Wednesday, May 26, 2010

۸۴ - قدرت داریوشی

بچه بودیم. یک داریوشی بود ( البته هنوز هم هست! ) از همان سال اول دبستان هم کلی شر و شیطان و شلوغ. وقتی جایی یکی از اولیا بچه ها حضور داشت، داریوش آرام ترین بود. همین شده بود که همیشه مادر و پدر من میگفتند داریوش خیلی بچه خوبی است. از ما اصرار و از آنها انکار. یک صحنه که هنوز دقیق یادم مانده، پشت دبستان بود. مامان آمده بود دنبال من. داریوش هم با من بود. وقت خداحافظی مامان گفت «داریوش جان مادر رو سلام برسون» داریوش ۷ ساله هم جواب داد «بزرگیتون رو میرسونم!» و من همان وسط داشتم از حال میرفتم.

بزرگتر شدیم. گفتم خب این که دارد این کار ها را میکند، ما هم شروع کنیم.
این رفتار رو با چاشنی استفاده به جا از اطلاعاتم همراه کردم. همین شد که الآن شده است. واقعن چرا اولیا انقدر من را با شخصیت میبینند. جالب است.

همین شنبه بود بود که خونه ویشاد این ها شام دعوت بودیم. باز هم بعد از دو ساعت پدر هیراد به این فکر رفت که من عجب جوان با ادبی هستم و چه خوب که هیراد با من دوست است!!

یعنی جدن دمم گرم!

1 comment:

Unknown said...

بهله !!..


البتته تاحدیش ، در ژنه !:-"