Thursday, March 31, 2011

۲۲۳ - روز مفید

یه مقدار خوبی با اونی که دوست داری حرف بزنی، غذا بپزی، بوی قیمه تو خونه بپیچه. ناهار. یکم دیگه حرف زدن و اینا. یکم ورد آو وار. بری تا خونه یکی دیگه. انتگرال رو از صفر دوره کنین. دو ساعت و ربع. بعد نیم ساعت دوچرخه سواری. شام خوشمزه منتظر باشه وقتی میرسی خونه شون دوباره. شام خوشمزه رو بخوری، برنامه ریزی پس فردا تکمیل شه، برگردی خونه و منتظرش باشی که بیاد و حرف بزنی باز باهاش. خب روز خوبی ه واقعن دیگه.

Tuesday, March 29, 2011

۲۲۲ - پراگنامه یا چگونه پدر وقت خود را در پراگ گذراند

ساعت شش و نیم بعد از ظهر به هر زحمتی سوار قطار به سمت بوداپست شدیم. قطار پر بود، دو تا جا برای نشستن گیرمون اومد، که روبروی یک خانم مسن مجاری بود. تیهان همراهم بود که از بوداپست بره بلگراد خونه شون. شروع کردیم به خندیدن به مسائل دانشگاه که دیدیم خانمه داره خیلی بد نگاهمون میکنه. یکم فکر کردیم، توجه کردیم که از کم خوابی صورت تیهان زرد شده و زیر چشماش گود رفته. به این نتیجه رسیدیم که خانمه فکر میکنه ما معتادیم. یواش یواش وقاحت به حدی رسید که به ما چپ چپ نگاه میکرد و به کسی که بغل دستش بود حرف میزد و ما رو نشون میداد با چشم و انگشت. خلاصه خانمه پیاده شد، کوپه خالی شد. تا بوداپست هر کدوممون یک طرف کوپه دراز به دراز افتاده بودیم.
ساعت نه و نیم رسیدیم بوداپست، اتوبوس تیهان همون موقع رسید و تیهان رفت. من شام خوردم تو «برگر کینگ» و رفتم ایستگاه اتوبوس. اتوبوس قرار بود یازده حرکت کنه که خب یازده و نیم حرکت کرد. یه ایل هندی تو اتوبوس بودن. ازشون پرسیدم شما چی این؟ گفتن که برای تسکو کار میکنن به عنوان بازرس، و اومدن از پراگ و براتیسلاوا و بوداپست بازرسی کنن، الآن هم دارن برمیگردن پراگ که با امیریتس برن هند. یک مقدار خوبی یکیشون از من در مورد ایران پرسید، که بافت شهر ها چجوریه،‌ مدارس چجورین، دانشگاه ها چجورین، سطح تحصیلات چیه، از این سوال ها. ساعت دوازده و نیم بود که شروع کرد با بقیه اطلاعات رو به اشتراک گذاشتن، و من تا ساعت دو خوابیدم. ساعت دو و ربع اتوبوس رسید براتیسلاوا. نیم ساعت توقف داشتیم، یک سری رفتن، یک سری اومدن، حرکت کردیم. باز خوابیدم تا ساعت شش و ربع. شش و نیم رسیدیم پراگ.

رفتم تو ایستگاه، نقشه گرفتم از اطلاعات و یورو دادم پول اون جا رو گرفتم. حرکت کردم به سمت جایی که قرار بود صبحانه بخورم، که البته ساعت نه باز میکرد. ولی تو همون خیابون چند تا ساختمون دیدنی داشت. ساعت هفت رسیدم به خیابون مورد نظر «نادرونی» و طول خیابون رو پیش رفتم. لب رودخونه ساختمون تئاتر ملی شون بود. یکم در کف ساختمون موندم، بعد از پل رد شدم، اون ور پل یه بنایی برای اسرای جنگی ساخته بودن که هنوز ربطش به اسرا برام نامعلومه. برگشتم، ساعت هشت و ربع بود. با مترو رفتم دو تا ایستگاه پایین تر، یه مجسمه ی خیلی قشنگ بود و موزه ی ملی رو از بیرون دیدم. برگشتم به سمت کافه ی صبحانه. وقتی رسیدم باز شده بود. یه «بشکه» لاته بهم داد. واقعن اندازه ی لیوان یکم بزرگ تر از مقدار معقول بود. با یک کیک عسلی، که هر دو بسیار خوشمزه بودن. بهترین تیکه ورود به کافه بود، که دست راست یه پیرمردی نشسته بود، من که وارد شدم فکر کردم صندوق داری چیزی ه، بهش گفتم «گود مرنینگ» یارو هم خیلی خر کیف شد. بعد از یکم مقدار حال و احوال فهمیدیم اون هم مشتریه!

به سمت شمال شهر رفتم، یه سالن موسیقی بود که از بیرون واقعن دیدنی بود، جلوش هم یک تعداد خوبی مجسمه بود، از جمله مجسمه ی شیر و پری و فرشته ی عصبی و این چیز ها. مجسمه ی دو تا هنرمند هم بود. رفتم میدون اصلی شهر، که بهش میگن «Old Town Square». اون جا چند تا کلیسا برای بازدید بود، و یک برج که ازش میرفتی بالا و نمای اون قسمت رو به طور کامل داشتی. برگشتم پایین، توی کوچه های پشت اون میدون میگن که «باید راه رفت و دید» شاهکار های معماری رو! یکم گشتم. رسیدم به یک کلیسای دیگه، دم درش یک فردی مشغول گدایی بود، رفتم تو. کلیسای متوسط ی بود با مجسمه های خیلی گرون، که جواهرات روشون از فاصله ی دور هم متحیر میکرد آدم رو. برگشتم سمت در و دیدم بالا سمت چپ در یک چیزی آویزونه ، که خیلی هم کثیف به نظر میاد، بیشتر دقت کردم، دیدم شبیه دست آدم ه. کنارش توضیح داده بود که در سال هزار و چهارصد، یه دزد سعی کرده از مجسمه ی مریم مقدس تو این کلیسا دزدی کنه، دستگیرش کردن، دستش رو بریدن، و آویزون کردن که عبرتی برای سایرین شه. بعد این دسته هنوز اون جاست. از کلیسا اومدم بیرون، دیدم گداهه یه دست نداره! قلبم گرفت. سکته و اینا.

اومدم یکم نشستم، بعد حرکت کردم به سمت جنوب شهر، به جایی که قلعه ی قبلی پراگ هست. جای جالبی بود، با پیچ و خم زیاد! پاهام خسته شدن. رفتم به سمت هاستل ی که قرار بود بمونم. رسیدم، خیلی ملت شاد و خوشحال بودن تو رسپشن. بپر بپر و شاد و خوشحال و تند و تند حرف بزن و آدرس جاهای مختلف رو بده. آخر به این نتیجه رسید یکی شون که من دارم از خستگی میمیرم، کارت رو داد که برم بخوابم تو اتاق مورد نظر. رفتم بالا و یک ساعت خوابیدم. ذهنم خسته نبود ولی بدنم احتیاج به دراز کشیدن داشت.

از خواب پاشدم، حرکت کردم به سمت «چارلز بریج» یا همون «پل چارلز». نزدیک پل یک کلیسا هست، که خودش اصلن مهم نیست. اصلن. یعنی حتی توش نمیشه رفت به عنوان توریست. ولی یک برج داره، که خیلی معروفه. اولین دلیلش این که توی اون برج در مورد زنگ ها بسیار حرف زده شده و زنگ های معروفی در اون برج نصب شدن. کل توضیح در دو نکته خلاصه میشد. یک اینکه زنگ ها به دلایل مختلف به صدا در میومدن به تعداد مختلف و صداهای مختلف اینها، فقط برای ساعت نبوده، چه اینکه تو مجارستان اساسن ساعت نمیزنن! اون کلیسا تو پراگ هم همین طور. برای جمع کردن مردم یا برای فرستادنشون سر کار ها و برای خبر حمله ی دشمن یا برای مرگ پادشاه یا برای خبر به دنیا آمدن ولیعهد و این چیز ها زنگ به صدا در میومده. دوم اینکه زنگ ها چون موجودات مقدسی بودن، بعد از ساخت نباید با حیوان حمل میشدن، بلکه باید انسان های جوان که آری از گناه بودن اون ها رو حمل میکردن. حالا فرض کنین یک زنگ دو تنی، چند نفر لازم داشته. یک تیکه ی بامزه هم نوشته بود که نقل ه که زنگ ها نمیدونم چند شنبه ی قبل از ایستر میرن پیش پاپ تا پاپ تبرکشون کنه. بعد توضیح داده بود که چهار تا زنگ رو آب کرده بودن و ازشون توپ جنگی ساخته بودن، بعد در روز موعود توپ ها غیب شدن، دوباره فرداش ظاهر شدن، که البته این افسانه ست. احتمالن یکی اومده توپ ها رو کش رفته، بقیه لشکر رو گذاشته سر کار که ما متبرکیم و باید پیروز شیم و این چیز ها. در بالاترن نقطه ی برج هم یک اتاق بود که از اون جا سازمان اطلاعات کمونیست سوژه ها رو زیر نظر میگرفته، سوژه هایی که معمولن سفرای کشور های غربی بودن.

بعد از این برج بامزه و پر از معما و داستان، رفتم به سمت «پل چارلز». انصافن پل بسیار قشنگیه. روی رودخونه، تمامن سنگ فرش شده، دو طرف پل در تمام مسیر مجسمه هایی وجود دارن از سنگ، که بعضی تکه هاشون از طلا یا نقره یا برنز ه. شب پل خالی ه و ملت دارن روش رد میشن. دو طرف رودخونه آروم ه، و روش یک سری قایق و کشتی و کلک و این موجودات ساده در حرکتند (‌یعنی جت اسکی کسی نمیره اون جا ) یه آرامش قشنگی داره خلاصه.

رفتم تا ته پل، برگشتم ازش. سوار ترم شدم. سر راه شام خوردم، رفتم هاستل. یکم تو لابی و اینترنت و چت و این چیزها که دیگه همه در جریانین ( همون بیزی دو نفره ها که امیر علی اشاره کرد ) عکس ها رو هم آپلود کردم و یکم با چند نفر حرف زدم و ساعت دوازده رفتم که بخوابم.

صبح ساعت هشت و نیم بیدار شدم، نه از تخت اومدم پایین. رفتم محل قبلی برای صرف صبحانه. از اون جا رفتم یک ایستگاه بالاتر، ساختمون شهرداری و یک ساختمون عجیب بغلش که توش کلن یک سری رستوران بود از نظر من، ولی ساختمون خیلی قشنگی بود. از اون جا رفتم سمت کاخ اصلی شهر. یه محوطه ی خیلی بزرگ بود که از هر طرف از پونزده دقیقه پیاده مونده بهش دیگه وسیله ی نقلیه وجود نداشت، برای این که ملت راه برن و ببینن ساختمون ها رو از دور. وارد محوطه قصر ها شدم از در پشت. چند تا ساختمون بود و یک مسیر خیلی طولانی که آخرش میرسید به اصلی ترین قسمت کاخ، کلیسای سنت ویتوس. یک ساختمون با عظمت هر چه تمام که وقتی اولین بار دیدمش برق از کلمه م پرید. دور میزدی کلیسا رو و اون ور محل خرید بلیط بود.

برای خرید بلیط تو صف واستادم، گفتم بلیط دانشجویی میخوام این هم کارتم. گفتن باید بین هفده و بیست وشش هم باشی، گفتم خب من هجده و خورده ای م. باور نکرد! یکم نگاه کرد، بعد دیدم ملت تو صف هم جا خوردن. تاریخ تولد رو نشون دادم باور کرد، دیدم ملت دیگه رو به سکته رفتن. بلیط رو گرفتم، رفت سمت کلیسا، که اولین بخش بلیط م بود. میشه در یک جمله گفت یه سالن خیلی بزرگ با کلی مجسمه ی قیمتی! کناره هاش شیشه های رنگی داشت که روشون طرح های مختلف کشیده شده بود. در همون کلیسا بود که من به یک درک خیلی بزرگ دست یافتم. «مسیح برای مسیحی ها مثل امام حسین برای شیعه هاست!» یعنی اینا خودشون رو کشتن با کشته شدن مسیح. کلن مسیح سر پا خیلی کم پیدا میشه، همه ش سر صلیبه. بابا خب این یارو راه هم رفته تو عمرش دیگه. بعد آخر تالار یک زنگ بود که بندش هم آویزون بود،‌ خیلی وسوسه شدم که بکشم ش صدا بده، دیگه آخرش خودم رو کنترل کردم. تالار رو دور زدم و برگشتم. باز یه تعداد مسیح رو صلیب بود و اینا دیگه.

اومدم از کلیسا بیرون، سالن مجالس کاخ رو دیدم، که یک سالن خیلی بزرگ بود با امکان نصب پرده به رنگ های مختلف و محل اجرا و این ها. در انتهای سالن هم یک اتاق کوچیک کلیسا مانند وجود داشت. بعد از اون محل جلسه بود که زیرش قبر یک نفر بود، و از اون جا رفتیم به ساختمون حرمسرا که در نوع خودش جای جالبی بود. یه تخت داشتن و میز وسائلشون و یک جا که بشینن کتاب بخونن و بحث کنن با هم در مورد مسائل و چایی بنوشن!

برگشتم و از در اصلی کاخ اومدم بیرون، سر وقت رسیدم به عوض کردن گارد ها. بعد از تماشای اون منظره از سرازیری پشت کاخ رفتم پایین، رسیدم به یک رستورانی که مسئول هاستل گفته بود غذاهای خوبی داره. یه موجود بامزه بهم دادم که استیک گاو بود با خامه و مربای ذغال اخته ( بله، ذغال اخته ) و مقدار خوبی از یه نون سنتی خودشون. نونشون خیلی جالب بود برام. رو دیوار کافه-رستوران یه جا بود که مردم پول زده بودن به دیوار. من هم از ته کیف م یه پنج تومانی پیدا کردم زدم به دیوار. بعد یه تی شرت هم ازشون گرفتم، اومدم.

برگشتم پایین از خیابون، دم «پل چارلز» سر در آوردم. تو روز پل باز هم قشنگه. ولی این بار خالی نیست. دو طرف پل پر از نقاش و کاریکاتوریست و دست فروش ه. که مشغول پول در آوردن هستن. همه شون هم سازماندهی شدن و نفری یک کارت از شهرداری پراگ دارن که میتونن اون جا کار کنن. به آخر پل رسیده بودم که دیدم یکی داره با بلند گو انگلیسی بلغور میکنه. گفتم چی میگی؟ اشاره کرد به صف پشتش که تا یک چهارم پل اومده بود و گفت ما میخوایم دست هم رو بگیریم و از این ور تا اون ور پل زنجیر درست شه. گفتم باشه. من واستادم ، چند تا چینی هم اومدن، دیگه صف رسید به وسط پل، که نقاش ها به این نتیجه رسیدن ما مزاحم کارشون هستیم. اومدن سمت قسمت ما که وسط صف بود، گفتن شما مزاحم در آمد مایین، ما باید زن و بچه سیر کنیم و اینا. یکی گفت با لیدرمون حرف بزن. یارو گفت لیدر کیه، من گفتم اون. با ابرو اشاره کردم چون پسره دیگه رفته بود بالا رو پای یکی از مجسمه ها، کاملن دیده میشد. رفت پیشش و گفت. پسره با سر گفت نه. بعد ما یهو دیدیم همه ی اینها ریختن دور پسره، بعضی هاشون اصلن از نظر هیکل کوچیک محسوب نمیشن. پسره بدبخت ترسید، داد زد تو میکروفن «ملت برین، مزاحم آقایون هستیم». بعد ما متواری شدیم.

رفتم به سمت بخش یهودی نشین شهر که گفته بودن یک موزه داره. رسیدم اونجا دیدم یک موزه داره که حداقل دو ساعت دیدنش طول داره و اکثرن در مورد تاریخ یهودیت ه. گفتم بیخیال. اومدم بیام سمت مترو که برم هاستل، یکی جلوم رو گرفت پرسید میدونی میدون استالین کجاست؟ گفتم نه. ولی نقشه م از تو کامل تره. بگو کجاست رو نقشه من راهش رو بهت بگم. نشون داد رو نقشه گفتم خب بیا من هم باهات میام، اون بالا باید ویوش به شهر خوب باشه. راه افتادیم. اسمش «لیام» بود از انگلیس. تو اسپانیا به عنوان مترجم و ویراستار یک شرکت ترجمه کار میکرد. برای تعطیلات اومده بود پراگ. رفتیم اون جا. دید باز و کاملی که به شهر داشت به کنار، یک سری ملت مشغول تمرین اسکیت برد بودن. یک ساعت اون جا نشستم و تماشاشون کردم. با «لیام» خدافظی کردم و برگشتم پایین. سوار ترم شدم و رفتم هاستل. یک مدت تو لابی نشستم. رسپشن گفت که در مورد فیلم های ایرانی یک مقاله نوشته و گفت که آیا فیلم خوب هست که بگم ببینه. که بعد با کمک دوستان یک لیست رو آی ام دی بی درست شد و بهش میل شد.

بعد برگشتم بیرون، یکم تو شهر گشتم، شام خوردم، برگشتم هاستل. برای فردا صبح با ناتالی که قبلن این جا درس میخوند ساعت یازده و نیم قرار گذاشتم که قبل از حرکت ببینمش که ببینم آیا تپل تر شده یا نه. موزه ی لگو رو هم کشف کردم که صبح برم. ساعت دوازده خوابیدم.

صبح ساعت نه و نیم از هاستل حرکت کردم. از سوپر مارکت سر کوچه ی هاستل یه شیر کاکائو و یه ساندویچ کوچیک خریدم. رفتم به سمت نمایشگاه لگو. سه طبقه، دو هزار و صد و چند تا مدل بزرگ و کوچیک. تاج محل، برج ایفل، کوفت درد زهر مار. همه چیز بود. آخرش هم یک جا بود که لگو بود که ملت بازی کنن. من اولین بازدید کننده بودم چون موزه ده باز شد من ده و پنج دقیقه وارد شدم. از اون جا که هیچ کس نبود، صاحب موزه که خودش چند تا از مدل ها رو ساخته بود شروع کرد با من راه اومدن و برام توضیح داد که بعضی هاش مال چه سالیه و این چیز ها. مدل تاج محل و برج ایفل ش خیلی قشنگ بود. خیلی. سه طبقه رو که دیدم، برگشتم به قسمت لگو بازی، یک مقداری مشغول بودم، یه ساختمون ساختم. اومدم بیرون.

رفتم سر محل قرار، ناتالی نیومد. یازده و چهل حرکت کردم. حدس زدم که کارش تو اداره ی اقامت گیر کرده. شب دیدم که مسج زده رو ف ب که من گیرم شماره ت رو هم گم کردم. ببخشید. امروز صبح توضیح داد که گویا با یکی از کارمندا دعواش شده، گیرش انداختن یک مدت اونجا! ناهار خوردم. رفتم ایستگاه اتوبوس. اتوبوس ساعت دوازده و چهل و پنج دقیقه رسید، سوار شدم.

پراگ ، براتیسلاوا ، جور ( gyor ) ، بوداپست. تقریبن هفت ساعت تو راه بودیم. یک ربع به هشت رسیدیم. تو راه از اون جا که سیستم نوشیدنی گرم اتوبوس کار میکرد، هی میخواستن به زور به ما قهوه و شکلات مجانی بدن. ول نمیکردن. فکر کنم سه یا چهار بار تعارف کرد. هر بار هم با زور بیشتری میگفت. من هی میگفتم میل ندارم. دفعه آخر دیگه همچین گفت جرات نکردم بگم نه! براتیسلاوا یه پل قشنگ داشت، که تو مسیر رفت چون شب بود زیباییش دیده نشده بود.

وارد مجارستان که شدیم، یهو نصف ملت لپ تاپ هاشون در اومد، رفتن رو وایرلس پانون و ودافون میل و ف ب چک کردن. یک ساعت و نیم ها تو مجارستان اومدیم تا رسیدیم به بوداپست. من شروع کردم دوییدن که شاید به آخرین قطار اینتر سیتی برسم، اگر نه باید یک ساعت منتظر میموندم برای بعدی که تازه آروم تر هم میومد. وارد ایستگاه مترو شدم، یه پیرزنی بلیط میفروخت. خب از اونجا که این ها انگلیسی نمیدونن و من حال نداشتم تلفظ کنم «اج یگت کرک» با دست یک رو نشون دادم و گفتم «وان» پیرزنه نداد. یکم نگاهم کرد، بعد با یه تحکمی گفت «وان تیکت پلیز!» تو دلم صد تا فحشش دادم و ازش بلیط رو گرفتم، علاف کردن این خانم باعث شد که نرسم مترو جلوی پام بره و به قطار نرسم! رفتم و بلیط قرار بعد رو خریدم، حالا این جا مسئولش انگلیسی حرف نمیزنه. به مجاری گفتم که بلیط قطار بعدی برای دبرسن رو میخوام. خریدم. رفتم یه چیزی پیدا کردم که بخورم. برگشتم نشستم تو ایستگاه. این ساندویچ کذایی که معلوم نبود مرغش مال چند روز پیشه و خیارش مال چند سال پیش رو خوردم. قطار رسید. سوار شدم......

Tuesday, March 22, 2011

۲۲۱ - عاشق

تعریف از خود نباشه ها. ولی گاهی یه ایده هایی میدم، همچین عاشق خودم میشم!
:دی
:ایکس به خودم

Monday, March 21, 2011

۲۲۰ - خاله زنک بازی من!

سرم رو میبرم پایین طوری که فقط صدف و سینا صدام رو بشنون.
- اون دختره اون ور نشسته اسمش چیه؟
- آذین دلدار.
- ااااا. این فیزیکش رو صد زده !!!
- آره. مگه عجیبه؟
- آره بابا. شما تجربی این، شعورت به این چیز ها نمیرسه.
این جمله ی آخر بلند ادا شد، پنج شش نفر به سمت من هجوم آوردن!
:)

------
توضیح: من نرفتم نمره این ها رو نگاه کنم، رفتم دستشویی نمره شون رو جلوی در دستشویی زده بودن. بعد همه افتاده بودن دیدم یکی صد زده سکته کردم.
:دی

۲۱۹ - موهای جوگندمی

- قربان افتخار نمیدید برقصید؟
- من رقصام رو کردم جوون. میدون مال شماست.

Thursday, March 17, 2011

218 - Someone to love with my life in their hands

زندگی قشنگ ه. خیلی قشنگه. وقتی یکی هست که در اوج خستگی و ناراحتی و دلواپسی، تو یه عصر برفی، به تو میرسه که خسته و ناراحت و دلواپسی. و پنج دقیقه پیش هم میشینین و خستگی و ناراحتی و دلواپسی هر دو تون کم میشه.
این حضوره. این نفس ه. این گرماست.

زندگی خیلی قشنگ تره. وقتی عصبی و خسته و داغون از خط و نشون کشیدن های پنج نفر برات، از کارای عقب مونده ت، از این که زندگیت داره میره کجا، نشستی پشت کامپیوترت. تلفنت زنگ میزنه. اون هم داغون و خسته ست. اون هم «له» ه. و یک ربع، نیم ساعت حرف میزنین، و هر دو خوب میشین.
این دیگه حضور نیست. نفس نیست. گرما هم نیست.
این ... ه

پ.ن: تیتر از آهنگ گاتا بی سام بادی از نیکل بک.

Wednesday, March 16, 2011

۲۱۷ - تقلید؟

تقلید از کار های خوب مردم خیلی خوبه ها. دل مردم شاد میشه.
ولی گاهی نوآوری خیلی بیشتر لذت میده. چون تقلید فقط بقیه رو خوشحال میکنه، نو آوری ذوق و شوق هم میده به خودت!
:)

Monday, March 14, 2011

۲۱۶ - تولد

من اصلن عقده ای نیستما. ولی کوفت همه تون شه. چون تولدتون رو از خیلی قبلش برنامه ریزی میکنین کجا برین، ملت براتون کادو میارن، یه زمانی رو حداقل شادین. من خیلی جدی از چهارده اسفند غم م گرفته که بازم تولدم مثل سال بدون «دست کف سوت» قراره بگذره. نمیگم تولد سال پیش خوشحال نشدم از اتفاق هایی که افتادا، که شما ها باید به اون حسودی کنین، ولی میگم فقط این جشن ه نیست دیگه.

صرفن خیلی خوب میدونم از الآن که از دهم اردیبهشت وارد اون یه هفته ای میشم که با تمام وجودم از تصمیم م ناراضی م.

همین.

Sunday, March 13, 2011

215 - Mehmet

@Club
Maziar: Hello Mehmet. Sup bro?
Mehmet: :O
Maziar: Dude, it's me. Maziar! Are you ok?
Mehmet: Mazi, is that like really you?
Maziar: It's me!
Mehmet: >:D< O my GOD. It's you, at a club.
Maziar: It happens. Every now and then.
Mehmet: It's Maziar, at a club.
Maziar: Dude, shit happens every now and then. Now go back and dance with your girlfriend. ;-)

یعنی قهقهه بودم! بدبخت فکر کنم تا آخرش باور نکرد منم. آخرش پرسید برنامه ی دوشنبه چیه؟ وقتی با دقت ساعت و محل رو درست گفتم، مطمئن شد خودم م!
:))

۲۱۴ - کلاه!


مازیار:«خدافظ خوشتیپ»
طرف:«خدافظ»
------- یک دقیقه بعد ----
طرف:«مازیار بیا اینجا»
مازیار:«بله»
طرف{عصبی}:«یک بار دیگه به من بگی خوشتیپ، کلاه مون میره تو هم»

این جمله ای بود که من شنیدم. و فقط با خودم فکر کردم، این آدم از چه نظر هم اندازه ی من ه که کلاهش بتونه با کلاه من بره تو هم.
هم سن مه؟ هم قد مه؟ هم مسلک مه؟ هم وزنم هم نیست حتی. هم رشته؟ هم دانشکده؟ حتی هم «نصفه» هم نیست. اون مدیکاله من مهندسی. هم چی ی برادر من که کلاهت با من میره تو هم؟
حالا اصلن کلاهمون بره تو هم، چه کار بزرگی قرار از شخص شما سر بزنه؟ نه. جدی دیگه!

برات صرفن متاسفم. انقدر آدم ها دور و برت مسخره ت کردن، که نمیتونی باور کنی یکی جدی داره بهت میگه «خوشتیپ»!
برات متاسفم پسر. ولی نظر من جدی بود.

حالا از اون جایی که نمیشه کلاهمون بره تو هم، یعنی در واقع اتفاق پیش بینی نشده ای ه به دلایل مذکور، دیگه نگم بهت خوشتیپ بهتره.

پ.ن:‌ برادر من،‌ هر چقدر مستی و هر چقدر هم کشیدی، با یه تی شرت و یک پولیور روشو یک جلیقه روش وسط پنجاه نفر آدم بالا پایین بپری و سیگار بکشی، میمیری از گرما. گفتم در جریان باشی، دفعه ی بعد راهی بیمارستان نشی.

Saturday, March 12, 2011

۲۱۳ - معلم / دوست / رفیق

میدونی؛ خیلی درد داره، كه كسی كه بهت یاد داد چی كار كنی، خودش اون كار رو نكنه. خیلی درد داره، كه دانشت در یك موضوع رو مدیون یك كسی باشی، كه عملش در اون موضوع خلاف دانش ی ه كه به تو داده. خیلی درد داره كه این عمل مخالف، فقط ذهن تو رو اذیت كنه.

خیلی بده كه هر روز كه بیدار میشی، فكر كنی یكی از رفقات، كه معلمی كرده در حق ت، داره از دستت میره، چون حرف های خودش رو به كار نمیبنده....

Monday, March 7, 2011

Saturday, March 5, 2011

۲۱۱ - پرشن پارتی!

رفته بودیم اون جا. بزن و برقص و اینها. دی جی هم معلوم نبود یک سری آهنگ رو از کجا میاره! کلن یک صحنه تو کار «پلنگه» و این چیزا بود. یه آهنگ گذاشت که مال زمان جوونی بابای من بود. بعد جدید میگذاشت. قدیمی میگذاشت. باز جدید. بعد این وسط یه صحنه شروع کرد « خجالت لت لت لت لت لت لت میکشی!»
یعنی کلن جو حضرت آقای کاویانی و برادر زارعی القا میشد.
:))

Wednesday, March 2, 2011

۲۱۰ - زبان

من هنوز فکر میکنم زشته که آقای احمدی نژاد، وقتی به عنوان نماینده ی ایران میره جایی، حرفاش رو با عربی شروع میکنه.
به اسلامش کاری ندارم، ولی اون حرف ها فارسیش هم وجود داره. خفه نمیشه اگر فارسیش رو بگه که خب.

۲۰۹ - سگ

سر راه خونه به دانشگاه، تو خیابون بغلی، یه جفت سگ دم یه خونه ی شیک میخوابیدن. هر وقت من رد میشدم میومدن دم نرده ها، به من پارس میکردن. صداشون بسیار بلند و اینا. یه بار که حواسم نبود دارم از اونجا رد میشم، واقعن غافلگیر شدم و سه قدم به سمت راست در رفتم، که داشتم میخوردم به یه ماشین که پارک بود. خلاصه ترسناکن این زوج.

پریروز ها داشتم رد میشدم، دیدم کسی نیومد سمتم داد و هوار کنه. برگشتم دیدم دو تاشون اون کنار ولو شدن. یه نگاهی کردم رد شدم.

دیروز داشتم رد میشدم، دیدم ماده ه نیست. نره هم لم داده، حال نداره بیاد جلو داد و هوار راه بندازه.

امروز صبح که داشتم میرفتم، دیدم باز نیومد داد بزنه. واستادم دم در خونه. نگاهش کردم. یکم هی نگاهش کردم. تا سرش رو بلند کرد. یه نگاهی کرد، دلم براش سوخت. تو این تریپ بود که «د برو دیگه. حوصله ندارم».

خیلی جالبه. ازشون اصلن خوشم نمیومد چون وق میزدن هی به جونم، ولی از وقتی ماده ه رفته و نره بی حوصله شده، انگار یه چیزی کم ه تو این زندگی..
:(