Tuesday, May 18, 2010

۶۵ - پوریایی که من را ادب کرد!

کمتر از دو سال پیش بود. یادم نیست چند روز، ولی کم روز بعد از کنکور ۸۷ ریاضی. آن روز صبح برخلاف عادت معمول دیرتر به مدرسه رسیدم. وارد که شدم با عجیب ترین صحنه عمرم روبرو شدم. آقای نصرتی زودتر از من آمده بود. دیدم یک بچه کنار آقای نصرتی ایستاده که اندازه اش به دوستان سوم راهنمایی و اول دبیرستانم میخورد. زیر لب گفتم « یا خدا ، نکنه شاگرد روبوکاپ جدیده! » رفتم جلو و طبق عادت بعد از سلام با آقای نصرتی یک تکه ای هم انداختم و یک تو سری خوردم. در حین همین توسری بود که رییس با انگشت پوریا ( همان بچه کوچک ) را نشان داد و گفت «احترام بذار. معلمته!‌» گفتم «جان؟» گفت «آقای کاویانی که گفتم میاد!» من باز زیر لب «زرشک!»

رفتیم سایت. یادم نیست یزدان دیر تر اومد یا زودتر از رسیده بود. بعد اوژن و پوریا شروع کردند به معرفی خودشان. شروع کردیم در مورد تیم بحث زدن و این که چه کارهایی باید انجام شود. بحث ZMP و این چیز ها بود. آن وسط ها اوژن اشاره کرد که «اگه روبوکاپ کار میکنید باید قید نرم افزار شریف رو بزنین!‌» من هم تو دلم «باشه باشه!» ولی حیف که فرصت نشد ثابت کنم اشتباه فکر میکرد.

چند روز به همین روال گذشت. یکی از روزها که باز رییس مدرسه بود، وارد اتاق شد، باز من یک چیزی گفتم، رو کرد به پوریا و گفت «پوریا من از تو مقام نمیخوام. این مازیار رو آدم کنی من کافیمه!» اوژن زد زیر خنده! پوریا جواب داد «نمیشه ، با رضی حرف زدیم گفته جواب نمیده، اون تست کرده!» من لبخندی ملیح تحویل دادم!

چند وقت بعد بحث هایی که سر سه بعدی بود و به من گفتن برو از تیم. من هم گفتم چشم. چند روز لم داده بودم وسط خانه ( که از من بعیده! ). یک روز صبح با زنگ موبایلم از خواب پریدم. دیدم نوشته Pooria Kaviani. برداشتم گفت «کجایی؟» گفتم «خونه، تو تختم!» گفت «پاشو بدو بیا مدرسه کارت دارم!» من هم از جام پاشدم دوش گرفتن و یک آژانش گرفتم برسم مدرسه که معطل من نشوند! رسیدم میبینم پوریا نیست. تلفن زدم که کجاست. میبینم تازه داره راه میفته از متروی میرداماد! بعد از مدتی علافی که پوریا رسید ، اولین درس رو به من داد «با آژانس هیچ وقت جایی نرو، مگر اینکه خطر مرگ باشه!» ( که این درس رو به یک نفر دیگر هم داده ام! )

تیم دو بعدی راه افتاد. بعد سه بعدی هم تعطیل شد و سینا هم آمد دو بعدی. یزدان هم بود که بعد رفت! روابط من و پوریا دوستانه تر میشد و پوریا هم از فرصتی برای ادب من بی بهره نمی ماند. چقدر من رو تا آخر تابستان کتک زد نمیدانم! کوچک ترین حرفی را بی موقع میزدم شروع میکرد کتک زدن و میگفت «کودن، ادب داشته باش!» ولی میشد گاهی که من فحش هم میدادم و میگفت «احسنت!» تا آخر تابستان این موضوع برایم جا افتاد که ادب داشتن به معنی فحش ندادن نیست! میتوانی فحش بدهی با ادب هم باشی!

پاییز شد و مدرسه هم شروع شد. تیم دو بعدی به خوارزمی نرسید. بعد از خوارزمی میثم رو هم وارد کادر لیدری دوبعدی کردند! سر درس ها بحث با پوریا جالب بود. من تونستم هم به کارهایی که باید میکردم در تیم برسم و هم به درسم. هنوز سلسله ادب کردن های پوریا ادامه داشت و وقت که گیر می آورد با دلیل میفتاد به کتک زدن من. ولی میشد به سادگی تاثیر پوریا در رفتار من رو دید. جدا از ادبم که پیشرفت شایان توجهی داشت ، تکه کلام هایی از پوریا هم به من رسیده بود. همان ادب بالا حکم میکند که بعضی را این جا نگویم ولی مثلن من از «کودن» استفاده میکردم به جای احمق و خنگ و خر و این ها! یک سری نظرات پوریا هم منطقن به من سرایت کرده بود.

در این قسمت نظرات خودش هم بی کار ننشسته بود. هر وقت وقت داشت میگفت برای من و منطقی سعی میکرد توجیه کند که چرا فلان عقیده اش درست است. من هم آنهایی که منطقی بود از نظرم را قبول میکردم. دیدگاه های مخالف هم خیلی کم داشتیم. برای همین نظراتم نزدیک میشد. یکی از مهم ترین تءوری های پوریا نحوه ی رفتار جلوی خانم ها بود. که خب من هم همان عقده را داشتم اما چون فکر میکردم کمی تنهایم، معمولن کم رنگ اجرا میشد. آن لحظه که فهمیدم یک نفر دیگر هم هست که این گونه فکر میکند، به مراتب پررنگ تر شد. این نظر یکی از مهم ترین بخش های اخلاقم بود، که پوریا درستش نکرد ، معلومش کرد!

ادامه داشت زندگی. تیم هم پیش میرفت. برای جهانی Qualify شدیم. کار کردیم تا ایران اپن. ایران اپن کد نرسید. کد SSIL دیباگ شد و آپلود شد. و آن کد همین طور داشت برای خودش «به لطف یزدان و بچه ها» پیش میرفت. روز یک چهارم چه شد، من هیچ وقت نفهمیدم. ولی میدانم که در اوج خواب آلودگی من چیزی گفته بودم که به پوریا برخورده بود. کمی که هشیارتر شدم دیدم پوریا رو به رییس میگوید «من با این کار نمیکنم. ادب نداره!» من؟ آن روز به هر منت کشی بود پوریا را دوباره راضی کردم. ولی یک درس بزرگ شد برایم ، که «خواب و بیداری حرف نزن! نمیگن لالی!» یک بار دیگر هم سر این حرکت از محمد اصلانی چک خورده بودم!

بعد از ایران اپن هم ادامه دادیم زندگانی را. تا جهانی ، بحث هایی که من و پوریا داشتیم ادامه داشت. یادم نیست دقیقن کی بود، ولی یک بار حسین قل یک بحثی بین من و پوریا انداخت در مورد احمد کسروی. کامل تصویر اولیه این بود که حسین قل گوشه سایت المپیادی ها نشسته بود و سر یک قضیه ای گفت که شعار میدادند که «کسروی زمانه، اعدام باید گردد» بعد یک مقدار من و پوریا به دفاع از کسروی پرداختیم و آمدیم. راهروی سایت بود که پوریا چیز هایی گفت از کسروی که من نمیدانستم ، گویا مادر مادرم هم نمیدانست ( فامیل مادر مادرم و نام پدرش را جویا شوید ) و خوب یادم می آید که آن حرف ها، مقدار خوبی نفرت من به احمد کسروی را ، که صرفن نشءت گرفته از کتاب «حافظ چه میگوید» او بود، خاموش کرد. و یاد داد که برای یک کار از کسی متنفر نمیشوند.

سفر جهانی، و آرامش پوریا در تمام مراحل کنسل شدن و دوباره برقرار شدن و این ها. و این جمله «حالا اون مفتخور نه یه مفتخوره دیگه!» و حمله ای که نیمه کاره رها شد. کد هایی که گم شد. و لیدری که شب ها، بیدار بود و آرام که تیم بتواند دوباره جمع شود. تیمی که جلوی چشم خودش جمع شده بود،‌ و به حماقت افرادی چون عباس رحمتی و .... از هم پاشیده بود دوباره. تیمی که دو روز نبود،‌ و روز سوم که رسید،‌ دیر رسید. ولی باز هم پوریا با ما بود. باز هم بعد از مقام هفتم ، نشست و با مدیر( ی که لیاقت نداشت گویا!) حرف زد که رشته ی دانشجویی یعنی چه. که شبیه سازی دو بعدی فوتبال یعنی چه! که اگر جونیوری ها اول هم بشوند ، چیزی از این ها بالاتر نیستند که هیچ، شاید پایین ترند. برگشت، «توجیهش کردم که این هفتم سه تای اون اوله!!» و من یک لبخند ملیح. که چه بگویم که شرمنده ام؟ که اگر کد های من گم نمیشد، میتوانستیم چهارم شویم شاید؟ همین ها را هم نتوانستم بگویم.

سفر جهانی هیچ چیز اگر برای من نداشت، این را برایم داشت، که مورد آزمایش تربیت تقریبن یک ساله پوریا قرار گرفتم. و گویا سربلند بیرون آمدم! ( البته حماسه ی ۱۳ تیر هم بود که این جا مجال اشاره نیست! )

برگشتیم. پیش دانشگاهی برای من و سینا شروع شده بود. هنوز هم بعضی شب ها که درس نداشتم با پوریا تلفنی صحبت میکردیم. هنوز هم سر همان دغدغه های پوریا و من بحث بود. توریست ، هتل داری، «چرا باید شیمی بخوانیم!!» و این چیز ها. در مورد درس هم بحث میکردیم. که من داشتم میخواندم ( و چه موفق هم بودم! ). ادامه داشت حرف ها. با میثم و پوریا سر خیلی تصمیمات بحث میشد. آخرین نمونه ش آمدنم بود. چقدر با میثم و پوریا بحث کردم، یادم نیست واقعن که چندین ساعت پای تلفن، چت یا حضوری باهاشان بحث کردم؟ یادم نیست!

روزهای آخر، دوشنبه بود که یک لشکر آدم خانه ما بودند ( گگ خاک تو سرت که کلید رو جا گذاشته بودی! ) و خب آن بساط ها که من خسته بودم و بی احساسی و این ها. شب که زنگ زدم از پوریا بابت آمدنش تشکر کنم ، اول که یک تکه ای حواله کرد که جایش این جا نیست ، بعد گفت که«امروز فهمیدم دلم برای گوشکوبی مثل تو تنگ میشه»‌ باز هم خندیدیم ، و من باز هم لال!

باید جمع بندی هم بکنم؟

پوریا،‌ که به شکل یک بچه که از دور سه سال از من کوچکتر به نظر میامد، زندگی من را عوض کرد. بعضی تکه کلام هایم و بخشی هایی از رفتارم. و از همه مهمتر دیدگاهم به زندگی ، که پشت هر چیز "Fun" ی هست، همه را به من یاد داد.

و یک نکته مهم،‌ که شاید حسین رضی زاده در خیلی زمینه ها از همه شما ( من خودم را با رضی مقایسه نمیکنم! ) جلوتر باشد و «خفن» تر، ولی در زمینه ادب کردن و آدم کردن من، پوریا یک سر و گردن بالاتر بود!



7 comments:

سینا said...

و این مرد همه ی مارو یه جوری ادب کرد... حالا تورو یه کم خاص تر!!!
خدا برامون نگهش داره :دی

محمد said...

باید چیزی بگم!
اونم اینکه، فقط میتونم افتخار کنم به داشتن چنین دوستی، منظورم پوریاست!!

Unknown said...

fun !!!...


:))..

مازيار said...

یاد جمله ت افتادم ملیکا. «پگاه از تو یاد گرفته میگه FUN!»

پویا said...

تحت تاثیر قرار گرفتم مازیار.
تا به ما می رسه
همه چی تموم می شه:
سال بعد :
مهرداد-منا-پوریا کاویانی-میثم وثوق پور.
ما رسما اوار ه ایم.جون هر کی دوست داری سال بعد با سینا بیاین تنه نباشیم

مازيار said...

سلام کوچیک تره!
اول که منا نه مونا! :D
ثانین که تو هنوز نفهمیدی من سال بعد نمیتونم بیام؟ من پروازی با تو حداقل ۷ ساعت فاصله دارم.
ثالثن ، من رو جیمیل اد کن حرف بزنیم با هم. ببینم قضیه مونا و مهرداد چیه دیگه؟
رابعن ، دیگه فکر نمیکنی من و سینا بچه های بدی هستیم؟

Unknown said...

واقعا جالب بود!
ولی یه کار خفن وقتی مفیده که تبدیل به یک جریان بشه!
ولی کار (بسیار خفنی!( که شما کردید همونجا متوقف شد!