت رو درک کردم.

Tuesday, October 25, 2011

305 - They see me rollin

Friday night, walking out of a club at 3:30 AM after a hang out with friends.
Maziar: Guys the music is getting more and more disgusting. I will see you outside.

Outside, suddenly seeing a Nigerian class mate. He blinks twice, not believing he is seeing me there.
Femi: Hey man.
Maziar: Hey.
F: What are you doing here man? Studying?
M: Yeah, Anatomy of chicks. { in my mind: He is drunk, who the hell I am making jokes for }
F: O, cool. So you are studying even here.
..... 1 minute later ......
F: { Laughing out loud } Man, that was some nasty joke right there.

Wednesday, October 19, 2011

۳۰۴ - دیگه ادعایی ندارم.

حدود پنج ماه میشه از روزی که ادعا کردم یه کادوی تولد خیلی خاص و خیلی «گیک» ی دادم به یه نفر. خب من الآن ادعام رو پس میگیرم.
داستان از این قراره که یه استادی بهم پیشنهاد داد که پیپر بدم توی یک موضوعی که دپارتمانشون توش گیر کردن، ویکی رو احتیاج دارن که یکم بیشتر برنامه نویسی بلد باشه که خارج از تئوری فکر کنه و اینها. من هم قبول کردم. بعد گفت ولی باید تئوریش رو یاد بگیری، نتیجتن یک سری پیپر و کتابچه و امثالهم که قبلن با هم نوشتن برای من میل کرد.
اولیش رو که باز کردم، یه تیکه از یه کتابی بود، که به کلاسه کردن زبان ها پرداخته بود و ارائه ی یک سری «پامپینگ لم».
اولش نوشته
Dedicated to Pal Domosi for his 65th birthday

من از همین جا مراتب بی ادعایی خودم رو نسبت به «گیک» یت و «نرد»یت و هر «چی چی»ت دیگه ای در مورد کادو هام ابراز میکنم.

Monday, October 17, 2011

۳۰۳ - مُردَم

خیلی شیک تصمیم گرفتم برم یه چیزی بخورم بعد از پنج ساعت مسابقه و سه ساعت علافی تو دپارتمان به دلایل دیگه بعدش، بعد برم به بچه ها برسم برای بیلیارد. برای اینکه زیاد هم آخرش منتظر مردم نمونم، یکم مسیرم رو دور کردم.
از تِرَم پیاده شدم، یهو حس معین زد به سرم. خیلی شیک یه آهنگ شبه بزن برقص ش تو گوشم بود. داشتم از یه کوچه ای میرفتم که مسیر هر روزم نیست، ولی خب بلدم چون رفتم. همین جور معین داشت تو گوشم به بزن و برقص میپرداخت، باد سرد هم میومد و من هم تو حال و هوای خودم و شادی و خوشحالی، کنار دیوار راه میرفتم.
یهو دیدم یه موجود کوچولویی اومد اون ور دیوار، در حدی نبودم که حتی نگاهش کنم ببینم چیه. گفتم خب یه سگی چیزی ه که کوچیک ه دیگه.
همین سگ خیلی کوچیک، آنچنان پارسی کرد به جون من. یعنی خیلی جدی از جام پریدم، پاهام رو کشیدم بالا، دستام هم رفت رو هوا.
یه سکته ای رو رد کردم در همون وضعیت.
بعد خیلی جدی به معین ادامه دادم و به مسیرم.
ولی واقعن ترس رو حس کردم یه لحظه در وجودم.

Sunday, October 16, 2011

۳۰۲ - ملزومات

یه دوست لازم ه که در زمان هایی که حالت به طور شدید گرفته ست و حس میکنی شکست خوردی یا حس میکنی بلد نیستی کاری بکنی یا حس میکنی هر کاری بکنی خراب میشه و این چیز ها، به طور خیلی زیر زیرکی و اتفاقی، یادت بیاره که یه کارهایی رو خیلی خوب بلدی، انقدر که به چشم اون میاد که بلدی.
لازم داری یکی گاهی تو چشمات نگاه کنه، و یه حقیقت رو یه جور خاص بیان کنه برات. یه جوری که نمیشه توصیفش کرد، ولی در حالی که داره میخنده و میگه ( و با خنده ش بهت میگه که احمقی که شک داری ) ولی باز هم میگه که بدونی.

پی نوشت: این متن مال تابستون ه. عصر و شبی که چیتگر بودیم و بعدش هم پنتری و بعدش هم درکه. مربوط به قسمت پنتری ه. ببخشید که دیر شد خلاصه دیگه.

Friday, October 7, 2011

۳۰۱

نکته ای چند رو متذکر شم.
اول که استیو جابز این سخنرانی معروف ش رو خیلی وقت پیش ارائه داده.
دوم که نیکل بک هم تو آهنگ ش میگه «ایف تودِی واز یُر لَست دِی ...»

حالا با توجه به دو نکته ی بالا، یکی به من بگه چرا یک سری برای اثبات بزرگ بودن استیو جابز، به این جمله ش و گفتنش متوصل شدن، اون هم تازه الآن.
نکنین ملت، یاد بگیرین مرده پرستی نکنین، اگر هم میکنین حداقل سوژه های داغ تر پیدا کنین.

پ.ن. مقصود من با هیچ کدوم از افرادی که این پست رو میخونن نیست احتمالن، فقط چندین و چند بار تو صفحه های ایرانی فیس بوک، استفاده از این جمله رو برای نشون دادن بزرگی استیو جابز دیدم، و حس کردم اصلن رفتار منطقی ای نیست.

Saturday, October 1, 2011

۳۰۰ - بخار جات

گفت که برای سرفه ت یه فکری بکن. قرص بخور. گفتم سرفه که قرص نمیخواد. گفت خب آب نمک بگیر، بخور هم بگیر.
بعد من خیلی منطقی با خودم فکر کردم که خب اولن که «دانشجو پول نداره پای بخور بده» و دوم که «برم از کجا این شهر دستگاه بخور بخرم؟»
بعد توجه م به این جلب شد که در سری وسائلم، موجودی به اسم اطو دارم که بخار هم میکنه. این جا بود که ذهن خلاق خود رو به کار انداختم.
رفتم واستادم سر سینک، اطو رو رو به پایین گرفته بخارش رو روشن کردم تا درجه ی آخر. این جوری شد که بخار تو سینک جمع میشد و بعد میومد بالا تو صورت و دماغ بنده.
به هر حال، یه جوری ما تونستیم به بخور دست پیدا کنیم.