Monday, May 31, 2010

۹۳ - درآمد

و بسیار لذت بخش بود آنگاه که از بخشی از اولین در آمد عظیم خود، برای خود پنیر برای صبحانه خریدم!

92 - My part of world

ساعت ۳ نصف شب به وقت محلی که کشف میکنم بی خوابی زده به جونم، پا میشم لپ تاپ رو روشن میکنم. هنوز نه جواب پوریا رسیده نه بقیه مواد لازم پس نمیتونم کارت رو ادامه بدم.
یوتیوب فیلتر نیست، سرعت خوبه. چه کنیم؟ یکم فان داشته باشیم.
اول چند تا تیکه خنده دار Meet the Spartans رو تماشا میکنم. بعدش دیگه فان اون ها کم میشه. میگم حالا برم ببینم موسیقی ترکی چی رو یوتیوب پیدا میشه؟ از اون جا که خواننده ای نمیشناسم، با Turkish Music شروع میکنم. یکم از هر آهنگ گوش میدم. میرم از لینک ها روی یکی دیگه. وسطش میگم ببینیم عربی چی دارن. یاد خاطره های فان این ترم میفتم.
اولیش سر جلسه اول Case Study In Politics بود. که معلم پرسید زبان شما عربیه؟ و نگاه خیلی سنگین من، که صرفن معذرت خواست.
ورق میخوره خاطرات. یاد وین میفتم. کلیسا St. Peter بود ( یه s کمتر یا بیشتر! ). شده بود پاتوق من و مادالینا. چون شبا اون ارگ عجیب و غریب رو باهاش مینواختند. هر شب میرفتیم که گوش بدیم. یک بار حتی وسط روز هم برای یک کنسرت گروه کر رفتیم. تو یکی از همین بازدید ها بود که مادا رفت سراغ دفتر یادگاری اون جا، یهو دو قدم برداشت عقب و به من گفت بیا. رفتم دیدم اون تو یکی عربی نوشته. جمله اش کامل یادمه This is from your part of the world, can you please translate it for me? من هم گفتم خب عربیه. گفت میدونم،‌ ولی مگه تو و هیراد نگفتید که دبیرستان خوندید؟ گفتم چرا. شروع کردم براش متن رو ترجمه کردن و ... چه باحال هم نوشته بود یارو. هنوز دقیق یک جمله پسر لبنانی رو یادمه، که همون روز نوشته بود «لاجل الصلح فی الشرق الاوسط»
باز ادامه میدم. بعد از سال نو، یک سری برای رییس خوابگاه توضیح دادم که تقویم ما قمری نیست. بیچاره سردرگم شده بود. میگفت شما که ماه هاتون جابجا میشن، چجوری سر هفت سین «رستنی» میگذارید؟ مثلن افتاد وسط پاییز چی! بعد خب من توضیح دادم که تقویم ما شمسیه. هر خریتی که عرب ها میکنن به ما ربطی نداره برادر من.
شاهکار رو یک پسر ترک زد. بهش آدامس دادم، کلی فکر کرده که چی باید به من بگه، بعد برگشته میگه «شکرا جزیلا!» من میزنم تو سر خودم که این کیه دیگه! آخه تو که دیگه از همون منطقه ای! یه نگاه چپ کردم، گفتم « لا باس‌» بعد ادامه دادم که خره، من فارسم!

نمیدونم، حالا میشه از بیرونی ها انتظار داشت ما و اعراب رو یک کاسه کنن. بعد ما بیام توجیهشون کنیم. ولی دیگه این ترکه خدا بود.

۹۱ - جمعه شب ها

من عاشق برنامه جمعه شب هامم. ساعت ۱۰:۳۰ از اتاق راه میفتم، شایدم ۱۰:۴۵. به آخرین ترم میرسم. سوارش میشم. میرم تا دم مک دونالد پایین شهر. جمعه شب ها و شنبه شب ها، تا صبح بازند، ولی خب، شیفت شبی ها معمولن انگلیسی بلد نیستند. اول سر تعداد بحث میشه. میگم One ، میپرسه Harom? ( مجاری ۳ ) از من جواب که Nem , Ege. بعد سر سایز منو، که خب من قراره یک لذت مفصل ببرم و میخوام منو بزرگ سفارش بدم میگم Large یه نگاه بد میکنن. میگم Nagy ( مجاری بزرگ، غول آسا! ) جواب میده Yo. منتظر میمونم. غذام رو تحویل میگیرم.

میرم اون ور سالن، دور از همهمه بچه دبیرستانی های مجاری می نشینم. معمولن یکم از ساندویچم که پیش میرم، یک نفر آشنا وارد میشه. دستی براش ( ون ) تکون میدم. اون ها هم یک چیزی میخرن و میان میشینن. شام نصف شبانه مون رو میخوریم. یکم چند نفری بحث میکنیم. بعد دوستان میرن به جهت رسیدن به پارتی خاصی که در نظر دارن. یکم اصرار به من که بیا، من هم یک نگاه که تو هنوز من رو نشناختی؟ حال این چیز ها رو زیاد ندارم.

راهم رو از سر میگیرم. آیپاد رو راه میندازم، ایرفون هام همون Creative هاست، مال اپل اصلن خوب نیست. شروع میکنم به آهنگ گوش میدم و آروم آروم میام به سمت خوابگاه. بین راه ممکنه آشنا ببینم. خب مثلن هر هفته Usoro داره ول میگرده ولی معلوم نیست باهاش برخورد کنم. ممکن چند تا آشنا دم کافه ها باشن، ولی چون مستن، من رو به جا نمیارن.

الآن دو هفته است، که سه تا دختر مجاری رو بین راه میبینم، هر دو دفعه هم یکیشون الکل زیاد خورده و حالش بده، اون دوتای دیگه دارن جمعش میکنن. از اون ها که میگذرم، دیگه غیر از مشتری های دو تا رستوران سر راهم، آدمی نمیبینم. این هفته، یکی از مشتری های Calico Jack با تعجب به من نگاه کرد. من هم تو دلم گفتم «آدم ندیدی؟». ولی هنوز نفهمیدم دلیل تعجبش چی بود.

تنهایی خودم، بیش تر از یک ساعت قدم میزنم. تا میرسم به خوابگاه شماره ۱، هنوز از دم اون خوابگاه تا این جا، ۱۵ دقیقه راهه. وقتی میرسم اونجا، عرق رو رو تمام تنم حس میکنم و تازه میفهمم چقدر راه رفتم. یکم فکر میکنم. خنده ام میگیره که چجوری این مسافت رو اومدم. اون هم تنها.

یک شب، ۵ ام یا ۶ امه فروردین بود، که با ۴ نفر دیگه دو سوم این راه رو اومدیم و من باز آخرش حوصله ام سر رفته بود. ولی گویا موسیقی و تنهایی، کمک میکنه که نفهمی چقدر گذشته.

بعد از ۱ نصفه شبه، کلید رو میندازم، در اتاقم رو باز میکنم. دیگه جون هیچ کاری ندارم. همون ولو بشم رو تختم بهتره.

Sunday, May 30, 2010

۹۰ - اعتراف

من اعتراف میکنم جدن معتاد چای و برنج هستم!
خب واقعن بدون چای که تست کردم، دو روز هم دوام نمیارم.
سر سفر وین هم دیدم، بدون برنج تا سه روز میشد، ولی روز چهارم دیگه واقعن حالم بد شده بود از نرسیدن برنج بهم.

۸۹ - ترک ها

چند تا از این رفقای ترک هستن، کلن کلاس نمیان.
چندتاشون هستن، کم کلاس پیداشون میشه.

دسته دوم رو گاه میبینیم. شاد میشیم واقعن از زیارتشون.
دسته اول رو دو موقع میشه دید. اول ترم و آخر ترم. یکی شون بود، اول ترم یک جلسه اومد و یک خوش و بشی کرد و رفت. دفعه دوم ( همان آخر ) هم تو Erasmus Goodbye Party دیدمش. میگم هوشنگ تا حالا کجا بودی، میگه رفتم مجارستان رو گشتم! من دیگه چیزی نگفتم دیگه!

۸۸ - واقعن

چند روزیه، هی یاد رضی میفتم. نه یاد خودش، کلن که هر وقت بخوام برنامه بنویسم یاد رضی میفتم!
یاد وقتی میفتم که میزد زیر آواز. مدتی بود، تیتراژ مدار صفر درجه رو میخوند.
هر بار میرسید به این

یک آن بُد این عاشق شدن، دنیا همان یک لحظه بود
آن دم که چشمانت مرا، از عمق چشمانم ربود

من میرفتم تو فکر که الله اکبر، شاعر چه کرده. الآن میبینم، شاید فقط تصویر خیالی شاعر نبوده، شاید واقعن دچارش شده بوده.

Saturday, May 29, 2010

۸۷ - رپ

امروز نشسته بودیم با سه تا از هم کلاسا طبقه دوم Chemistry Building. مشغول انجام تکلیف هندسه ( کلاس های طبقه اول Chemistry Building در تسخیر گروه انفورماتیک دانشگاه هستند! ). لپ تاپ این نیجریه ای هم باز بود و Trun داشت تو یوتیوب ول میگشت.
من کارم تموم شد. پاشدم. زدمش از سر لپ تاپ کنار. میدونستم عشق رپ و هیپ هاپ و این چیزها هستن. پرسیدم براتون رپ فارسی بگذارم حال کنید؟ گفتند بعله.
زدم Hichkas Ye mosht و خود یوتیوب پشنهاد داد. براشون گذاشتم. زیر نویس هم داشت، یکیشون داشت سعی میکرد دنبال کنه زیر نویس رو. خلاصه دیگه تا آخر آهنگ هر سه رو هوا بودن و کلی داشتن حال میکردن. چند بار به صراحت تاکید کردن که This is good و من هم یک نگاهی کردم که خوب نبود که برای شما نمیگذاشتم.

اون تیکه آخر که همه میگن «پرچم بالاست!» این دوست ویتنامی مون رو شور گرفته بود، داشت سعی میکرد تکرار کنه این جمله رو. آخر هم گویا موفق شد.
هفته بعد میریم سر کلاس یهو مسئله رو که حل کرد برمیگرده میگه «پرچم بالاست!» حالا بیا جمعش کن.

Friday, May 28, 2010

۸۶ - خره واقعن؟

یکی از این هم کلاس های سیاه هست، کلن کارهای جالبی ازش سر میزنه. ولی این آخری رو دیگه شاخ درآوردم.
از اول ترم، هی غر میزد به جون من، که تو چون بلدی، اون جلو هم که میشینی، معلم جو میگیرتش، تند درس میده، ما نمیفهمیم. بعد از سه هفته، پینتر یاد گرفت که به من سوال های سخت تر بده، وینچه هم که دیگه کلن من و وانگ با هم حل میکردیم، اون برای کلاس.
درس های ریاضی جدید شروع شد. جلسه دوم گسسته، یک برگه داد همین موجود دست من. روش با خط میخی نوشته بود His office hours are ..... من هم کیف پول وانگ رو برداشتم، زیر لب گفتم This is for you bro! و گذاشتمش تو کیف اون. بعد کلاس اومد با این ایده که من نفهمیدم منظورش چی بوده، توضیح داد که اون مال من بوده! من هم گفتم برو بینم بچه.
دو جلسه بعدش دیگه سر گسسته نرفتم، چون با معلم حرف زدم، گفت میتونی نیای. من هم که پایه!
ولی، از اون موقع زیر نظر گرفتم این بچه رو. هنوز نفهمیدم چرا، بیشتر از دو سوم وقتایی که معلم داره حرف میزنه، از ردیف پشت سر من هم صدای این و A ( لقب یه دختر سیاهه! ) میاد که دارن با هم مکالمه میکنن. و معمولن هم بحث ها اعتقادی دینیه اگر دقت کنم، نه مربوط به هندسه ای که سر کلاسش نشستیم و میدونم که هیچی بلد نیست ازش.
خب برادر من، خودت گوش نمیکنی دیگه. سر من نشکون.

Thursday, May 27, 2010

۸۵ - رفع ابهام

ویشاد خواهر هیراده.
درست شد آقا نوید؟

Wednesday, May 26, 2010

۸۴ - قدرت داریوشی

بچه بودیم. یک داریوشی بود ( البته هنوز هم هست! ) از همان سال اول دبستان هم کلی شر و شیطان و شلوغ. وقتی جایی یکی از اولیا بچه ها حضور داشت، داریوش آرام ترین بود. همین شده بود که همیشه مادر و پدر من میگفتند داریوش خیلی بچه خوبی است. از ما اصرار و از آنها انکار. یک صحنه که هنوز دقیق یادم مانده، پشت دبستان بود. مامان آمده بود دنبال من. داریوش هم با من بود. وقت خداحافظی مامان گفت «داریوش جان مادر رو سلام برسون» داریوش ۷ ساله هم جواب داد «بزرگیتون رو میرسونم!» و من همان وسط داشتم از حال میرفتم.

بزرگتر شدیم. گفتم خب این که دارد این کار ها را میکند، ما هم شروع کنیم.
این رفتار رو با چاشنی استفاده به جا از اطلاعاتم همراه کردم. همین شد که الآن شده است. واقعن چرا اولیا انقدر من را با شخصیت میبینند. جالب است.

همین شنبه بود بود که خونه ویشاد این ها شام دعوت بودیم. باز هم بعد از دو ساعت پدر هیراد به این فکر رفت که من عجب جوان با ادبی هستم و چه خوب که هیراد با من دوست است!!

یعنی جدن دمم گرم!

۸۳ - تاثیرات برنامه نویسی من

مامان زنگ زده بود. کلی صحبت شد و اینها. رسید سر نتایج فلان اتفاق.
مامان : حالا سه تا نتایج داره من میگم.
من : به ترتیب اهمیت بفرمایید.
مامان : ‍یک اینکه .....
من : خب ( ذهنم :پس نتیجه ای که تو ذهن من بود که مهم تر بود )
مامان : دو اینکه ......
من : خب ( باز هم ذهنیت بالا )
مامان : و از همه مهم تر صفر اینکه ......
من : ( این نتیجه ای که من میگفتم بود! ) ( چرا آرایه های مامان 0-based شدن؟ )

Tuesday, May 25, 2010

۸۲ - گوشت

آبت کم بود یا نونت کم بود؟
یک کیلو گوشت خریدنت چی بود؟
حالا بشین پاکش کن آدم شی.

۸۱ - سحر

یاد باد آن روزگاران یاد باد.
سپیده سحری و این چیز ها زد تو اتاقم. اثر نسکافه کاملن رفته، باید یک چرت بزنم.
ولی مدرسه اگر بود،‌ الآن فوتبال بود.

۸۰ - یادگاری

به یاد تک تک شب های مدرسه و روبوکاپ، امشب هم با نسکافه تا پاسی از شب بیدارم.
در واقع تا دم دمای صبح.

Monday, May 24, 2010

۷۹ - سیمول

یعنی من عاشق فرآیند های واجی موجود در اسم دوستان تیم های روبوکاپم.

منتظری => مونا
با داوود مرادی یک دیالوگ داشتیم. که صحبت آدم هایی بود که پول ازشان در نمیاد، گفتم مونا، گفت یکی از مدرسه خودمون، گفتم مونا. گفت بهه.

میرزرگر => گگ
بگذریم از ربطش که خیلی دفعه اول من رو به خنده انداخت،‌ تو فروم ها که مینویسه gaga خداست دیگه.

محمد بیکی => بیوک
واقعن نظری در مورد این نیست. صرفن دست اوژن و پوریا درد نکنه برای معرفی این اسم.

آریاز => ال
این چجوری این جوری شده؟

Sunday, May 23, 2010

۷۸ - گلابی

لامذهب گلابی نیست که. تخته سنگه!
شکر داشتم کمپوتش میکردم!

۷۷ - شعری از مونا ( محمدرضا!)

به یاد مازیار آن یاد دیرین
که در کار خودش درماند و دررفت
از اینجا خسته شد عزم سفر کرد
خر خود در چمن ها راند و دررفت
وجودش بود فان و رفتنش هم
در عمرش ملتی خنداند و دررفت
هزاران دشمن خونخوار اگر داشت
به چندین ضربت تکواندو دررفت
به قلب مشکلات و رنج ها زد
ولی در آخر اشهد خواند و دررفت
ز خاک گور شد چشمش پر اما
طلب هایش ز من بستاند و دررفت

۷۶ - اراذل یا لات

اراذل با کلمه ی اوباش می آید. => اراذل و اوباش
لات با کلمه ی لوت می آید. => لات و لوتی

نتیجه این که،‌ از آن جا که اوباش گری کار سختی نیست، به راحتی میتوان اراذل بود. ولی از آن جا که لوتی گری آن چنان کار راحتی هم نیست، نمیتوان به سادگی لات بود.
آدم لات هیچ چیز نداشته باشد، مرام دارد.
آدم اراذل هیچ ندارد.

سه سال پیش، چاقو کشی شهرک غرب، که منجر به قتل شد. بابا تعریف کرد که قبل ها، لات ها دور چاقویشان را لنت می بستند، فقط سرش بیرون بود برای خط انداختن روی دیگری. الآن تمامش بیرون است برای سوراخ انداختن روی دیگری.
لات هایی که کنار خیابان نشسته اند، با دیدن دو خانم که مسیر را گم کرده اند، آن ها را تا نزدیک خانه ما که مقصد بود راهنمایی کردند.
اراذلی در خاوران. که دیدیم چه کردند.

واقعن تفاوت هست بین لات بودن و اراذل بودن.

Saturday, May 22, 2010

۷۵ - مسئله ازدواج سینا!

دوستان توجه کنند. یک سنتی هست که میگه تا برادر بزرگ تر ازدواج نکنه ، برادر کوچک تر نمیتونه ازدواج کنه. حالا من هم چون سینا رو مثل برادر خودم میدونم ، تا اون ازدواج نکنه نمیتونم متاهل شم.
حالا مسئله چیه؟ مسئله اینه که سینا خودش به فکر نیست و اگر دست خودش باشه، تا آخر عمرش هم ممکنه مجرد بمونه. ( ولله ، میگیره با دل دخترای مردم بازی میکنه ، بعد هم میره به امان خدا! )

حالا اگر این جوری بمونه ، مشکلی که پیش میاد اینه که من نمیتونم متاهل شم. ( که البته نیمی از ایمانه)

لذا از همین تریبون از تمام دوستان و آشنایان درخواست میکنم که آستین برای سینا بالا بزنن بلکه راه برای بنده هم باز شه.
ما به هر حال زودتر عیال وار شیم.

پوریا ، گگ ، حسین قل : تئوری سوسک سیاه هم بد نیست!

74 - Miss Universe Canada

سوال اول این که چرا ما ایرانی ها هر رای گیری اینترنتی وجود داره بهش حمله میکنیم؟ الآن چرا تو کلی از فروم های دانلود ایرانی نوشته که برید و به ندا درخشان فر رای بدید؟ و مثلن تو IranProud اشاره هم کرده که این رای گیری محدودیت نداره، هر چند تا میخواین میتونید رای بدید!

سوال دوم این که چرا ندا درخشان فر؟
پنج تا ایرانی هستن. چرا این؟

۱
۲
۳
۴
۵

یعنی خب مثلن اگر قراره رای گیری به نفع کسی باشه، چی باعث شده که اون کس این خانم ندا باشه؟

۷۳ - ندا

الآن که پارازیت دیشب رو دیدم، و دستی کشید و اومد و پایین و گفت چه وضعشه؟ ۳۳۴ روز گذشته. یاد پنج شنبه شب افتادم.
از وقتی اومدم خیلی ها ازم میخوان که براشون در مورد ایران بگم. چون اطلاعاتشون صرفن به بعد از انتخابات محدود میشه. پنج شنبه شب با روبیو صحبت بود. بحث خود به خود رسید به بعد از انتخابات و هیراد گفت که یک شب مشهد تجمعه بالاتر از سه نفر ممنوع بوده، هیراد اینا سه تا بودن، شانس آوردن. چون قرار بوده یکی دیگه هم باهاشون بره بیرون، میرفته بدبخت بودن. روبیو شروع کرد پرسیدن. یهو رسید به این قضیه.
- There was that girl, wait, I knew her name, O, how was it pronounced?
- Neda.
- Yeah. Neda. That clip. I saw that movie like 20 times or more. It was so bad. I mean it was no fucking movie, she was dying there. She was really dying, Oh GOD, it was no movie, it was no fucking action movie, she was really dying. And then the bleeding and these stuff, O. And all over the world saw her dying.

به خودم اومدم بعد از این جمله ها، دیدم بغض کرده. هیچی نمیتونستم بگم. مونده بودم فقط، که مگه همچین چیزی چقدر میتونه تاثیر بگذاره. یادم افتاد که خودم وسطش پاشدم، تا تهش ندیدم. که میثم هی میدید این فیلم رو و هی قیافش بد تر میشد. میکندمش از سر کامپیوتر، دوباره که برمیگشت باید میپاییدم که نشینه به تماشا.

و الآن واقعن ۳۳۴ روز گذشته. و هنوز تو ذهن مردم مونده این تصویر. و هنوز واقعن اون عوضی که این کار رو کرده، بالا دستی هاش، همه و همه آزادن! دمشون گرم.

پی نوشت : حسین قل!!!

Friday, May 21, 2010

۷۲ - کاوه

نوشتم.
پاکش کردم.
آدم هر چیزی رو تو بلاگ نمینویسه.

۷۱ - واکنش

کتاب را دادم. برایش توضیح دادم که چیست، حافظ کیست. حافظ چه ها که نمیگوید. لبخندی زد. بعد شروع کرد به ابراز تعجبش. برایش توضیح دادم که خودم هم نمیدانم چرا، صرفن یک وسوسه ای است که یک هفته است من را گرفته است. گفت «How many times did we meet before?» من هم با خنده جواب دادم ۲ یا ۳! من خودم هم در تعجبم ، نمیخواهی که تو را توجیه کنم؟

هنوز هم نفهمیدم که چرا این وسوسه را داشتم ، و هنوز هم نمیدانم که چرا به این وسوسه گوش کردم.

خب یک کمکی یک نفری!

Thursday, May 20, 2010

۷۰ - الله اکبر

طرف اد کردتم تو فیسبوک، دیدم دوستای مشترکم باهاش بیشتر از افراد سمپادیا هستن ، قبول کردم.
بعد تو چت
اون : سلام
من : سلام
تو کی یی؟
اون : یک سمپادی
من : قبول حق

خب چی بگم؟ این هم شد معرفی آخه؟

۶۹ - حافظ

تصویب شد.
من امروز دیوان حافظ جیبیم را به یک فرد اسپانیایی که تا ۱۱ روز پیش هیچ نوشته ای با الفبای فارسی ندیده بود یادگاری میدهم.

بالای صفحه ی اول مینویسم
تقدیم به آنتونیو ماریو روبیو کارمونا «روبیو»
یادگاری از مازیار

به هر حال ، من هم گاه دنبال تمایلات بی بنیان و نامعلوم میروم.

۶۸ - عجایب

الآن دمای هوا در سطح شهر ۱۴ درجه سانتیگراده. من تو اتاقم غذای روی گازه و پنجره ها بسته و این ها. یعنی دمای اتاق بالای ۱۵ درجه سانتیگراده. حالای همه اینها رو گفتم که به این حقیقت برسم که من سردمه و دارم میلرزم!

خب آخه یعنی چی؟ من اومدم اینجا منفی فلان بود و من با آستین کوتاه هم میرفتم بیرون ، الآن چرا باید تو اتاقم بلرزم؟

Wednesday, May 19, 2010

۶۷ - ژانگولر نزن وسط بحث.

برادر من، داریم مثل دو تا آدم فهمیده با هم بحث میکنیم ، تا گیر میکنی ژانگولر نزن دیگه. آخه یعنی چی که اون وسط میگی به نظرت «تلفیق احمقانه ای از سنت های بی بنیان و ارزش های ناقص مدرنه»!!
فارسی حرف بزن ما هم بفهمیم. فرضن تو و صد نفر دیگه هم این جمله ی بالا رو کامل میفهمید ، تا نتونی من رو بفهمونی که «من» توجیه نمیشم در مورد حرفت. ضمنن مطمءن باش نمیتونی رو هوا من رو بپیچونی ( میدونم که من هم نمیتونم تو رو بپیچونم ! ) پس بیا مثل دو تا آدم عاقل و فهمیده بشینیم درست با هم بحث کنیم. البته اگر میخوای.

تفکر بیشتر نشون میده که گویا بحث در مورد «ادب» بین من و تو جواب نمیده ، یک بار این بحث رو داشتیم ،‌ نه؟ و تو میگی که ادب من صرفن چیزهایی که ما از پدرانمون یاد گرفتیم و بی چون و چرا قبول کردیم. چه خوب یادمه!
ولش کن، اصلن بیخیال این بحث........

۶۶ - درآمد

تخمین ها نشان میده من تا فردا عصر ۱۵۰۰۰ فورینت کاسب میشم.
برم چند تا لباس بخرم، دلم نمیومد پول بابام رو خرج لباس برای خراب کاری خودم کنم. ( همشون هنوز سبزن )

Tuesday, May 18, 2010

۶۵ - پوریایی که من را ادب کرد!

کمتر از دو سال پیش بود. یادم نیست چند روز، ولی کم روز بعد از کنکور ۸۷ ریاضی. آن روز صبح برخلاف عادت معمول دیرتر به مدرسه رسیدم. وارد که شدم با عجیب ترین صحنه عمرم روبرو شدم. آقای نصرتی زودتر از من آمده بود. دیدم یک بچه کنار آقای نصرتی ایستاده که اندازه اش به دوستان سوم راهنمایی و اول دبیرستانم میخورد. زیر لب گفتم « یا خدا ، نکنه شاگرد روبوکاپ جدیده! » رفتم جلو و طبق عادت بعد از سلام با آقای نصرتی یک تکه ای هم انداختم و یک تو سری خوردم. در حین همین توسری بود که رییس با انگشت پوریا ( همان بچه کوچک ) را نشان داد و گفت «احترام بذار. معلمته!‌» گفتم «جان؟» گفت «آقای کاویانی که گفتم میاد!» من باز زیر لب «زرشک!»

رفتیم سایت. یادم نیست یزدان دیر تر اومد یا زودتر از رسیده بود. بعد اوژن و پوریا شروع کردند به معرفی خودشان. شروع کردیم در مورد تیم بحث زدن و این که چه کارهایی باید انجام شود. بحث ZMP و این چیز ها بود. آن وسط ها اوژن اشاره کرد که «اگه روبوکاپ کار میکنید باید قید نرم افزار شریف رو بزنین!‌» من هم تو دلم «باشه باشه!» ولی حیف که فرصت نشد ثابت کنم اشتباه فکر میکرد.

چند روز به همین روال گذشت. یکی از روزها که باز رییس مدرسه بود، وارد اتاق شد، باز من یک چیزی گفتم، رو کرد به پوریا و گفت «پوریا من از تو مقام نمیخوام. این مازیار رو آدم کنی من کافیمه!» اوژن زد زیر خنده! پوریا جواب داد «نمیشه ، با رضی حرف زدیم گفته جواب نمیده، اون تست کرده!» من لبخندی ملیح تحویل دادم!

چند وقت بعد بحث هایی که سر سه بعدی بود و به من گفتن برو از تیم. من هم گفتم چشم. چند روز لم داده بودم وسط خانه ( که از من بعیده! ). یک روز صبح با زنگ موبایلم از خواب پریدم. دیدم نوشته Pooria Kaviani. برداشتم گفت «کجایی؟» گفتم «خونه، تو تختم!» گفت «پاشو بدو بیا مدرسه کارت دارم!» من هم از جام پاشدم دوش گرفتن و یک آژانش گرفتم برسم مدرسه که معطل من نشوند! رسیدم میبینم پوریا نیست. تلفن زدم که کجاست. میبینم تازه داره راه میفته از متروی میرداماد! بعد از مدتی علافی که پوریا رسید ، اولین درس رو به من داد «با آژانس هیچ وقت جایی نرو، مگر اینکه خطر مرگ باشه!» ( که این درس رو به یک نفر دیگر هم داده ام! )

تیم دو بعدی راه افتاد. بعد سه بعدی هم تعطیل شد و سینا هم آمد دو بعدی. یزدان هم بود که بعد رفت! روابط من و پوریا دوستانه تر میشد و پوریا هم از فرصتی برای ادب من بی بهره نمی ماند. چقدر من رو تا آخر تابستان کتک زد نمیدانم! کوچک ترین حرفی را بی موقع میزدم شروع میکرد کتک زدن و میگفت «کودن، ادب داشته باش!» ولی میشد گاهی که من فحش هم میدادم و میگفت «احسنت!» تا آخر تابستان این موضوع برایم جا افتاد که ادب داشتن به معنی فحش ندادن نیست! میتوانی فحش بدهی با ادب هم باشی!

پاییز شد و مدرسه هم شروع شد. تیم دو بعدی به خوارزمی نرسید. بعد از خوارزمی میثم رو هم وارد کادر لیدری دوبعدی کردند! سر درس ها بحث با پوریا جالب بود. من تونستم هم به کارهایی که باید میکردم در تیم برسم و هم به درسم. هنوز سلسله ادب کردن های پوریا ادامه داشت و وقت که گیر می آورد با دلیل میفتاد به کتک زدن من. ولی میشد به سادگی تاثیر پوریا در رفتار من رو دید. جدا از ادبم که پیشرفت شایان توجهی داشت ، تکه کلام هایی از پوریا هم به من رسیده بود. همان ادب بالا حکم میکند که بعضی را این جا نگویم ولی مثلن من از «کودن» استفاده میکردم به جای احمق و خنگ و خر و این ها! یک سری نظرات پوریا هم منطقن به من سرایت کرده بود.

در این قسمت نظرات خودش هم بی کار ننشسته بود. هر وقت وقت داشت میگفت برای من و منطقی سعی میکرد توجیه کند که چرا فلان عقیده اش درست است. من هم آنهایی که منطقی بود از نظرم را قبول میکردم. دیدگاه های مخالف هم خیلی کم داشتیم. برای همین نظراتم نزدیک میشد. یکی از مهم ترین تءوری های پوریا نحوه ی رفتار جلوی خانم ها بود. که خب من هم همان عقده را داشتم اما چون فکر میکردم کمی تنهایم، معمولن کم رنگ اجرا میشد. آن لحظه که فهمیدم یک نفر دیگر هم هست که این گونه فکر میکند، به مراتب پررنگ تر شد. این نظر یکی از مهم ترین بخش های اخلاقم بود، که پوریا درستش نکرد ، معلومش کرد!

ادامه داشت زندگی. تیم هم پیش میرفت. برای جهانی Qualify شدیم. کار کردیم تا ایران اپن. ایران اپن کد نرسید. کد SSIL دیباگ شد و آپلود شد. و آن کد همین طور داشت برای خودش «به لطف یزدان و بچه ها» پیش میرفت. روز یک چهارم چه شد، من هیچ وقت نفهمیدم. ولی میدانم که در اوج خواب آلودگی من چیزی گفته بودم که به پوریا برخورده بود. کمی که هشیارتر شدم دیدم پوریا رو به رییس میگوید «من با این کار نمیکنم. ادب نداره!» من؟ آن روز به هر منت کشی بود پوریا را دوباره راضی کردم. ولی یک درس بزرگ شد برایم ، که «خواب و بیداری حرف نزن! نمیگن لالی!» یک بار دیگر هم سر این حرکت از محمد اصلانی چک خورده بودم!

بعد از ایران اپن هم ادامه دادیم زندگانی را. تا جهانی ، بحث هایی که من و پوریا داشتیم ادامه داشت. یادم نیست دقیقن کی بود، ولی یک بار حسین قل یک بحثی بین من و پوریا انداخت در مورد احمد کسروی. کامل تصویر اولیه این بود که حسین قل گوشه سایت المپیادی ها نشسته بود و سر یک قضیه ای گفت که شعار میدادند که «کسروی زمانه، اعدام باید گردد» بعد یک مقدار من و پوریا به دفاع از کسروی پرداختیم و آمدیم. راهروی سایت بود که پوریا چیز هایی گفت از کسروی که من نمیدانستم ، گویا مادر مادرم هم نمیدانست ( فامیل مادر مادرم و نام پدرش را جویا شوید ) و خوب یادم می آید که آن حرف ها، مقدار خوبی نفرت من به احمد کسروی را ، که صرفن نشءت گرفته از کتاب «حافظ چه میگوید» او بود، خاموش کرد. و یاد داد که برای یک کار از کسی متنفر نمیشوند.

سفر جهانی، و آرامش پوریا در تمام مراحل کنسل شدن و دوباره برقرار شدن و این ها. و این جمله «حالا اون مفتخور نه یه مفتخوره دیگه!» و حمله ای که نیمه کاره رها شد. کد هایی که گم شد. و لیدری که شب ها، بیدار بود و آرام که تیم بتواند دوباره جمع شود. تیمی که جلوی چشم خودش جمع شده بود،‌ و به حماقت افرادی چون عباس رحمتی و .... از هم پاشیده بود دوباره. تیمی که دو روز نبود،‌ و روز سوم که رسید،‌ دیر رسید. ولی باز هم پوریا با ما بود. باز هم بعد از مقام هفتم ، نشست و با مدیر( ی که لیاقت نداشت گویا!) حرف زد که رشته ی دانشجویی یعنی چه. که شبیه سازی دو بعدی فوتبال یعنی چه! که اگر جونیوری ها اول هم بشوند ، چیزی از این ها بالاتر نیستند که هیچ، شاید پایین ترند. برگشت، «توجیهش کردم که این هفتم سه تای اون اوله!!» و من یک لبخند ملیح. که چه بگویم که شرمنده ام؟ که اگر کد های من گم نمیشد، میتوانستیم چهارم شویم شاید؟ همین ها را هم نتوانستم بگویم.

سفر جهانی هیچ چیز اگر برای من نداشت، این را برایم داشت، که مورد آزمایش تربیت تقریبن یک ساله پوریا قرار گرفتم. و گویا سربلند بیرون آمدم! ( البته حماسه ی ۱۳ تیر هم بود که این جا مجال اشاره نیست! )

برگشتیم. پیش دانشگاهی برای من و سینا شروع شده بود. هنوز هم بعضی شب ها که درس نداشتم با پوریا تلفنی صحبت میکردیم. هنوز هم سر همان دغدغه های پوریا و من بحث بود. توریست ، هتل داری، «چرا باید شیمی بخوانیم!!» و این چیز ها. در مورد درس هم بحث میکردیم. که من داشتم میخواندم ( و چه موفق هم بودم! ). ادامه داشت حرف ها. با میثم و پوریا سر خیلی تصمیمات بحث میشد. آخرین نمونه ش آمدنم بود. چقدر با میثم و پوریا بحث کردم، یادم نیست واقعن که چندین ساعت پای تلفن، چت یا حضوری باهاشان بحث کردم؟ یادم نیست!

روزهای آخر، دوشنبه بود که یک لشکر آدم خانه ما بودند ( گگ خاک تو سرت که کلید رو جا گذاشته بودی! ) و خب آن بساط ها که من خسته بودم و بی احساسی و این ها. شب که زنگ زدم از پوریا بابت آمدنش تشکر کنم ، اول که یک تکه ای حواله کرد که جایش این جا نیست ، بعد گفت که«امروز فهمیدم دلم برای گوشکوبی مثل تو تنگ میشه»‌ باز هم خندیدیم ، و من باز هم لال!

باید جمع بندی هم بکنم؟

پوریا،‌ که به شکل یک بچه که از دور سه سال از من کوچکتر به نظر میامد، زندگی من را عوض کرد. بعضی تکه کلام هایم و بخشی هایی از رفتارم. و از همه مهمتر دیدگاهم به زندگی ، که پشت هر چیز "Fun" ی هست، همه را به من یاد داد.

و یک نکته مهم،‌ که شاید حسین رضی زاده در خیلی زمینه ها از همه شما ( من خودم را با رضی مقایسه نمیکنم! ) جلوتر باشد و «خفن» تر، ولی در زمینه ادب کردن و آدم کردن من، پوریا یک سر و گردن بالاتر بود!



۶۴ - اعلامیه!

میگفتن که کسی که کارش سفره نمازش شکسته نیست. یعنی مثلن راننده کامیون نماز ظهر رو باید چهار رکعت بخونه حتی اگر تو راه باشه ( الآن گگ دهنش باز مونده دوباره که من این رو از کجا میدونم!‌ )
این جا هم بحث همینه، من که همش در سفرم ، بی مزه میشه اگر فقط بخوام اتفاقات جالب سفر رو بنویسم. تا چند وقت دیگه همه سیاه ها رو کشتم ، دیگه نمیشه چیزی نوشت! لذا ،‌ از همین تریبون، اعلام میکنم که از این به بعد ( و چند تا قبل ) تو این بلاگ هر چیزی ممکنه ببینید ، یعنی در واقع ممکنه مربوط به مجارستان یا دبرسن نباشه ، ممکنه هر چیزی باشه. پس مراقب باشید و اگر چیزی رو نفهمیدید از من دلگیر نشید لطفن!

۶۳ - نمیگم!

ول نمیکنه حالا که. انقدر هی دستام میره رو Ctrl + T بعد هم تایپ میکنم blogger و بعد نوشته جدید که آخر بگم چی تو دلمه!
نمیگم!
الآن هم این رو خاموش میکنم. میرم میخوابم. تا ببینم کدوم دستی میخواد تایپ کنه دیگه.
فقط قبلش جا داره این اتفاق جالب امروز رو بگم!

این Vegh که من باهاش مباحثه دارم داءمن ، استاد برنامه نویسی هم هست دیگه. و خب هر هفته این نکته رو اشاره میکنه که هم دوره هات هیچی یاد نمیگیرن! امروز من تو دفترش بودم و داشتیم سر OpenScientist معروف بحث میکردیم ، اون یکی همکارش اومد، چند کلمه مجاری گفتن، بعد هر دو ناراحت و اینها. شروع کرد برای من توضیح دادن که این ها تو این ترم یک کلمه برنامه نویسی هم یاد نگرفتن. ادامه داد که من کاری ندارم دو تا شون میان نرم افزار ولی من نمیتونم چندین نفر رو تحویل دانشکده برق بدم که برنامه نویسی یاد نمیگیرن. چون اون جا هم لازمه. من گفتم خب ما ۸ تا درس داریم و برنامه نویسی جزو سه درسیه که ضریبش ۳ هستش و ۵ تای دیگه ضریبشون ۵. پس اگر شما بهشون ۰ هم بدی اینا میتونن معدل بالای چهار بگیرن و وارد شن بدون آزمون. اگر نه هم که خب آزمون میدن ، تو آزمون هم که برنامه نویسی نیست. اول یه نگاهی کرد ، بعد یادآوری کرد که خودش جزو چند ( کوچکتر از ۸ ) نفریه که مسءولین بخش انگلیسی دانشگاه محسوب میشن. من گفتم آهان. گفت این ها سال بعد دردسر میشن.
یکم اون گفت و من گوش کردم و این ها ، یهو دیدم موقعیت مناسبه و تنور داغ ، من هم چسبوندم! گفتم آقا جان یعنی من ترم بعد دانشگاه دارم یا برم یه گلی به سرم بگیرم. گفت نه ، اون که مشکلی نیست. گفتم یعنی چه؟ شما برای یک نفر که نمیتونی کلاس بگذاری. باز یه نگاه کرد که بچه تو به من نگو من تو این دانشگاه چه نمیتونم بکنم. بعد شروع کرد گفتن که اولن که یک سری دیگه هم اضافه میشن ، ثانین که در بد ترین حالت ، یک ترم برات کلاس ها رو میگذاریم ، بعد هم ترنسفرت میکنیم. من هم که اساسن میخواستم قضیه ترنسفر رو بپرسم ، تو صندلیم صاف شدم و گفتم ترنسفر؟ شروع کرد توضیح دادن که یک سری رشته هستن که تو کل اروپا سیلابس درسی یکیه ، و میشه هر ترم رو یک جا خوند. گفتم بدون اراسموس شدن. گفت آره ، اساسن بحث exchange دانشجو نیست. بحث انتقاله! بعد یک مقدار مفیدی توضیح داد. من هم ذوق مرگ شدم که این اطلاعات رو چقدر میخواستم و چه جاهای اشتباهی دنبالش رفته بودم.
بهم گفت که برو از Kozma و Andrea بپرس در موردش. بعدش هم برو M203 اون جا هم کمکت میکنن و این چیزها. حالا باید برم ببینم قضیه این ترنسفر چیه. فقط امروز بهم ثابت شد که «آب در کوزه و ما تشنه لبان میگردیم!» از اول اگر ازش میپرسیدم خب زودتر میفهمیدم. بگذریم که به هر حال تا وسط ترم بعد وقت فهمیدن دارم!

۶۲ - یادگاری

یه پسر اسپانیایی هست اومده این جا این ترم به صورت اراسموس ، یه اسم طولانی داره که فکر نکنید من حاضرم این جا تایپش کنم ولی بهش میگن روبیو. آدم جالبیه ، هر جا میره دوربینش دستشه‌ ( و عجب دوربینی هم داره ) و هی از ملت عکس میگیره.
نمیدونم چرا، یه حس بامزه ای دارم که میخواد این دیوان حافظ جیبیم رو یادگاری بدم بهش. هی میزنم تو سر خودم میگم خره این که فارسی نمیتونه بخونه ، فرضن هم خوند، نمیفهمه که! تو خودت هم نمیفهمی!
ولی کم نمیاره.
ای خدا ، بدم بهش حافظم رو، ندم.
تا پنجشنبه باید تصمیم بگیرم.

۶۱ - قلب خودم بود امشب رو نمیگذروند!

تیتر گویاست!
ولی فقط برای یک نفر. شرمنده ی بقیه!

Monday, May 17, 2010

۶۰ - عزم راسخ ( عزم یا ازم؟ گویا اولی‌ )

من فردا صبح باید ۷ پاشم.
برای خودم تکرار میکنم ، باید.
تا یادم نرفته ، با موافقت حضرت آقای پوریا کاویانی ( دامت برکاته! ) از فردا صبح یک متنی در مدح ایشون هم کلید میخوره. دوستان سایت روبوکاپ ( کرخه سابق + اتاق ناصرزاده فعلی ) منتظر باشن.
آخ ، یادم افتاد فردا فیزیک داریم ، خدا تقلبه رو به خیر کنه!

۵۹ - Open Scientist

بهم گفته میری ، تا هفته بعد یکم این برنامه رو بررسی میکنی که چجوریه. اومدم شروع کنم خوندن ، میگم حالا اجراش کنم ببینم چجوریه. میبینم یک سری Sample داره که به زبون ما هم میخوره (C++). گفتم خب به به. بعد دیدم یک سری فایل Header داره ، کپی کردم. موفق شدم کامپایلشون کنم. بعد میبینم Undefined reference داره ، میخونم میبینم میگه این هایی که هست رو دیده ها، ولی Compatible نبوده. خب دیگه چی کار کنم آخه. این ها رو از سایت خودش دانلود کردم. بعد هم خودش برام تو Script هاش کپی کرده. دیگه نمیشه دیگه.
فردا هم باید برم محضر استاد ، میترسم بگم کده کامپایل نمیشه بهش بربخوره ، چون خودش هم زمان جوونیش تو این پروژه دست داشته!
میترسم دیگه!

Sunday, May 16, 2010

۵۸ - اراسموسی ها

اولین هفته ترم بود ، سر کلاس Introduction to Hung Culture و زنگ بعدش هم Case Study In Politics با شیلا و مادالینا ( همون طوری که خودش خودش رو صدا میکنه ) آشنا شدم. هفته بعدش ایمیلم رو به مدا دادم تا برام یک سری فایل بفرسته ، و اون توی فیسبوک ادم کرد. دو هفته بعد از اون Kitchen School بود. به اصرار مدا با هیراد هماهنگ کردیم که بریم. رفتیم و چقدر هم خندیدم اون شب.
من هم که سریع با همه آشنا میشم ، اولین نفری که اون شب آشنا شدم Peter بود ، کسی که جزو برنامه ریز های این گروه Student Committee Of International Affairs یا همون طور که خودشون دوست دارن SCIA بود. همون شب پیتر من و هیراد رو تو فیسبوکش اضافه کرد. از فرداش وارد مذاکرات با ما شد که باید برنامه های بعدی رو هم اگر دستمون خالیه بریم. ما هم گفتیم چشم!
یک سری آدمی که چند سال بزرگتر از ما هستند ، و ما هم باهاشون میرفتیم بیرون. هفته بعد از Kitchen School بود که من فراخوان دادم برای بردن دوستان غیر ایرانیم به چهارشنبه سوری. بعد از اون هم با هم شام بیرون بودیم.
Treasure Hunt ، و بساط خنده اون شب. بعدش سفر وین بود که با مدا رفتم. که برگشتیم و کلی تو سر بقیه زدیم که ما ارزون رفتیم کلی هم حال کردیم. و خب چندین بار ولگردی لازم بود تا بتونی تو سر مردم بزنی همش رو.
توکای و مستی دوستان ترکمون. حلیل که میخواست با ماگدا برقصه و من هوشیار میدیدم که چه وضع خنده ای پیش اومد. کلاس هام با چندین تاشون. توکای ۲. که بیشتر ماهیت درسی داشت و خنده هایی که با همه شون داشتیم سر اتوبوس پنچر و ......
حالا ترم داره تموم میشه و خب همون طور که رسمه اراسموسی ها میرن.
و حالا اتفاق مهم ، Good Bye Party شونه که باید برگزار شه.

و SCIA تبلیغ هم کرده براش.



Goodbye-party 2010 from SCIA on Vimeo.

۵۷ - لوبیا پخته

و این چنین شد که مازیار توانست برای خود لوبیا بپزد!

Saturday, May 15, 2010

۵۶ - من!

امیرعلی ، من عوضی نیستم. من اون جوری که تو فکر میکنی، از کسی به خاطر نفهمیدن یک مسءله ناراحت نشدم.
ولی به من هم حق بده. کسی که تو سن ۲۷ سالگی نمیتونه درس توابع در حد دامنه و برد رو پاس کنه،‌ من اجازه دارم ازش ناراحت شم وقتی به من سر کلاس گسسته ، درسی که تو میدونی من عاشقشم، میگه ساکت، که چیه خود احمقش اثبات پخش اشتراک روی اجتماع رو روی مجموعه ها نمیفهمه. نمیفهمه به درک. حق نداره به من بگه ساکت.

جمله هام برای خودم هم مفهوم نیست. فقط بفهم که یه جمله احمقانت یه هفته است داره من رو اذیت میکنه.

Friday, May 14, 2010

۵۵ - این مجاری ها!

قضیه خیلی سادست! پسر هاشون قیافشون از سنشون کوچک تره. دخترهاشون قیافشون از سنشون بزرگ تره!
و مورد اول حاده!‌ یعنی منی که قیافم اون قدر ها هم بین ایرانی ها بزرگ نمیزنه ، وقتی گفتم هیجده نشدم هنوز چندین تاشون خشکشون زد!

بعد حالا چی شده؟ دبیرستاناشون تعطیل شده. مثل امروز که یک لشکر با هم میان بیرون و تمام فضای ترم رو اشغال میکنن، من بیچاره اول به ذهنم میزنه که چرا با ۳۰ تا پسر تقریبن ۳۰ تا معلم زن همراهی میکنه؟
بعد یادم به این حقیقت میفته مشکل حل میشه. ولی لحظه اول فکر میکنم این ها چقدر به فکر دانش آموزاشون هستن!

۵۴ - نامردی

آدم از خیلی کس ها و خیلی چیز ها انتظاری نداره.
ولی واقعن از شما دو تا دیگه انتظار نداشتم.
تو این وضعیت من رو تنها گذاشتند و رفتند! خب من الآن سر صبحانه باید چه کنم؟
* طرف صحبتم بسته های شکرم هستند!

Thursday, May 13, 2010

۵۳ - فیزیک . کوییز آخر

قبل از کلاس یک ربع با حمیدرضا و هیراد بحث داشتیم. تمام جوانب امر رو پیش بینی کرده بودیم. که امروز هم با مدد دانش فیزیک من ، هر سه ،۴ یا ۵ شویم. راه های مختلف تقلب. اگر جدامان کرد چه کنیم و اینها. به نظر میرفت مولای درز نقشه نخواهد رفت!
۳:۳۰ از LSB راه افتادیم. ایستگاه ترم. Andras زیارت شد. مقدار خوبی در مورد Erasmus Goodbye Party توضیح داد. و ضرورت حضور من و هیراد. چون به هر حال من و هیراد جزوی از زندگی این ترم Erasmus دانشگاه بودیم. بعد ترم رسید. سوار شدیم. من و Andras تا ایستگاه Bemter در مورد این که لینوکس بهتره حرف میزدیم. چند تا خاطره از برنامه های زیستی خودش که روی ویندوز به دلیل استفاده از تمام RAM خوابیدند ولی روی لینوکس به سادگی کار کردند گفت. حمیدرضا رفته بود جلو که بلیط بخرد، ازدحام جمعیت نمیگذاشت بیاد عقب.
رسیدیم Bemter، پیاده شدیم. تا چهار منتظر ماندیم. ۴:۱۰ معلم رسید. رفتیم بالا. کلاس قبلی ما بدون صندلی رها شده بود! عملیات عمرانی! رفتیم سالن طبقه پایین. من و هیراد و حمیدرضا رفتیم ردیف ته. در یک حرکت زیبا ترک ها دور من رو پر کردند. معلم گفت که سه ایرانی بیایند اینجا بشینند و ردیف جلوی خودش را نشان داد! سر شکسته به سمت جلو رهسپار شدیم!
در بین ردیف ها حمیدرضا گفت «تا من رو دارین غم ندارین. مازیار تو برای من بنویس، من به هیراد میرسونم!» گفتم «هوشنگ، من وسط نشستم گویا!» گفت «ببین دیگه!»
من شروع کردم نوشتن. هر سوال که تموم میشد ، برگه رو میگذاشتم کنار. برگه سوال رو میکشیدم جلوم شروع میکردم به فکر کردن! حمیدرضا از روی من مینوشت. سوال یک دو سه چهار. من رفتم بیرون. برگشتم. سوال پنج. دیدم حمید رضا دو تا کپی از جواب ها جلوش گذاشته. زیر لب گفت «حواسش رو پرت میکنم بده به هیراد یکی رو». رفت شروع کرد با معلم حرف زدن. دیدم معلم مشغول نوشتن ایمیلش برای حمیدرضا شد. حمیدرضا خودش رو رساند بین معلم و کپی دوم. من هم کپی را برداشتم. ول کردم برای هیراد. هیراد هم شروع کرد یک دو و پنج رو نوشتن. سوال دو خودم رو شک داشتم ( که شک درستی هم بود. چون جواب به جای -۰.۴ شده بود ۰.۴ ) و از طرفی یادم بود که این معلم این سرفصل را درس نداده. در کتاب هم نیست. من خودم خوانده ام! به حمیدرضا گفتم «خواستی به بقیه برسونی 2-a رو نرسون.» گفت« اوکی ». پاشدم و آمدم بیرون.
اول دوستان ترک آمدند. گفتم 2-a. گفتند ننوشتند. نفس راحت کشیدم. بعد چند تا سیاه ها که حال نداشتم بحث کنم! آخر هم ایرم و مینا آمدند. به ایرم گفتم 2-a؟ یک کاغذ در آورد. من و هیراد و حمیدرضا با کمال ناباوری راه حل نیمه درست من را دیدیم!
زیر لب زمزمه کردم .....( بماند چی گفتم!‌) بعد گفتم از کجا؟ گفت از یکی از سیاها! هیراد گفت Usoro! گفتم ای درد! بعد یادم افتاد که کلن به برگه من احاطه داشت.
باز هم سوتی سری پیش. اما این بار کمتر تابلو. و این که این بار همه آن اشتباه را ندارند!

میخواستم بعد از امتحان وارد بحث با استاد شوم. سوال دو را حذف کنم. ولی جدن جرات نکردم! تابلو بود!

حالا مینشیم تا دوشنبه. ببینم نمره ۵ خودم را میدهد؟ یا برای تقلب بلوکه میکندم؟

* پدرمان در آمد. کی گفته باید «اومدم» را «آمدم» بنویسم؟

Wednesday, May 12, 2010

۵۲ - بار(ا/و)ن

خیلی حس جالبیه که زیر بارون راه بری. دو نفر زور بزنن بکشنت زیر چتر. نری!
بعد هم که میرسی اتاقت، بفهمی تهران هم بارون میومده!

51 - Z

بار چندم بود که یک معلم پرسید Do you know Z?
فکر کنم بار چهارم یا پنجم بود.
من جواب دادم که معلم های دیگه چند بار گفتن! باز یکی از این سیاها برگشته. به من نگاه میکنه. میگه You know, We don't know!
میپرسم دفعه چندمه؟ جواب نمیده. یه نگاه بد میندازم. روشو میکنه به تخته. معلم میگه مشکلی هست؟ میگم نه.
ترون کنارم نشسته. میگه Be cool man. میگم Foolish? جواب میده yeah!
بعد کلاس میرم. میگم من دیگه این کلاس رو نمیام آخر ترم میام امتحان میدم. معلم میگه امتحان رو هم نیومدی ملالی نیست!
راحت شدم!

Tuesday, May 11, 2010

50 - مقاله!!!

تموم شد! ريختمش رو فلش فردا پرينت كنم. ديگه حتی نگاهشم نميكنم!

۴۹ - تحقیق!

بالاخره داره تموم میشه. چقدر زحمت کشیدم سرش! کلی ویکیپدیا مطالعه کردم ، فارسی و انگلیسی. بعد هم نشستم نوشتم.
خیلی سختی داشت. یک چیزهایی از جنگ رو نمیدونستم. الآن میدونم. خیلی حس بدیه که یهو بفهمی چندین دانش آموز سر صف واستاده بودن، تو دو تا مدرسه دیوار به دیوار. بعد یهو یک سری هواپیما میان، بمبارون میکنن میرن. بچه ها میمیرن. و هدف واقعن مدرسه ها رو زدن بوده!
ولی این ها صرفن ناراحتی هایی بود که رد شد. چیز بدتری وجود داشت برام. شروع که کرده بودم ، سیاوش رادپور برام لینک یک فیلم رو فرستاد. قسمت دوم یک مستند ساخته BBC بود. هر قسمتش ۱ ساعت بود. اول قسمت دوم رو که سیاوش فرستاده بود دیدم. بعد دیدم جالبه. چون واقعن با همون آدم ها مصاحبه میکرد. چندین جا خود رفسنجانی صحبت کرد. با یکی از مسءولین سپاه مصاحبه داشت. و ....
فیلم جالب به نظر میومد. نشستم تیکه اول و آخرش رو هم دیدم. نظرم درست بود. واقعن فیلم جالبی بود. برای من چیز های جدید زیاد داشت! همه چی تو فیلم از قبل انقلاب شروع میشد. میومد جلوتر. انقلاب . سفارت آمریکا. طبس. انتخابات آمریکا. ریگان. صدام. جنگ. هاشمی. خاتمی. ..... واقعن شوکه شدم که دیدم چندین بار ایران و آمریکا تا دو قدمی روابط با هم رفتن و برگشتن.
هنوز صحنه آخر فیلم جلوی چشممه. همکار کاندولیزا رایس ، با حسرت میگفت ، The plane never took off! Larijani Never took off.
فیلم ها تموم شد. من موندم و مساءلی که باید تو ذهنم حل بشن....

Monday, May 10, 2010

۴۸ - تولد پژمان ( با تاخیر )

جمعه بود. رفتم ویندوزم که شروع کنم به نوشتن این تکلیف بامزه. تا اسکايپم اومد بالا هیراد زنگ زد. گفت ساعت ۷:۴۵ دم White Church باش! گفتم ولله تو دبرسین من فقط Yellow Church دیدم. گفت نه خره، این ایستگاه بعدیش میشه. ۷:۱۵ بود که راه افتادم. آروم آروم رفتم تا Kilinikak. سوار شدم. ایستگاه بعد مدی سوار شده. میگه کجا میری. گفتم White Church. باز اون هم همون بحث ها رو داشت سر رنگ کلیسا.
خلاصه ساعت ۷:۴۲ دقیقه رسیدم سر قرار. داشتم جوانب کلیسا رو بررسی میکردم. دیدم صدای هیراد از اون ور خیابون داد میزنه مازیار! من هم اجابت کردم. رفتم اون ور خیابون. سه نفری راه افتادیم به سمت Stereo Music Cafe یا یه همچنان چیزی.
رسیدیم اونجا. یکم نشستیم. یواش یواش یک سری دیگه هم اومدن. دو نفر آلمانی بودن. که البته خانواده یکی شون اصالتن از پرتغال بود اون یکی از چین اون ورا! یکی از تایوان بود. یکی از فرانسه. من و پژمان و نیوشا و هيراد و ویشاد هم که معرف حضورتون هستیم!
دوستان ما هم نه گذاشتن نه برداشتن ، دست به کار خوردن الکل شدند. این وسط من هم یک نوشیدنی زیاد بدون الکل خوشمزه برای خودم پیدا کردم(‌اسمش رو نمیگم!) به وسطای قضیه که رسیده بودیم، این خارجی ها مست شده بودند. من هم برای اینکه پارتی اصطلاحن نشکنه ، باهاشون میگفتم و میخندیدم. گفتن ها و خندیدن های من انقدر حاد شد، که دیدم نیوشا داره از ویشاد میپرسه مازیار الکل خورده!؟
تا یازده اون جا بودیم. کلی خندیدم. کیک خوردیم و اینها. تازه یازده همه دیدند گشنه اند. پیاده ۵ دقیقه مک دونالد! شام خوردیم. دوباره پیاده راه افتادیم به سمت بالا. تو مسیر ، زده بودن زیر آواز. من هم که پایه! زبان آواز هم زیادی متفاوت بود، ملت برمیگشتم تماشامون میکردن! خود خنده بود.
توی راه چند تا آدم آشنا دیدم ،‌که بر خلاف مسیر ما به سمت Downtown در حرکت بودن! میگم بابا پاشین برین بخوابین. Eyup میگه برای خواب وقت هست. گفتم نیست به خدا! اونها رفتن پایین!
شب ساعت ۱ بود که رسیدم. بعد از چک معمولی فیسبوک ، ولو شدم رو تختم..........

Sunday, May 9, 2010

۴۷ - پروژه!

اسم استاد Janos و فامیلش هم Vegh. من یک مدت باهاش در تماسم. میرم دفترش. بهم کار های مختلف میده که برنامه نویسیم قوی شه. گفت اپن جی ال بخون! بعد گفت C++Unit. بعدش گفت حالا یه هفته بچرخ!
بعد از یک هفته گفت میتونی با بچه های گروه CT وارد کار شی. گفتم خب کار من چیه؟ گفت سوال خوبیه. اون یکی همکارم باید بیاد. با هم صحبت کنیم. ببینیم قضیه از چه قراره. بعدش گفت اون یکی همکارم زنگ میزنه بهت میگه. باهات ملاقات میکنه. برات توضیح میده باید چه کنی. من هم گفتم باشه.
امروز اون یکی همکارش زنگ زده. میگه من کاری برام پیش اومده. اومدم بوداپست. یانوش باهات هماهنگ میکنه. فردا بیا دفتر یانوش. یانوش برات توضیح میده. من گفتم شما چی؟ میگه من هم سعی میکنم برسم وسطاش!
من که آخر نفهمیدم کدوم میشه مسءول من!

Saturday, May 8, 2010

46 - Article

طرف چندين هفته پيش اين تكليف رو داده ، برای اين هفته چهار شنبه ، من همون روزای اول موضوع برداشتم ، مطالعات رو هم انجام دادم. تنبلي نگذاشته بنویسم. حالا يادم افتاده شروع كنم نوشتن! يكم حس كردم عقبم! گفتم از بقیه بپرسم در چه وضعن. دوستان ترك كه اصلن در جريان نيستن! نيما هم موضوعش رو تازه انتخاب كرده. سياها رو كلن نپرسيدم. گفتم بيخودی نگران نشن! چند تاشون در جريانن ولی! شیلا هم وضعش مثل منه ، منتهی اون از ديروز شروع كرد نوشتن ، من از امروز! ديروز تو راه مدالينا رو ديدم. ميگم چی مینویسی ، ميگه سوال خوبیه! شام بخورم ، برم يك موضوع انتخاب كنم!
گويا آن چنان هم وضعم بد نیست!
ولی واقعن تنها تكليفیه كه اين ترم دارم!
:P

Thursday, May 6, 2010

۴۵ - مرغ + قارچ!

نو آوری پختن قیمه با مرغ کافی نبود؟ امروز بهش قارچ هم اضافه کردم ببینم چی میشه! البته دلیلش واقعن این نبود که نو آور باشم! فقط ترسیدم قارچام خراب شن. گفتم زودتر استفاده کنمشون!

۴۴ - ناله و شیون و زاری!

مامان که اومده بود هی میگفت مازیار این لباس سبزت رنگ میده ها. مراقب باش. من هم حفظ شده بودم که لباس سبزم رنگ میده. حواسم نبود ته سبد لباس کثیفام موند ، با لباسام رفت تو ماشین لباس شویی!

الآن که خشک شدن برشون داشتم دیدم واقعن همشون یک سایه سبز رنگی روشون هست! بعد از ظهر اتو میکنمشون. میپوشمشون! ببینم چی میشه!

Wednesday, May 5, 2010

۴۳ - تولد!

چند تا پیام تبریک گرفتم. نمیدونم! ولی میدونم به چندین زبان زنده دنیا بود! خدا پدر گوگل رو بیامرزه که translate گذاشته و میشه به ملت با زبون خودشون جوابشون رو داد. الآن یادمه که یوسف به ترکی داده بود. سامانتا به لیتوانیایی، آندراس و فردریکو به ایتالیایی، مدلینا هم که به سه زبون نوشته بود.
از پریروز هم که هر کی من رو دیده یاد این افتاده که میشه حضوری هم تبریک گفت. حتی اگر تو فیسبوک هم تاریخش رو دیده باشی میتونی حضوری تبریک بگی. افشین و حامد پیش قدم بودن.
بعد هم که پست جالب آگنس روی دیوار فیسبوکم که «ا. تو تازه ۱۸ شدی؟!» بعد هم همه صحبت های امت که آره تو دیگه الآن Adult محسوب میشی!
چت با ملیکا ،‌ که میگه دیگه خرس شدی!
:D

ولی واقعن ، من قبلن هم حس میکردم بزرگ شدم. البته قبلن چندین بار اشاره کردم در اوقاتی که وزنم در اوج بوده که من خرس شدم. ولی معمولن آقای رضی زاده خرس رو با گاو تعویض کرده!

الآن از آبجوهایی که پژمان و حامد و الماز به افتخار تولد من و پژمان خوردن ، کمی مستم!! ساعت ۱۲:۲۸ دقیقه به وقت این جاست. الآن من ۱۸ سال و ۱۷ ساعت و ۲۹ دقیقم شد!

ولی هنوز هم حس نمیکنم که ۱۸ سالگی چیزی بر من زیاد کرده باشه! جز بانک و گواهینامه!

Tuesday, May 4, 2010

۴۲ - استانبولی!

دیروز ناهار خواستم برای خودم استانبولی درست کنم! روغن نداشتم، نمک هم یادم رفت بزنم! چسبید همش بهم! البته خوشمزه بود ولی واقعن اگر ماست نداشتم پایین نمیرفت. خوشمزگیش تا شب تو دهنم میموند به گلوم نمیرسید!

امروز رفتم روغن خریدم. دوباره امشب برای خودم استانبولی درست کردم. این بار با روغن و نمک. خوشمزه تر هم شد. بدون ماست هم خودش پایین رفت.

عقده آشپزی نباید به آدم بمونه! وگرنه نمیتونه آشپز خوبی بشه.

Monday, May 3, 2010

41 - Persians are intelligent

نشسته بودیم به قول پیتر مشغول Coffee Talk بودیم با چند نفر دیگه سر موضوع فرهنگ. قهوش رو هم مجانی میدادن. روی میز شکر های کوچک هم توی بسته بندی کاغذی گذاشته بودن ولی قاشق برای هم زدن نبود. به هر صورت هر کی تو قسمتی از بحث محتاج قهوه میشد. اولش که یکی گفت تو ایران Temporary Marriage وجود داره، پیتر گفت من باید برم یک قهوه بخورم مطمءن شم بیدارم! رفت دنبال قهوه. من هم بعد از این که یک ساعت ملت رو توجیه کردم که اون قدر ها هم ضایع نیست (‌هر چند که خودم مخالف یک همچنان حرکتم!) دهنم کف کرد و رفتم که برای خودم یک قهوه بگیرم. آاونه (Aune) هم قبل از من اقدام به این کار کرده بود.
من که برگشتم بحث بود که آیا واقعن ایرانی ها باهوشند؟ گفتم از فرهنگ به چی رسیدن! نشستم. آاونه شکر ریخت توی لیوان قهوش و داشت تکون میداد لیوان رو تا حل شه. من شکر رو ریختم. بعد در یک اقدام هنری، با همون کاغذ دور شکر، شروع کردم به هم زدن قهوه! یکی با صدای بلند گفت "Persians ARE intelligent" گفتم چه ربطی داره؟ اون لباس مشکی تیم تنم بود. روش اسم اسکیلاس رو نشون دادم و گفتم این از تجارب روبوکاپه! ولی گویا کسی دقت نکرد. هنوز فکر میکنند من باهوشم که این جوری شکرم رو هم زدم!

Saturday, May 1, 2010

۴۰ - غذا

خب، بر کسی پوشیده نیست که اهمیت غذا و غذا خوردن چقدر بالاست. البته یکی از دوستان که این جا نام نمیبرم بودن که کل عید شام شکلات خوردن. ولی اگر افرادی از اون دست رو کنار بگذاریم غذا مهمه.
من هم که باید آشپزی بکنم برای خودم، دست به کار شدم.
دیروز موفق شدم خورشت بادمجان البته با مرغ درست کنم. ترجیح با نخوردن گوشته، نه اینکه بدم بیاد یا چیزی، فقط حال ندارم برای پختنش زحمت بکشم. مرغ رو میندازی تو گرما، هر گرمایی باشه ، زیر آفتاب هم بگذاری میپزه. سریع هم میپزه. ولی گوشت گاو رو، باید اول پیاز قاطیش بکنی بعد بگذاری تو روغن آب بندازه بعد یکمی آب بریزی روش تا آب بجوشه و .....
خب اگر بخوام این همه جون بکنم، تمام انرژیم از دست میره، به خوردن غذا نمیرسم که.

امروز هم برای خودم یک چیزی قر و قاطی متشکل از پیاز و مرغ و سیب زمینی و هویج و گوجه فرنگی و رب گوجه فرنگی درست کردم و با پلو خوردم. از انصاف نگذریم ، خوشمزه شده بود.

۳۹ - بیداری!!

بعد از یک هفته موفق شدم امروز صبح زودتر بیدار شم. به جای ۱۰ و ۱۰:۳۰ و حتی ۱۱ تونستم ۸ پاشم.
*تیترش من رو کشته!