Monday, May 31, 2010

۹۱ - جمعه شب ها

من عاشق برنامه جمعه شب هامم. ساعت ۱۰:۳۰ از اتاق راه میفتم، شایدم ۱۰:۴۵. به آخرین ترم میرسم. سوارش میشم. میرم تا دم مک دونالد پایین شهر. جمعه شب ها و شنبه شب ها، تا صبح بازند، ولی خب، شیفت شبی ها معمولن انگلیسی بلد نیستند. اول سر تعداد بحث میشه. میگم One ، میپرسه Harom? ( مجاری ۳ ) از من جواب که Nem , Ege. بعد سر سایز منو، که خب من قراره یک لذت مفصل ببرم و میخوام منو بزرگ سفارش بدم میگم Large یه نگاه بد میکنن. میگم Nagy ( مجاری بزرگ، غول آسا! ) جواب میده Yo. منتظر میمونم. غذام رو تحویل میگیرم.

میرم اون ور سالن، دور از همهمه بچه دبیرستانی های مجاری می نشینم. معمولن یکم از ساندویچم که پیش میرم، یک نفر آشنا وارد میشه. دستی براش ( ون ) تکون میدم. اون ها هم یک چیزی میخرن و میان میشینن. شام نصف شبانه مون رو میخوریم. یکم چند نفری بحث میکنیم. بعد دوستان میرن به جهت رسیدن به پارتی خاصی که در نظر دارن. یکم اصرار به من که بیا، من هم یک نگاه که تو هنوز من رو نشناختی؟ حال این چیز ها رو زیاد ندارم.

راهم رو از سر میگیرم. آیپاد رو راه میندازم، ایرفون هام همون Creative هاست، مال اپل اصلن خوب نیست. شروع میکنم به آهنگ گوش میدم و آروم آروم میام به سمت خوابگاه. بین راه ممکنه آشنا ببینم. خب مثلن هر هفته Usoro داره ول میگرده ولی معلوم نیست باهاش برخورد کنم. ممکن چند تا آشنا دم کافه ها باشن، ولی چون مستن، من رو به جا نمیارن.

الآن دو هفته است، که سه تا دختر مجاری رو بین راه میبینم، هر دو دفعه هم یکیشون الکل زیاد خورده و حالش بده، اون دوتای دیگه دارن جمعش میکنن. از اون ها که میگذرم، دیگه غیر از مشتری های دو تا رستوران سر راهم، آدمی نمیبینم. این هفته، یکی از مشتری های Calico Jack با تعجب به من نگاه کرد. من هم تو دلم گفتم «آدم ندیدی؟». ولی هنوز نفهمیدم دلیل تعجبش چی بود.

تنهایی خودم، بیش تر از یک ساعت قدم میزنم. تا میرسم به خوابگاه شماره ۱، هنوز از دم اون خوابگاه تا این جا، ۱۵ دقیقه راهه. وقتی میرسم اونجا، عرق رو رو تمام تنم حس میکنم و تازه میفهمم چقدر راه رفتم. یکم فکر میکنم. خنده ام میگیره که چجوری این مسافت رو اومدم. اون هم تنها.

یک شب، ۵ ام یا ۶ امه فروردین بود، که با ۴ نفر دیگه دو سوم این راه رو اومدیم و من باز آخرش حوصله ام سر رفته بود. ولی گویا موسیقی و تنهایی، کمک میکنه که نفهمی چقدر گذشته.

بعد از ۱ نصفه شبه، کلید رو میندازم، در اتاقم رو باز میکنم. دیگه جون هیچ کاری ندارم. همون ولو بشم رو تختم بهتره.

No comments: