Friday, December 31, 2010

۱۹۸ - لاجیک

قضیه کلی این ه که چهار نفر رو اگزم کرده استاد ( من و سه نفر دیگه ) بعد بقیه رفتن فاینال دادن، سوال های عجیب و غریب آورده، خدا میدونه چیه. بعد ملت افتادن دیگه. همه افتادن تقریبن. اون چند تایی هم که نیفتادن، سه از پنج شدن. بعد حالا من کاری ندارم که این استاده معروف ه که میندازه و اینا. از سیصد تا دانشجوی مجاریش ، تا حالا دویست و بیست نفرشون ترم اول افتادن. که رکورد شاخیه در نوع خودش. حالا اینا مهم نیست. یکی از سیاه ها استت زده، که این Racist ه. یکی از ترکا هم لایک کرده. بعد من هر چی فکر میکنم میبینم ما سیاه داریم و سفید و زرد. همه شون هم افتادن. این چجوری ریسیستیه؟ من نمیفهمم!

۱۹۷ - سیلوستر / روز ملی شدن صنعت نفت

این جا به روز آخر سال میگن سیلوستر Szilveszter. و خب بخشی از جشن ها محسوب میشه به تنهایی. مغازه ها زودتر تعطیل میکنن، ساعت کار اتوبوس ها کم میشه. ترم ها از سه ساعت زودتر هر ده دقیقه میان جای پنج دقیقه و هزارتا نشونه ی دیگه که از تعطیلات و جشن حکایت داره برای مایی که این چیزا رو نمیشناسیم.

یادم افتاد بچه که بودم، حس میکردم «روز ملی شدن صنعت نفت» بخشی از مراسم عیده. یعنی فکر میکردم خب جدی جدی، روز آخر سال هم مربوطه دیگه. تا اینکه رسید به یک سالی که دبستان بودم، یادم نیست چندم بودم. که سال کبیسه بود. سی ام وجود داشت و سی ام تعطیل نبود. و ما جدن سی ام اسفند رفتیم مدرسه. ولی خب انقدر کم بودیم فقط تکلیف های عیدمون رو دادن، بعد هم برمون گردوندن که بریم خونه. اون سال با این حقیقت مواجه شدم که بله، گویا ملی شدن نفت ربطی به نوروز نداره.
:)

Tuesday, December 28, 2010

۱۹۶ - این قضیه

این قضیه همین جور پیش بره که هی پیج به اسم «خلیج ع-ر-ب-ی» و این چیز ها ساخته میشه، بعد ملت میریزن ریپورت میکنن، یواش یواش فیسبوک میتونه کلن به مجموعه دلایلش یک گزینه اضافه کنه که «همون قضیه اسم خلیج فارس». بعد دیگه ملت راحت شن.

Sunday, December 26, 2010

۱۹۵ - تیکه

Me: Mother of GOD.
Tihon: Dude, you mean St. Mary?

صدای قهقهه ی جمع.

Saturday, December 25, 2010

۱۹۴ - نامعمول

خیلی باحاله. دیشب سیزده ساعت خوابیدم ( بله / سیزده ساعت )
الآن دو لیوان چایی زدم، ولی باز خوابم میاد.
خیلی عجیبه. ( همین الآن یک خمیازه شدید کشیدم )

Thursday, December 23, 2010

۱۹۳

واقعن داره تحمل سخت میشه. فردا امتحان هام هم تموم میشه. بعد باز چهارده روز دیگه...
علاقه ی شدیدی به خونه اومدن دارم در حال حاضر.

ویدئو!!

خوشحالی خودم رو از همین تریبون اعلام میکنم.

پی نوشت: این جا هم میگم. خوشحالم که برمیگردم و میبینمت.
:)

Tuesday, December 21, 2010

۱۹۲ - جمله

ای(ن) تلخمون نگاتا ، چغک دل مارو زده.

Saturday, December 18, 2010

۱۹۱

خستگی، وقتی یکی باشه که نگه داره ت تا در بره، خیلی هم بد نیست.

Wednesday, December 15, 2010

۱۹۰ - جمله

بسیار هم دوست داشتنی بود این جمله اون روزی که شنیدم. هنوز هم لذت میبرم. ( با عصبانیت و فریاد خونده شه )
You want some... Come, get some.

Tuesday, December 14, 2010

۱۸۹ - جک از صربستان

گویا ده سال پیش تو صربستان (‌ که اون موقع یک چیز دیگه بوده ) یک نفری سر کار بوده، که خیلی معروف به بخور بخور بوده. بعد این جک براش هست که
Once, he went to USA, to meet President Clinton. There was all the luxury drinks and food in the welcome party. The president wondered, and asked US President "Bill, how can you afford all these stuff?"
Bill: Come here and look out of the window. You see that bridge?
-Yes.
-See, that was a Project for 22 million Dollars. We gave 21 million to the company, thus kept one.
-OK.

Later, Bill Clinton goes to pay a visit. He is shocked by the effort put into welcoming him. Servants every where, different types of wine from all over the world, and nearly any luxury fruit from any country in the world.
Clinton: Wow. How can you afford a reception like that? You took this thing just to another level.
-Come here, and look out of window.
-OK.
-You see that bridge?
-What bridge?
-Exactly.

Monday, December 13, 2010

۱۸۸ - نظر سنجی

خیلی شاهکار بود. برگه ی نظر سنجی دادن برای کلاس اچ تی ام ال. بعد یکی از نیجریه ای ها هست، کلن علاقه داره کپی کنه از رو مردم. نه گذاشت نه برداشت، نظر سنجی رو از رو تیهان زد.
از اون موقع من همچنان دارم میخندم.

Sunday, December 12, 2010

۱۸۷ - علیرضا

داشتیم با هیراد میرفتیم سمت «منزا» برای این گودبای پارتی اراسموسی ها. علیرضا رو تو راه دیدیم. خیلی شیک و اینا. میگم کجا میری؟ میگه دیگه. به هیراد نگاه میکنم میگم داره میره پیش دوست دخترش. بعد موبایلش زنگ زد یا در آورد زنگ زد به دختره، شروع کرد عین بلبل مجاری حرف زدن. یکم من و هیراد هم رو نگاه کردیم. بعد زدیم تو سرمون.

Saturday, December 11, 2010

۱۸۶ - دیالوگ

شماره سه منم.
[1]- You know what my favourite chocolate is?
[2]- Something with raspberry inside?
[1]- No. There is this one, that is a cookie, then on top there is some white chocolate, then there is a dark chocolate covering it all.
[3]- How can chocolate be around cookie? Chocolate should be inside cookie.
[1]- I will show you later my box, and you will understand.
--------The box is shown, it's not cookies, it's biscuits.------
[3]- Yeah, well. Those are called biscuits. Cookie is something else.
[1]- No, they are cookies.
[3]- Biscuits.
[1]- Cookies.
[3]-[1]-[3]-[1]
[3]- Stop it. Cookie is some way in it's nature, that it can not be covered with chocolate. It will cover the chocolate any how. It's a part of cookies' nature, a part of their destiny.
[1]- All right.
---------------
یعنی کاملن حس کردم دارم کلاس دینی درس میدم. خیلی فان بود.

۱۸۵ - ملت (جماعت اسکیلاس بالاخص مربی دروازه بان ها)

اون موقع ها هست که میشینیم با هم چرت و پرت میگیم، بعد پوریا یهو یک نتیجه ی هچل هفت میگیره، بعد میثم میزنه تنگش، بعد من یک چیزی میگم بعد سینا یک نگاهی میکنه بعد پوریا نتیجه رو کامل میکنه، بعد محمد میگه «آره دیگه».
اینا برای ما شوخیه، برای یک سری مثل اینکه خاطره ست. میتونن تنهایی بشینن و خودش بگن و کامل کنن و نگاه کنن و ببندن و بگن آره دیگه.
{ جدا کردن محمد صرفن به دلیل این بود که در جریان قرار گرفت در بدو امر }

Thursday, December 9, 2010

۱۸۴ - شب امتحان

وضع خیلی جالب پیش میره.
اول دارم دنبال آهنگ میگردم برای خودم. بعد یهو میگم خب خانم هایده گوش کنیم یکم شاد شیم. میرم یک فولدر رو شروع میکنم پخش کردن. برای خودش میخونه.
یکی از ترکا داره سعی میکنه یک موضوعی رو درک کنه. بهش میگم بابا جان، امروز مگه جزوه من رو نبردی؟ میگه چرا. میگم صفحه ی چهار و پنج. برمیگرده میگه حل شد، تو جزوه ت بود.
«تیهان» میگه یک دونه دیگه از اون آقاهه که اون شب لینک دادی بده. منظورش ابی ه. خانم هایده رو نگه میدارم، «کی اشکاتو پاک میکنه» رو از رو یوتیوب بهش لینک میدم، خودم هم میشینم گوش میدم. یکی دیگه داره سوال میپرسه، جواب میدم. این ور «یارا» داره میگه که میترسه که فلان شه و بیسار شه. بهش لینک رو میدم، میگم تو که فارسی نمیفهمی، این رو گوش کن آهنگش آرومت میکنه. ( در وضعیتی که بود اگر فارسی میفهمید داغونش میکرد یحتمل. چون منتظر بود دوست پسرش آن شه، که الآن تو سوئده، و نگران بود که نکنه باهاش قهر کرده ).
بعد میگه این خوبه بازم لینک بده. میگم ساجسشن اول یوتیوب رو گوش کن. بعد میگه خب از این پاپ هاتون دیگه چی داری؟ میبینم زشته بهش این جوونا رو بدم، گوگوش میدم. خودم هم گوش میدم. باز میرم خانم هایده رو ادامه میدم. «تیهان» میره که بخوابه که صبح پاشه به امتحان ساعت هشت برسه. بحث ها همه نگه داشته میشه، مقدار خوبی با مصطفی (‌مرتضوی فر) سر یک سری مسائل بحث میکنیم.
{این تیکه قرار نیست بیاد رو بلاگ که}
بعد «یارا» میگه خودت الآن داری چی گوش میدی؟ میگم باور کن نمیخوای! میگه بگو بگو بگو بگو. هایده - بزن تار رو از رو یوتیوب بهش لینک میدم. یکم دیگه ول میگردم. «یارا» به صدای خانم هایده ابراز علاقه میکنه، میگم مرده. ناراحت میشه. «یارا» میره بخوابه.
یکی از ترکا آن میشه. میگم تو زنده ای؟ دیروز امروز چرا کلاس نیومدی؟ میگه بابا، خواب بودم. الآن پاشدم. بعد یکم فکر میکنه، میگه من از معماری هیچی بلد نیستم، میگم هیچ کس بلد نیست. میگه خب تو که بلدی. تو دلم میگم ای زهر مار! بعد شروع میکنه جمله بندی کردن. هر جمله که مینویسه من میزنم تو سر خودم. چرا من باید با این ترک چت کنم؟ بعضی هاشون خیلی بهتر مینویسن خدایی. جمله معنی داره، نه این که معنی ش رو بگردی پیدا کنی در خلال کلمات.
در همین لحظه مثل اینکه ترکه فهمید یک جا پارتی هست،‌ از جمع ما رفت. اون ترک اولی همچنان داره سعی میکنه درس بخونه. ولی خب فیسبوک گردی نمیگذاره. من هم یواش یواش دارم فکر میکنم برم یک چرت بخوابم.
فردا سه تا امتحان دارم، احتمالن خواب کافی لازمه. در همین لحظه قبل از خواب فیسبوک یکی از بچه ها که هک شده یک لینک از یک سالن آرایش به اشتراک میگذاره، تا من قبل از خواب باز فکر کنم این چرا هک شده؟

امیدوارم از شب امتحان من لذت برده باشید.
شب همگی بخیر و نیکی.

Monday, December 6, 2010

۱۸۳ - سلام

شب یک شنبه بود، بیکار بودیم. با تیهان وهیراد زدیم بیرون. همین جور داشتیم برای خودمون تو سرمای منفی شش درجه میگشتیم وسط شهر. نه من اهل پارتی رفتن بودم،‌ نه هیراد، نه تیهان. با جدیت تو سرما این ور اون ور میشدیم که یخ نکنیم. داشتیم تصمیم میگرفتیم چی کار کنیم. ساعت دو و نیم شب، تیهان هنوز شام نخورده! تصمیم گرفتیم بریم از اون پیتزا فروشی جلوی دیپ( یکی از کلاب های معروف دبرسن ) پیتزا بخره، بعد بریم حالا جای دیگه.
وارد پیتزا فروشی که شدیم، دیدیم دو تا ایرانی دارن با هم چونه میزنن. این یکی میگه «جون من . یک تیکه برات بگیرم.» اون یکی میگه «نه، زحمت میشه. بخوام خودم میگیرم بابا» هی این تعارف میکنه، اون تعارف میکنه. بعد از پنج ماه تصمیم گرفتم سر صحبت رو با یک ایرانی باز کنم. به شوخی گفتم «آقا جان، تعارف نکن.» برگشته با یک قیافه جدی به من نگاه میکنه میگه «آقا جان اول به بزرگ ترت سلام کن.ادب یادت ندادن؟»
یکم تو چشماش نگاه کردم. بهش چی بگم؟ بگم «ببخشید خواستم باهات گرم بگیرم.» یا بگم «ببخشید که حس کردم ایرانی هستی میتونیم یکم با هم بگیم بخندیم»
آخرش شونه م رو بالا انداختم، گفتم «ببخشید مزاحم اوقات شریف شدم.»

Sunday, December 5, 2010

۱۸۲ - ظرفیت دو!

در ادامه ی قانون های ظرفیت! قانون دوم
یک سری اتفاق ها هست که اون حد رو افزایش میده. مثل وقتی که میخوای به کسی که دوست داری کمک کنی.

۱۸۱ - ظرفیت

آدم ها یک ظرفیتی دارن. نباید از اون بیشتر شه. نمیشه دیگه...

۱۸۰ - اسکریپت

خیلی باحاله. من بش اسکریپت رو یاد گرفتم، الآن هم بخوام میتونم باهاش چیز میز بنویسم. ولی هنوز ازش بدم میاد. هنوز چندشم میشه وقتی باهاش کار میکنم. فکر میکردم یاد بگیرم خوشم میاد. نیومد.

Saturday, November 27, 2010

۱۷۹ - مترجم گوگل


شاهکاره! شاهکار! نمیدونم چقدر زور زدن تا این رو حالیش کردن! ولی خداست!

۱۷۸ - امتحان

قرار بود امتحان داشته باشیم. Logic in Computer Science. ترک های کلاس رو همه با هم جمع بزنی، نمیتونن شصت درصد نمره رو بیارن. بعد این موجودات میان سر جلسه امتحان، همه شون هم میرن اون ته میشینن! خب بشینین از رو هم بنویسین ببینم چند میزنین!
بعد استاد مثلن برای جلوگیری از تقلب، پنج کد سوال آورده بود. بعد که سوال ها رو پخش کرد، ته کلاس رو نگاه کرد، دید همه ترک ها کنار هم نشستن، از ما یا چینی های یا دو تا از نیجریه ای ها نمیتونن چیزی بنویسن، یک لبخندی بهشون زد، گذاشت رفت از کلاس بیرون.
تو راهرو داشتن چیز میز جابجا میکردن، یک صحنه من سرم رو بلند کردم، دیدم استاد داره کمکشون میکنه تو راهرو. بعد از نیم ساعت برگشت سر کلاس، گفت بچه ها توجه کنن، سوال ها کد داره! یهو چند تا از دوستان ترک شروع کردن فحش دادن. نگو این ها داشتن از روی هم مینوشتن.
بعد شروع کردن شناسایی، که کی از رو کی باید بنویسه. باز استاد رفت بیرون، یک ربع بعد برگشت. آخر زنگ هم برگه ها رو جمع کرد. ترک ها همه سر به زیر. یک نگاه بهشون کرد، که خب دو تا غیر ترک ببرین بین خودتون، بهتون برسونن حداقل.

Friday, November 26, 2010

۱۷۷ - اتوبوس

خب. دو تا راه از خونه به دانشگاه وجود داره. یا یک ربع پیاده میرم تا ایستگاه ترم، بعد پنج دقیقه با ترم، یا پنج دقیقه تا ایستگاه اتوبوس، بعد سه دقیقه با اتوبوس.
چند روز پیش صبح، داشتم میرفتم، دیدم اتوبوس رد شد. فاصله م تا ایستگاه اتوبوس جوری بود که میدوییدم، قبل از خروج اتوبوس از ایستگاه میرسم بهش سوار میشم. شروع کردم این هیکل گنده رو تکون دادن، بدو بدو. تو راه از کنار یک سگ هم تو پیاده رو رد شدم، که شروع کرد سر و صدا کردن. بعد در کمال ناباوری من،‌ اتوبوس تو ایستگاه ترمز نکرد، چون مسافر تو ایستگاه نبود و راننده هم من رو ندیده بود که دارم میرسم به ایستگاه!
عصر همون روز داشتم میرفتم دانشگاه برای کلاس مجاری، اتوبوس باز رد شد. این بار نزدیک تر هم بودم به ایستگاه. گفتم بدوم خسته میشم، این یارو هم که وای نمیسته. خیلی نزدیک تر بودم، صرفن تند تر راه میرفتم میرسیدم. بعد در کمال ناباوری من، این بار اتوبوس جلوی ایستگاه خالی نگه داشت، چون یک پیرزن میخواست پیاده شه در اون ایستگاه. بعد هم در کمال ناباوری من، راه افتاد و رفت.

Tuesday, November 23, 2010

۱۷۶ - غربت

این شبایی که یک چیزی میشه، فکرا میمونن تو کله م، بعد همتون میرین میخوابین. تازه دو ساعت بعد من میخوام برم بخوابم. بعد نمیتونم. اینجا بدیش مشخص میشه. اسمس نمیتونم به کسی بدم، بگم من حالم بده. تلفن نمیتونم به کسی بزنم، که آنلاین شه دو کلمه باهاش درد دل کنم.

آره، «مازیار»ی که تو تهران همه ی شما رو داره، این جا، ساعت ده شب به بعد تقریبن هیچ کسی آن نیست. گاهی حتی دلم هم نمیخواد با کسی حرف بزنم، ولی وقتی میبینم محمد (زارعی) آنه، حداقل دلخوشم که، یکی هست که اگر چیزی باشه میتونم دو کلمه باهاش حرف بزنم بخندم. میتونم بهش بگم امروز زهر مار بود.

مثاله. یکی آن هست که بتونه پا به پای من به این حقیقت که نایلون خریدم تو راه بی دلیل پاره شد و من تا خونه چه بدبختی کشید، بی دلیل، بی منطق بخنده. که من حداقل یکم شاد شم.

این جا، ساعت دوازده که میشه، چشام رو که میبندم و خوابم نمیبره، هم دمم میشه بازی های مسخره ی روی آیپادم. موجوداتی که قیمت هر کدومشون یک/دو/ سه دلاره و من حالا به دلیل وجود یک سری روزها که برنامه ها مفت میشن، مفت گرفتمشون.

آره. من. همون «مازیار»ی که با همه جور آدم میپلکید، با همه حرف میزد، با همه میخندید، نصف شب اگرغمش بگیره، هیچ کس نیست که یکم باهاش بخنده.

باید ساعت دو نصف شب بشینه برای خودش زانوی غم بغل بگیره، بعد فکر کنه خوابش نمیبره! چرا خوابش نمیبره؟ چرا امروز اذیت شده؟ بعد باز هم انقدر احمق باشه، که براش مهم باشه که «الآن خوابم درست نبره، فردا سر ساعت ۸ به قرارم با فرزان نمیرسم. فیزیکش رو قول دادم باهاش کار کنم، اگر نرسم میفته.» (‌حالا بگذریم که پول داره میده پای هر ساعتش!) بعد یکی هم نیست بزنه تو سر من بگه «الآغ، خودت داری میمیری. خودت رو نگاه کن»

گاهی من هم اونقدر که نشون میدم سرزنده نیستم...

Friday, November 19, 2010

۱۷۵ - استاد خسته نباشین!

این استاد «معماری کامپیوتر» که میاد، تند تند درس میده، ملت سر درد میشن. بعد امروز ایرانی ها داشتن بحث میکردن که «استاد خسته نباشین» معادل انگلیسیش چی میشه که به یارو بگن! بعد خب نیم ساعت آخر کلاس بحث در این مورد بود.
بعد پنج دقیقه مونده به اتمام وقت کلاس، من به طور خیلی غیر ارادی، در خودکار هام رو از پشتش برداشتم، گذاشتم سرشون. یهو دیدم استاد حرفش رو قطع کرد. گفت «خب برای امروز بسه!»

بسیار متعجب شدم. ولی خب به قدرت خارق العاده ی خودم پی بردم!

Wednesday, November 17, 2010

۱۷۴ - اوج!

دیگه شاهکار به اوج رسید دیروز! دو تا از ترکا اومدن سر کلاس زبون مجاری، هی چرت میگن، چرند جواب میدن، بعد هم هر هر میخندن!
بعد از کلاس اعتراف کشیدیم! مواد زده بودن!
به همین سادگی که گفتم!

Monday, November 15, 2010

۱۷۳ - دوستان روبوکاپی

ملت، شاید باورتون نشه. ولی الآن دقت کردم، فهمیدم یکی از دوستام که اینجاست و از برزیل ه، از شهری به اسم باهیا اومده!
وای خدا!

Saturday, November 13, 2010

۱۷۲ - بسکتبال

فکر کنم شش ماه شده بود که نرفته بودم با بقیه بسکتبال جمعه شب. ترم پیش، آخرین بار که رفتم با چهار تا از بچه های نیجریه ای هم تیم شده بودم، که خب گندش رو درآوردن. علنن یکیشون پاس نمیداد، بعد دریبل میزد، توپ رو میداد به اونا! بعد بقیه هیچی نمیگفتن. من میگرفتم. پاس میدادم. میگرفتم. دریبل، پاس، بعد این وسط یک پاس در میرفت، یا شوتم برمیگشت رو دست این آقا و ایشون زحمت ریباند رو نمیکشیدن، چهار نفر دیگه به این نتیجه میرسیدن که من رو باید طرد کنن. شروع میکردن تا آخر اون بازی پاس ندادن به من.
تیم ما اون شب چهار تا بازی کرد. دو دقیقه ی اول همه ش پنج نفره بود، دقایق بعدی چهار نفره. بازی آخر برای اینکه یکی دیگه از نیجریه ای ها که باهام دوسته ببینه راست میگم، دو دقیقه ی آخر رو واستادم زیر حلقه ی خودمون وقتی تیم حمله میکرد، و به وضوح دیدیم که تغییری در استراتژی تیم مشاهده نمیشه. چهارتایی پاس کاری میکنن، دابل تیم میشه یک نفر، تو برمیگرده دست اونا.
از هفته ی بعد نرفتم. چند بار همین دوست م گفت چرا نمیای، گفتم حال ندارم.

امشب دوباره پاشدم رفتم باهاشون بازی کردم. دو تا مجاری بودن، پنج تا چینی، من و این دوست نیجریه ایم.وسط کار اون یک مجاری هم رفت، فقط موند یک مجاری که خیلی گنده محسوب میشه از نظر هیکل. بعد خب من تو این یکی تیم بزرگ ترین بودم، نتیجتن باید این آدم و میگرفتم. پدرم رو در آورد. چون اون هم داشت تو دفاعشون من رو میگرفت. کلن در حال کشتی گرفتن بودیم تا بسکتبال بازی کردن. خسته، کوفته. درمونده. گیم های آخر بازیکن ها عوض شدن. یک چینی متوسط هم اومد تو تیم ما. قرار شد که جای من «جیمی» رو بگیره، و من برم دوست نیجریه ایم رو بگیرم. گیم آخر نصف گیم یک چینی رو گرفتم، که میتونم اعتراف کنم دمار از روزگارم در آورد انقدر دویید. نصف ذهنم مشغول این شده بود که راه های سریعتر برای رسیدن بهش پیدا کنم. بعد دوباره سوییچ کردیم که من برم سراغ دوستم. داشت پشت به من دریبل میزد، برگشت پاس بده، نمیخوام بگم چقدر محکم پاس داد، ولی خب من حس بدی در صورتم پیدا کردم. توپ خورد روی قوس دماغم، نتیجتن هم به دماغم خورد، هم به چشم های مبارک.
تیر کشید، درد اومد، تا دستم رو از رو دماغم بردارم، دیدم داره جلوم هی میگه «آیم ساری من، آیم ساری. نات اینتنشنال!» از پشت صدای جیمی اومد که از زیر حلقه داد زد «این یور فیس!» خندیدیم، ولی انکار نمیکنم که درد دماغم اشک رو تو چشمام جمع کرد.

بعد گیم آخر همه ولو شدن کنار زمین. ولی من داشتم بالا پایین میپریدم.
امروز خیلی خوش گذشت. من حاضرم با این ها باز هم بازی کنم. ( اگر اون ها حاضر باشن!! )

Friday, November 12, 2010

۱۷۱ - پارکینگ

امتحان تموم شده بود. داشتم میومدم خونه. از جلوی پلاک ۱۰۱ ، یعنی دو تا خونه به سمت شمال، دیدم چراغ پارکینگ داره چشمک میزنه. گفتم خب الآن یکی از همسایه ها میاد بیرون. بعد خب واستادم که نگاه کنم، اگر اومده تو سربالایی نرم جلوش یهو بزنه سوتمون کنه. نگاه کردم. دیدم کسی ماشین نداره.
خانم یکی از واحد های بالا، بچه رو گذاشته تو کالسکه، داره کالسکه رو تو سربالایی هول میده میاره بالا! بعد رسید دم در پارکینگ، کالسکه رو نگه داشت. با یک ریلکسی خاصی برگشت دکمه ی کنترل رو زد، در پارکینگ بسته شد. بعد رفت.

Sunday, November 7, 2010

۱۷۰ - مخالف

مخالف «هیچ چیز» ، «همه چیز»‌ نیست، «حداقل یک چیز» است.

Friday, November 5, 2010

۱۶۹ - جنگ

یک روز بابام رو نشوندم، ازش خواستم بگه از جنگ چی یادشه.
چیزی رو تعریف کرد که هیچ وقت از ذهنم نمیره.

میگفت یک سال وسطای جنگ بود. من رفته بودم فرانسه پیش برادرم. اون جا یکی از تلویزیون ها رو برادرم داشت میدید. یهو برنامه قطع شد و شروع کرد پخش زنده از خاک عراق. یک سری سرباز ایرانی پیش روی کرده بودن تو خاک عراق، فاصله شون با تانک ها و این چیزها یکم زیاد شده بود. دو تا لشکر عراقی از پشت اومده بودن، ارتباط رو قطع کرده بودن. میگفت تلویزون فرانسه داشت از تو هلیکوپتر فیلم برداری میکرد، ما ذره ذره میدیدیم که اینا از همه طرف این جوونا رو محاصره کردن، و دارن نزدیک میشن. میگفت یک دوربین دیگه شروع کرد از یک جنرال عراقی پرسیدن، که با اینها چی کار میکنین؟ اسیر میگیرینشون؟ جواب داد «نه. اینا جوونای شجاعی بودن. ما همشون رو میکشیم، همین جا دفنشون میکنیم، خاکمون رو حاصل خیز میکنن.» بابا میگه من نگاه کردم که چجوری این ها رو از همه طرف گوله بارون کردن. دونه دونه شون مردن. و من تو صندلی خشکم زده بود. بعد یک بولدوزر اومد، شروع کرد کنار این ها رو گود کردن، شروع کردن اینا رو تو انداختن، من دیگه از هوش رفتم.

بابا یک بار این رو برای من تعریف کرد. همون یک بار انقدر اشک ریخت که من هیچ وقت از بابام ندیده بودم.
دو هفته ست یاد این افتادم. یه هفته ست که داره سر مغزم فشار میاره. امروز که برای یک نفر دلایل شروع جنگ رو توضیح دادم، دیگه تا خونه نمیدونم چجوری رسیدم.

Thursday, November 4, 2010

۱۶۸ - تحقیقات!

یک گروه راه افتادن دارن تحقیق میکنن و یک کتابی در مورد زندگی خارجی ها تو مجارستان مینویسن. تیکه ی مهاجرین تموم شده. رسیدن به تیکه ی دانشجو ها. بعد یکی از دانشگاه به من ایمیل زده، میگه تو رو معرفی کنیم؟ میگم بکنین. بعد یارو میگه اوکی، جیمیلت رو دادم بهش. اگر مشکلی پیش اومد خبر بده بهم و اینا.
بعد دیشب یارو میل زده، که فردا چطوره؟
زدم خوبه. ساعت و محل؟
امروز صبح پاشدم، دیدم ساعت ۹ صبح میل زده که ای بابا. من یادم نبود رفتم بوداپست! فردا ساعت ۱ بعدازظهر ساختمون اصلی دانشگاه.
زدم بهش اوکی. ولی ساختمون اصلی دانشگاه کجاش؟

حالا منتظرم جواب بده. من موندم این آدم با این سیستم چجوری تونسته تیکه ی مهاجرین رو تموم کنه. چون برای من فرستاده بود و واقعن کار خفنی بود.

۱۶۷ - بی حد

ترکه اومده. میبینیم زیر چشم چپش بادمجون در اومده. دست چپش هم پانسمانه و اینا. لباش هم زخم. میگم با گربه دعوا کردی؟ میگه نه. میگم خب چی شده پس؟ میگه هیچی دیگه، دیشب که شما ها رفتین، ما مست تر شدیم. بعد اومدم بیرون، شروع کردم دوییدن. بعد دورم تاریک شد، هنوز داشتم میدوییدم. بعد یهو خوردم به یک درخت از هوش رفتم. بعد به هوش اومدم زنگ زدم آمبولانس اومد جمع کردم.

بعد ما میگیم آقا جان، انقدر زود مست میشی به کنار. آدم مست نمیدوئه. اگر هم دویید دیگه تو تاریکی نمیدوئه.
بعد یکم فکر میکنیم. به این نتیجه میرسیم که گویا خریت حدی نداره.
:D

Sunday, October 31, 2010

۱۶۶ - دیالوگ

Marylin Delpy: You must really hate the Winklevosses.
Mark Zuckerberg: I don't hate anybody. The "Winklevii" aren't suing me for intellectual property theft. They're suing me because for the first time in their lives, things didn't go exactly the way they were supposed to for them.

The social network - Aaron Sorkin (screenplay), Ben Mezrich (book)

فیلم رو ببینید. حسش رو میفهمید!

Friday, October 29, 2010

۱۶۵ - دانستنی ها!

و ناگهان فاجعه رخ نمود!
به جز ریاضی تنها یک چیز دیگه تو دنیا بود که همیشه درست بود از نظر من. اون هم یگانه بودن پرچم کشور ها بود!
امروز کشف کردیم که پرچم «رومانی» و «چاد» یکسانه!
باور نمیکنید؟

روی لینک ها کلیک کنید تا ببینید!

Thursday, October 28, 2010

۱۶۴ - غر غر

خسته شدم.
از درسای لوس، از همکلاسایی که یک بند حرف میزنن سر کلاس، بعدش هم غر میزنن که استاد بده ما هیچی نفهمیدیم.
از ملتی که استاد رو کند میکنن حوصله م داره سر میره.
خدایی کلاس مجاری داره میشه بهترین کلاسی که این ور میشینم. چون بلد نیستم، دارم زور میزنم یاد بگیرم.
کلاسی که T.A ام که اگر نبود تا حالا یک بلایی سرم اومده بود. ولی مجاری هم خوب بود. تا اینکه دیروز اتفاق افتاد.
دو هفته با هیراد داشتیم بحث میکردیم یک هفته تعطیلی رو چی کار کنیم. خب بدیهتن نصف دومش رو هیراد باید درس بخونه، چون Calculus امتحان میگیره بعد از تعطیلات. چند تا درس دیگه نیز هم. داشتیم در مورد نصفه ی اول هفته بحث میکردیم.
بعد از سه روز رای زنی با هیراد به «پراگ» رسیدیم. دو روز فکر کردیم، بعد نشستیم خیلی خوشحال و شاد و خندون اتوبوس رو پیدا کردیم و جایی که باید بمونیم و اینا. مخارج رو هم حساب کردیم. دیدیم رفتن و گشتن و موندن و اومدن میشه ۲۰۰ یورو، در بیشترین حالت. البته ما روی ۱۰۰ یورو مانور دادیم، بعد اومدن توجیهمون کردن که نمیشه!
خیلی خوشحال رفتیم سر کلاس، معلم مجاری میگه نظر من اینه که هفته رو تعطیل نکنیم. درس رو پیوسته بریم که یاد بگیرین.
تا ما بگیم نظر ما این نیست، یکی از ترکا میگه «آره، اگر کسی نمیخواد بره خونه ش، ادامه بدیم بهتره.» من میگم «حالا نمیشه ما بریم پراگ؟» میگه «نه دیگه، اون رو بگذار یک وقت دیگه.»
دلم میخواد پاشم بزنمش. آقا جان کجاش برات نامفهومه؟ اومدی از اول ترم با یک سری موضوع جدید روبرو شدی، خب وقتت گرفته ست. حوصله ت سر نمیره.
من از اول ترم اومدم، کل موضوع جدیدم زبون اسمبلی ه که اون رو هم یزدان قبلن یک چیزایی گفته بود، حالا صرفن دارم یاد میگیرم کجا بنویسمش. کل چیز جدید میشه یک IDE که استاد معرفی کرده.
زندگی شده خرید، آشپزی، جاوا، کشتی کچ. خواب. کلاس، آشپزی، کتاب، چت، خواب. از اول....

نکن آقا جان. زندگی خودت متنوعه، زندگی من جز اون قسمت چتش، بقیه ش واقعن از تنوع داره میفته. نکن برادر من. بگذار ملت زندگیشون رو بکنن. اون هفته رو برای من بدبخت گذاشتن، که برم یک جای دیگه، هوام عوض شه. نکن آقا جان.

۱۶۳ - استاد

استاد اچ تی ام ال مون خیلی پیره و خسته و اینا. بعد هفته ی پیش اومده، گفته من کاری ندارم هفته ی بعد تعطیلین. من درسم این جوری نمیرسه، هفته ی بعد میاین. بعد ملت گفتن دوشنبه تعطیله. گفته گفتم که، کاری ندارم هفته ی استراحتتونه، دوشنبه میاین. باز ملت گفتن آقا جان دوشنبه جدا تعطیله. گفته من گفتم دیگه!
فرداش بهمون مسیج داد که دوستان من تقویم رو دیدم. دوشنبه تعطیل رسمیه! بعد همه میگن ماشاالله!

Wednesday, October 27, 2010

۱۶۲ - ضرب المثل!

جلوی دفتر پست نشسته بودیم، من داشتم روی پاکت آدرس تهران رو مینوشتم که یک سری مدارک رو برای مامان بفرستم. تیهان کنارم نشسته بود داشت نگاه میکرد. آخر آدرس که نوشتم Tehran قبل از اینکه Iran رو بنویسم، یهو اشاره کرد که سوال داره. نوشتم Iran. آدرس کامل شد. همین طور که داشتم آدرس رو به فارسی مینوشتم، شروع کردیم حرف زدن.

M: Go on.
T: Dude, do your people eat pork in Tehran?
M: Officialy not. They shouldn't. And actually it doesn't fit in our cuisine.
T: So it's not so normal as here or other countries to eat pigs?
M: No.
T: I see, now it totally makes sense.
M: What makes sense?
T: See, we have this saying in Serbian, that in English it's "You are as free as a pig in Tehran!" We use it to say you are free and no one disturbs you. So this is were it comes from.

بعد من همین جوری نگاهش کردم، یهو جفتمون از خنده ولو شدیم.
ولی خیلی لذت بخش بود!

Saturday, October 23, 2010

۱۶۱ - الگوریتم.

وارد آشپزخونه میشی. تصمیم داری بسته ی نودلی که خریدی رو درست کنی. یک نگاه میکنی تو سینک. میبینی هر دو تا قابلمه ها باید شسته بشن. تنها ظرف گودی هم که داری باید شسته بشه. یک نگاه به خودت میکنی، میبینی خسته ای. حال ظرف شستن نداری. یکم فکر میکنی. در یخچال رو باز میکنی. طبقه ی همکف تعدادی گل کلم خودنمایی میکنن.از کنار در یک نگاه به بخش ظرف ها میندازی، میبینی ظرف تخت تمیز موجوده. یکم فکر میکنی. میبینی خوردن غذای سرد بی زحمت رو به زحمت کشیدن برای غذای گرم ترجیح میدی.
این جوری میشه که تصمیم میگیری شام گل کلم با سس مایونز بخوری.

۱۶۰ - تلفن

وقتی همه ی غم دنیا هم رو سرت باشه، وقتی ذهنم صد جا درگیر باشه، وقتی نفهمی چرا هر روز تنت خسته تر از دیروزه، وقتی داری با خودت غر میزنی که آخر هفته هات خسته کننده تر از وسط هفته ها میشن، چون باید خونه رو تمیز کنی و این کار ها، وقتی دیگه هیچی برات نمونده، بازم صدای زنگ تلفن خوشحالت میکنه. چون میدونی یکی هست، که انقدر اهمیت داده، که زنگ زده. که ببینه حالت خوبه یا نه. یکی که تا شب دووم نیاورده.

Friday, October 22, 2010

۱۵۹ - تیکه!

سر کلاس مجاری یک همکلاسی داریم، به اسم «میکلوش». اسم مجاری معروفیه. بعد این پسر از آمریکا اومده. باباش مجاری الاصل بوده و اینا. بعد اومده که مجاری یاد بگیره با ما. کلن هم میخواد برق بخونه این جا.
بعد تمرین داشتیم شفاهی انجام میدادیم سر کلاس. معلم میگه
En magyar vagyok, te vagy?
یعنی من مجاری هستم، تو کجایی هستی؟ بعد این رو از «میکلوش» پرسید. یکی از ترکا یک چیزی به ترکی بلغور کرد. گفتم چی میگی؟
برگشته میگه «سوال فلسفی میپرسه از بدبخت!»

Thursday, October 21, 2010

۱۵۸ - خداییش دیگه!

من تا آخر عمرم مدیون اون پنج نفری هستم، که گند کشیدن به اعصاب خودم و دور و بری هام و بعد از جلوی چشم همه مون غیبشون زد.
حداقل دیگه دلم واسشون تنگ نمیشه.

Monday, October 18, 2010

۱۵۷ - وقتی...

وقتی از عالم و آدم شاکیی، از خودت شاکیی، و باز هم هست که آرومت کنه، که بگه آروم باش، که بعدش بپرسه «بهتری؟»

Sunday, October 17, 2010

۱۵۶ - تنبیه، تخته!

تیتراژ سیمسون ها هست، اون اولش بارت داره رو تخته جریمه مینویسه. هر دفعه هم داره یک چیز مینویسه.
داشتم با خودم فکر میکردم، چی میشد از همون دبستان، هر کس که رفتارش رو از یکی دیگه تقلید میکنه، بهش جریمه بدن که یک تخته پر بنویسه «من تقلید نمیکنم.» بعد چقدر دنیا عوض میشه. چقدر همه کارهای نو مجبور میشن بکنن. یعنی حتی دو تا گدا هم،‌ جمله ی یکسان نمیگن.

Friday, October 8, 2010

۱۵۵ - پورت یو اس بی!

اومدم آی پاد رو وصل کنم به یکی از یو اس بی ها که شارژ شه، از بغل نگاه کردم لپ تاپ رو. دیدم تو پورت پایین یک چیز قهوه ای کم رنگ مایل به زرد هست. یکم بیشتر دقت کردم،‌ به این نتیجه رسیدم هر چی هست باید درش بیارم وگرنه یهو لپتاپم عفونت میکنه. چون لپتاپ من که کثیف هست، چیزیش نشده. ولی عفونت شاید...

دست میندازم اون ور میز، یک موچین هست که از تهران آوردم برای وقتایی که علاقه پیدا میکنم کاغذی، سیمی،.. از جایی رد کنم. برش میدارم. با دقت به پورت نزدیک میشم. در یک حرکت انفجاری به شی ناشناس حمله میکنم و دستگیرش میکنم. از تو کامپیوتر بیرون میکشمش. با دقت وراندازش میکنم. به این نتیجه میرسم پوست پیازه.

حالا دو تا سوال پیش میاد.
اول اینکه این تیکه پوست پیاز چجوری تا اینجا رسیده؟
دوم اینکه، چجوری رفته تو کامپیوترم؟

۱۵۴ - بلگراد

خیلی از شما این مطلب را خواندید.
http://www.zanbur.com/archives/907
رفتم و از هم کلاس صربستانیم پرسیدم در باره اش.
در ادامه جواب او:

Well, there were two problems when I checked there before I came here. On was that these lights are only on one side of the bridge. So if you decide to do it from the other side, there is no sentence to stop you, and you can easily do it. The other one is, that number down there was still not working. I mean, you went to do it, then you saw it, then you called the number, and it said "This number is not in use now!"

به همین صورت!

Wednesday, October 6, 2010

۱۵۳ - عرب

طرف از عربستان اومده. یک بار من دیدمش، پرسیدم از کجایی. گفته از عربستان. بعد عجله داشت رفت. دوباره دیروز من رو دیده. میگه از کجایی. میگم از ایران. یهو قیافه گرفته، تریپ روش رو کردن اون ور و اینا.

با خودم شروع کردم گفتن.‌ آخه بی شرفا، شما از چی ما شاکی هستین؟
از سیستم ده دهی نوشتن که یک ایرانی کشف کرده، صدقه سری خلافتتون بر اسلام و مسلمین همه جا میگن Arabic numbers؟
از فرش به اون بزرگی که سر حمله بردین شاکی هستین؟ ببخشید، ما شرمنده ایم ایرانی ها زنده نبودن که بهتون بفهمومن فرش حتی اگر غنیمت جنگی هم باشه، نباید تیکه تیکه کرد تقسیم کرد!
از این شاکی هستین که خلیج فارس شد خلیج، بعد هم داره میشه خلیج عربی؟
از این شاکی هستین که لبنان و فلسطین همه عربن، پول از حلقوم ما درمیاد، لقمه ی ما میره تو دهن اونا؟

د برین گمشین بمیرین همتون دیگه. اه.
مملکت رو به فنا دادین بس نیست، بیرون مملکت هم باید گند بزنین به اعصاب ایرانی ها....

Saturday, October 2, 2010

۱۵۲ - جدی؟

آخرین کلاس هفته، جمعه ساعت دوازده تا دو. ساختمون ریاضی، طبقه اول. کلاس M114. لکچر منطق.
معلم حرفای تکراری میزنه. پشت سر من یک سری ترک مشغول یک بحث جدی هستن. ایوپ میزنه رو پشت من. برمیگردم. با انگلیسی شکسته بسته، میپرسه «می اندیشم پس هستم از کیه؟» میگم دکارت. میگه «یک فیلسوف دیگه بگو!» میگم «ارسطو» برمیگردم رو به جلو. سرم میره تو موبایل و جی تاک. باز سرم رو بلند میکنم. توضیح میدم که یک سری از زیست شناس ها هم به علم فلسفه کمک کردند که مهم ترینشون داروین بوده. با قیافه با مزه میگه « Bro , is there some thing you don't know? » من هم جواب میدم yep! میپرسه چرا از هر چیزی یک چیزی شنیدی؟ میگم تو دبیرستان آدم های خفن دورم بودن. میگه دبیرستانت خوب بود؟ میگم ملت خفن بودن. یهو نیما که ایرانیه، از اون ورش میگه « You can find all kinds of maniacs in there! » یه نگاه به نیما میکنم. با خودم فکر میکنم این الآن چی بود این گفت!؟ نفسم رو با صدا میدم بیرون. ایوپ رو نگاه میکنم میگم «Well, that's the view from outside. » برمیگردم که کله ام باز بره تو جی تاک.

۱۵۱ - به من چه!

ای بابا!
من رو دیده، اول و آخر جمله هاش اینه
«ایران پراود آپ دیت شده، هیچ لینوکسی بازش نمیکنه. با مک و ویندوز باز کردیم، با لینوکس نشد. میدونی چرا؟»

من یک نگاه میکنم، من از کجا بدونم آخه؟

۱۵۰ - انسان ها

خیلی جالبند. پر از شگفتی.
هر بار تا باور کنی که یک نفر در نهایت «بی شرافتی» کاری انجام داد، مثال نقض از راه می‌رسه.
تا باور کنی که یک نفر از پشت به تو خنجری زد که سخت تر نمی‌شد، مثال نقض می‌رسه.

ولی اگر یکی رو بهترین دوست خودت داشته باشی، کس دیگر توان نقضش را ندارد. شاید خودش، ولی دیگری نه.

خوبی ها را خودمان نقض می‌کنیم،‌ بدی هایمان را دیگران.

۱۴۹ - ام سی

انقدر خوبه، وقتی ناراحتی، بشینی، بزنی konsole. بزنی mc. یک مشت فایل و فولدر رو با هم از یک جا ببری یک جا دیگه، بعد لم بدی رو صندلی داغون کنار میز کامپیوتر، تماشا کنی که این بار ها آروم آروم پر میشه، و هر بار داد میزنه که حداقل یکی از سه تا قسمت غلطه. Count که هیچ وقت نشون نمیده. دو تای دیگه رو هی نگاه کنی، که خیلی کلاسیک، انگار # میزنه میره جلو. هی پر میشه، خالی میشه، فایل بعد. هی پر میشه ......

بعد فکر کنی....

Thursday, September 30, 2010

۱۴۸ - ترجمه!

دیشب کتف هیراد درد گرفت. ساعت ۱:۳۰ رفت دکتر توی دانشگاه که ببینه چی کار باید بکنه. دکتر بهش گفت اگر در میرفت، همون جوری میومدی میتونستیم کاری بکنی. ولی الآن من نمیتونم کاری بکنم. بیمه گیر میده بهمون که این که چیزی نشده بود چرا معاینه کردین؟

برگشت کلاس گفت این جوری شده. معلم ایرانی بود. گفتم من میشه زنگ بعد نیام؟ برم کار این رو راست رو ریس کنم؟ خندید. گفت شما هر وقت خواستی بیا. گفتم چاکریم. رفتیم اتاق دکتره. میگم خانم دکتر چی میگی؟ میگه این دستش در نرفته که من کاری کنم. دست هیراد رو گرفتم،‌ گفتم بکشم در بره راضی میشی کار ما رو راه بندازی؟ گفت نه. یک دقیقه صبر کن. هول شده بود. فکر کرد من واقعن این کار رو میکنم. تند داد دستیارش یک نامه تایپ کرد،‌ مهر و امضا زد. گفت برین اون ور دانشگاه، قسمت های پزشکی. ساختمون ارتوپدی. با این نامه اولین وقت موجود رو بهتون میدن. من هنوز قیافه ام جدی بود. تشکر کردم. هیراد از در رفت بیرون،‌ من هم دنبالش. پشت در واستادم، برگشتم تو. بهش گفتم By the way, I will never do that to him. یک خنده هم تحویلش دادم، راهم رو کشیدم که بیام. بعد همچین شد قیافه اش،‌ که انگار باور کرده من میخواستم کتف هیراد رو از جا در بیارم، که مجبور شه معاینه کنه.

پیاده رفتیم اون سر دانشگاه. رسیدیم بالاخره. ساختمون ارتوپدی رو پیدا نمیکنیم حالا. رفتیم تو یک جایی که شبیه داروخونه بود، وسایل ارتوپدی میفروخت. مثل گچ و عصا و این محافظای گردن و اینا ( به این مغازه ها چی میگن تو فارسی؟ تو انگلیسی!؟ ) بعد به خانم فروشنده آدرس رو نشون دادیم، به زور و شکسته بسته حالیمون کرده که تو همین ساختمون، باید بریم از در پشت وارد شیم. دم درمانگاه در بیایم. بعد میگه Jo؟ ( بخوانید یُ! یعنی اوکی؟ ) ما هم جواب دادیم Jo. تشکر کردیم، رفتیم از در درمانگاه وارد شدیم. نامه رو دادیم. خانمه مقدار خوبی دنبال وقت خالی گشته تو سیستم. بعد اسم هیراد رو وارد کرده و اینا، وقت رو هم یک گوشه نوشت. بعد میبینیم هنوز داره تایپ میکنه. میگم داره چی کار میکنه؟ هیراد میگه من چه میدونم. بعد یهو مانیتور رو برگردونده، صفحه ی آشنای گوگل ترنسلیت جلوم اومده. برامون مجاری زده، به انگلیسی ترجمه شده. ما کلی ذوق و شوق.

خیلی باحال بود. کلی گوگل رو دوست دارم من.

Wednesday, September 29, 2010

۱۴۶ - دیالوگ

یعنی خیلی خداییم ما دوتا. داریم با هم بحث میکنیم. بحث میشه سر رابطه دو نفر. آخر بحث به این نتیجه میرسیم که « ما به سلیقه ی پسره کاری نداریم. ولی دختره خیلی خوش سلیقه است. پسر خوشتیپ و خوبی پیدا کرده»

البته خوش تیپ رو توضیح داده بودیم در نتیجه اصلی، که اینجا مجالش نیست.

البته دوم هم این که این دیالوگ بین من و سینا بود بدیهتن!

این هم ۱۴۶ که سانسور شده بود.

Tuesday, September 28, 2010

۱۴۷ - چقدر آخه!!

وای خدای من، یک آدم چقدر مگه چقدر میتونه بی شرف و پست باشه!

Monday, September 27, 2010

۱۴۵ - به به به

کلاس قراره ساعت ۸ شروع بشه. خب من که ۸:۱۵ رسیدم، بعد من هم کلی آدم رسیدن. بالاخره استاد ۸:۳۰ شروع کرده، با این حرف که جلسه بعد ۸ شروع میکنم. هرکی نبود نبود. تا ۹:۴۰ درس داده، به طور عجیبی همه ی سرفصل ها رو هم رسید، گویا اون ۳۰ دقیقه واسه رفع اشکال بود، که کسی هم اشکالی نداشت و همه کارشون رو درست و کامل تحویل دادن.

یکم واستادیم دم کلاس، من فلشم رو فرمت کردم، دادم به «وو» که برام بازی بیاره. راه افتادیم. ۹:۵۵ از پشت ساختمان جلویی داشتیم رد میشدیم، دیدیم یکی از ترکا داره با دوچرخه میاد. جلو ما واستاده میگه مگه کلاس نمیاین؟ میگیم کلاس امروز ۸ تا ۱۰ ه. کلاس جمعه از ۱۰ شروع میشه. یکم فکر میکنه. میگه «اُ شِت»....

۱۴۴ - بخواب

ساعت از یک گذشته. من فردا هشت صبح کلاس دارم. یعنی باید قبل از ۷ بیدار شده باشم که به موقع برسم.
قضیه ساده است. خوابم نمیبره. دارم ورق میزنم خاطرات رو.
میرسم به این : «ماه امشب کامل بود»
خوب یادم میاد فردای اون شب رو. خوب یادم میاد که تو سایت روبوکاپ نشسته بودم، یه مکث داشتم، بعد سرم رو بلند کردم و از مهرداد پرسیدم امروز چندمه؟


یاد تک تک اون روزها میفتم. روزهایی که نمیدونم خوب بودن یا بد. خوب بودن، بد هم بودن. ... (‌ این تیکه به دلیل خصوصی بودن سانسور شد! یک دیالوگ با سعید تجریشی بود! )

چی بگم؟
خاطره است.... خاطره...

Sunday, September 26, 2010

۱۴۳ - برای پسر

این رو نوشتی. بهشون بگو بابام گفت ، پارسال یک نفر از مجارستان دیپورت شد، اون هم اقامتش تموم شده بود، یادش رفته بود تمدید کنه. این جا هر کی هر کی نیست دانش آموز و دانش جو دیپورت کنن. ضمنن ، یکی از دوستان لطف کنه،‌ به بقیه بفهمونه که بچه ام سمت کاری رفت که خیلی ها جرات فکر کردن بهش رو هم نداشتن....

میدونی چیه؟ بچه ها هر چی فکر میکنن بکنن. من به دوست بودن باهات افتخار میکنم.

Saturday, September 25, 2010

۱۴۲ - چه ربطی داره؟

این یکی اومده ،‌ تو فیس بوک اون یکی کامنت داده تو مگه فربد کلانتر رو میشناسی؟
اون یکی میگه نه، چطور مگه؟
دوباره این یکی جواب میده، آخه دیدم زیر نوشتم، نوشته تو و فربد لایک دیس، گفتم نکنه هم رو میشناسین، تعجب کردم!

آخه چه ربطی داره؟

Monday, September 20, 2010

۱۴۱ - .....ینا

اون دوتایی که اون همه بهشون اعتماد دارم!!

Saturday, September 18, 2010

۱۴۰ - خاطره

یادم میاد، خیلی کوچیک که بودم، فکر کنم سوم دبستان بودم، یک بار وسط بهار سرما خوردم. نه وسط وسطش، دو سه روز قبل از وسطش. بعد خب همه ی خانواده میخواستن که بیان تولد من. بعد دیدن من مریضم، گفتن «بیایم ، نیایم!» خلاصه آخرش قرار شد بیان. تو این گیر و دار سرماخوردگی من هم به تب و لرز شدید تبدیل شده بود. شب تولدم درست نخوابیدم، هی با سرفه و لرز بیدار میشدم. بعد برای اینکه بدتر نشم، مامان و بابا بوی عرقم رو تحمل میکردن،‌ ولی نمیگذاشتن برم حمام. چون میگفتن میای بیرون، زود خودت رو گرم نمیکنی، بد تر میشی. آخر روز تولدم قبل از اینکه مهمون ها بیان، راضی شدن که برم. از حموم که در اومدم دیدم عجب اتفاق جالبی افتاده، تو اتاق خواب شوفاژ رو روشن کرده بودن، روش هم یک پتو انداخته بودن که نصفش رو تخت بود. من رو گرفتن انداختن زیر اون پتو که گرم بمونم. البته خب من انقدر فضول بودم که هی از زیر پتو میومدم بیرون، هی این دو تا من رو هول میدادن تو که گرم بمونم. آخر انقدر اومدم بیرون، لرز کردم!
خیلی بد شده بود این دفعه. لرز کردم، درد و اینها. بعد این وسطا مهمونای اول رسیدن، که دایی کوچیکم و زن و بچه هاش بودن. انقدر داییم شروع کرد معماهای سخت طرح کردن، که یادم رفت درد دارم. کارای اوناست دیگه!
بعدش دیگه تا بقیه مهمونا بیان، من بهتر شده بودم. مادربزرگم هم که رسید یک مقدار به شیوه ی مادربزرگی لوس کرد، خیلی خوب شدم دیگه!

حالا موندم، من که تو بلاد غربت، تنها تنها سرما خوردم، خودم باید به خودم برسم، داروهام رو سر ساعت بخورم، این وسط پاشم غذا هم برای خودم درست کنم و اینا، چی میشد اگر الآن دایی و مادر بزرگم اینجا بودن، یکم درد ما کمتر میشد؟
ولی خب، چند نفر دورا دور هستن،‌ که واقعن دارن درد رو کم میکنن دیگه، از حق نگذریم!

Friday, September 17, 2010

۱۳۹ - تیهان

پسر صربستانیه. تازه اومده. همکلاس و هم دوره ما محسوب میشه. صحبت سی دی بازی و نرم افزار شد که ملت میخرن. پرسیدم شما پول پای این چیز ها میدین یا دانلود میکنین؟
جواب داده
Dude, we are going to steal the milk from the cow if it lets us. Are you talking about a software? Of course I'm going to download it.

Tuesday, September 14, 2010

۱۳۸ - تک نوشته.

خداییش نیاید بگید این چه چیزیه گذاشتی غیر اخلاقیه و اینا.
ولی جدن جا داره. یک shayla ای هست، آمریکاییه. ترم پیش اینجا بود. حالا یک استت گذاشته فیس بوک. خیلی یهو باحال اومد به نظرم. میگذارمش اینجا، شما هم فیض ببرین.

You don't have to say "Lumos Maxima" to turn me on!

Monday, September 13, 2010

۱۳۷ - روز اول

دوستان ، من با افتخار اعلام میکنم که در روز اول، صد در صد اساتید حاضر را تحت تاثیر قرار دادم!
به امید همین پست در انتهای هفته ی اول!

Thursday, September 9, 2010

۱۳۶ - نوشتن نیجریه ای

دیروز بود، با قدرت و دوستش سوار ترم بودیم. داشتن با هم انگلیسی حرف میزدن. ۵ دقیقه حرف زدن و من فقط یک جمله رو تشخیص دادم! این از حرف زدنشون.
حالا رفتم صفحه صورت کتاب ( بخوانید فیس بوک )‌ بشیر ( یک نیجریه ای دیگه!) میبینم دختره براش کامنت داده به شرح زیر.
what did u bring back 4rm 9ja 4 me?
بعد من همین جور انگشت به دهان که این چی خونده میشه. بعد از زحمات فراوان، فهمیدم نوشته
What did you bring back from Nigeria for me?

Wednesday, September 8, 2010

۱۳۵ - Chalim II

این سیاه ها که از کل زندگی فقط موسیقی رو درک میکنن. البته انصاف داشته باشیم، واقعن این کارن.
یادمه اولین باری که ترم پیش با گابریل و ترون بیرون بودیم، آخر خونه ترون سر در آوردیم که گابریل بهمون نشون بده Sauce Kid کیه. گویا یک رپر معروف نیجریه ای هستش این آقاهه. وجه تسمیه اش هم اینه که سس همه چیز رو خوشمزه میکنه.
بعد هی اون ها میگفتن، ما میگفتیم. کلن همشون با آهنگای ایرانی حال میکردن. یک رابرتی هست، فقط سر کلاس هدفونش برداشته میشه. یک بار براش همای گذاشتم، رفتم آسمون. دیگه برنمیگشت که.
حالا این بار دیدم بیکارم، کلیپ این آهنگ مذکور در تیتر رو از روی یوتیوب به گابریل لینک دادم. البته خودم در حد ۱ درصد این آهنگ رو تایید میکنم، اون هم به خاطر همون یک دونه خواننده پرسابقه اش که واقعن تیکه ای که میخونه استاندارد تر از بقیه است.
حالا گابریل دیده، کلن تعطیل کرده رفته مثل اینکه.
گویا با همین وضع ادامه بدم، از هرچیزی که خوشم نمیاد هم مثال بزنم، پیروزی نهایی از آن خودمه.

Sunday, September 5, 2010

۱۳۴ - داغون

وقتی با turkish میایم، داره به ترکی میگه چیا باید موقع بلند شدن و نشستن خاموش باشه، میگه «ام پی اوچ جاهاز» یعنی دستگاه MP3. بعد خب من فکر میکردم وضعشون خیلی درامه.
الآن تو یک سایتی یک تبلیغ مجاری بود، اومد PS3 رو نشون داد گفت «پی اش هاروماش» بعد من موندم که این ها، به تلفظ حرف هم دیگه رحم نمیکنن!

۱۳۳ - گوگل خدمت گذار

این که تلفن به آمریکا و کانادا مجانی خیلی دوست دارم.

۱۳۲ - تکنولوژی

خب، همه میدونن که من یک پسر دایی و دختر داییم آمریکان، و اساسن از اول عمرم ندیدمشون. اساسن تا سال قبل همین موقع که نه ما اون ها رو میشناختیم، نه اون ها مارو. تا داییم از طریق فیسبوک در جستجوی پدرشون ( که هنوز هم پیدا نشده‌ !! ) یافتشون.
حالا، از پارسال داریم شاد و خوشحال میچتیم. حالا یک هو پسردایی اعلام کرده که بالاخره لپ تاپش درست درمون شده و میخواد بیاد اسکایپ، که حرف بزنیم. حالا قضیه شده مثل اون وقتی که قراره فلان فامیلت رو برای بار اول ببینی. منتهی این بار یکم.....

Saturday, September 4, 2010

۱۳۱ - چت پر بار

دارم با سینا چت میکنم. یک چیزی میگم.
اون زیر ده بار عبارت «سینا is typing ... » چشمک میزنه. هی یک چیزی میزنه، پاک میکنه. هی دوباره.... خلاصه بعد ده بار به این نتیجه میرسه که باید بگه «زکی!»

Friday, September 3, 2010

۱۳۰ - ماشین / خیابان

واستاده بودم کنار خیابون، حواسم نبود. نمیدونم چرا وقتی شماره انداز پیاده شرق-غرب ۰ شد، من شروع کردم به رفتم از جنوب به شمال. یک ماشین هم از همون لحظه حرکت کرده بود. بد بخت خیلی هول کرد. همچین بوق زد، من دویدم برگشتم عقب. بعد هم سریع گم و گور شدم تو کوچه پس کوچه ها. گفتم یهو میاد دنبالم، میزنتم. حالا بیا جمعش کن.

خلاصه از بیخ گوشم گذشت دیگه!

Tuesday, August 31, 2010

۱۲۹ - فان

یک ساعت و خورده ای تو اتاق استاد بودیم. خورده ای به علاوه یک ربعش رو پای تلفن بود. ولی انصافن اون چهل و پنج دقیقه چقدر خندیدم.
با یک جدیت خاصی این بحث انجام شد.

He: You know, we have a soccer team here..
Me: Yeah, the won who was champion 5 out of 6 previous years?
He: Yep, well. They have lost their 4 recent matches, so they are trying to develop an application for the coaches mobile, so he can get a help with his substitutions.
Me: :D
He: well, it doesn't change any thing. They are still in the lead.
Me: How?
He: Well, M, the second team lost all the last 4 games too.

Monday, August 30, 2010

۱۲۸ - شهریه

خوشحال و شاد و خندون صبح پاشدم رفتم بقیه شهریه رو از حسابم ریختم به حساب دانشگاه. پرینتش رو هم گرفتم دادم دفتر مربوطه، خانمه هم با کلی ذوق و شوق کپی کرده گذاشته تو پرونده.
نشستم تو کتابخونه، با ذوق و شوق مشغول زندگی هستم، میبینم موبایل زنگ میزنه. برداشتم مسئول بانک پشت خطه. میگه واریزت برگشت خورد بیا بگیر. میگم چرا؟ میگه شما بیا بهت میگم.
پاشدم رفتم پایین، لپ تاپ رو گذاشتم. رفتم اون یکی ساختمان. زیرش بانکه. من رو دیده، میگه بفرمایید! نشستم، میگه شما نمیتونی پول رو این جوری واریز کنی. باید فردا صبح بیای، بگیری ببری بدی بهشون! میگم چرا؟ یک جواب ساده بهم میده.

Well, apparently cause you are Iranian.

Friday, August 27, 2010

۱۲۷ - خونه

خب بالاخره بعد از زحمت های فراوان ،‌ به مدد آژانس های مختلف تونستم یک خونه یک خوابه برای خودم اجاره کنم.
یه دست مرتب.....

Wednesday, August 11, 2010

۱۲۶ - ای درد . ای مرض

با هزار ذوق و شوق میرم Android.com. میزنم بخش برنامه نویسیش بیاد. میگه شما کشور ممنوعه هستید. خب کوفت.
هم از این ور فیلتر میشن سایتا، هم از اون ور آدم ها.

۱۲۵ - بازهم.

چشم های پر تو ، لرزش ممتد تن من، و هزاران نشانه دیگر همه میگویند.
باز هم زمان رفتن فرا میرسد.

Wednesday, August 4, 2010

۱۲۴ - بچگی

ای بابا، هر جا میشینیم هی میگن آدم دو بار بچه میشه. یکی وقتی کوچیکه، یکی وقتی پیر میشه. نخیر آقا جان. خیلی بیشتر از این حرفاست. وقتی یکی باشه که بتونی و دوست داشته باشی خودت رو براش لوس کنی، وقتی با اونی باز بچه میشی.
جدن خیلی بیش از دوبار میشه.

Monday, July 26, 2010

۱۲۳ - ماهرود

تولد ماهرود هستش. ما رو هم ناهار داده. فلذا از همین تریبون بازهم بهش تبریک میگیم. انشاالله صد سال زنده باشه هی ما رو نهار بده!

Wednesday, July 14, 2010

۱۲۲ - وقتی در ولایتیم

سوار شدم برای «سر شهرآرا». راننده داشت میرفت آزادی و مسافر صندلی جلو هم تا آخر بود. ولی صندلی عقب یکی دم قزل قلعه و دیگری سر امیرآباد پیاده میشدند. سر امیرآباد دو نفر عقب جا خالی بود و مسافر آزادی هم که زیاد. ولی چون ماشین جلوتر واستاده بود، مسافر ها نمیدیدندش. گفتم «دو تا مسافر بزن!» گفت «دنده عقب نمیشه!» گفتم «صبرل». پریدم پایین داد و هوار که «آزادی دو نفر. آزادی!» امت سرازیر شدن. دو نفر سوار شدن و راه افتادیم. راننده یک نگاهی به من کرد. نه قیافه ام به این دادی که زدم میامد و نه هیچ.
با خنده گفتم « داداش، ما یک مدتی سر خط ونک کار میکردیم!»
خندید.
همین جور در ولایت کار مردم راه میفتد.
حالا اون جا مثلن باید چی بگم نمیدونم.

Friday, July 9, 2010

۱۲۱ - کن

دید اول عالیه. که با دو تا از دوستای قدیمی پاشی بری نزدیک کن، بشینی روی یه تخت، اون دوتا هی قلیون بکشن، تو هی چایی بزنی و هی حرف بزنین. همین جوری عالی پیش میره، تا وقتی میرسین به این که بقیه الآن در چه حالن.
شروع میشه. رضا و آرمین و بابک و حمید و پیمان، معلوم نیست دارن کراک میکشن یا شیشه.
آرین و فرزاد معلوم نیست روزی چقدر عرق میخورن.
امیر «کله پخ» طبق آخرین اطلاعات انقدر کشیده که تنش خم شده. نمیتونه کمرش رو صاف نگه داره دیگه. قوز کرده.
رضا داداش رحمان هم که کلن هیچی نمیشه.
بعد هی داغون تر میشه اخبار. هی .....

خوبه واقعن، دوستای چاقو کش و لات داشتن، از این غم ها هم داره دیگه.
باز این سوال پیش میاد که چرا تو هم سن های من تو مجتمع، با من،‌ سرجمع سه نفر رفتن رشته ی نظری؟!

۱۲۰ - تلفظ مجاری!

سر بازی آلمان و اسپانیا، جدا از حرف های بی سر و تهی که این گزارش گر عزیزمون میزد، دو تا قسمت توجه من رو خیلی جلب کرد. یکی این که این آدم چطور تونست Tibor رو تیبور تلفظ کنه؟ دوم اینکه چندین بار گفت داور مسابقه آقای کاسای و من هی میگفتم کاشای.
Kassai واقعن در مجاری با «ش» خونده میشه.
حالا گیرم دومی توجیه بشه، که این آدم مجاری نمیدونه و قبلن هم ندیده که "S" رو «ش» میخونن، ولی دیگه o رو که «او» نمیخونن!

Sunday, June 27, 2010

119 - Music

خوبه. حداقل بعد از چندین وقت فهمیدم چرا باید پدر من، جزو اولین كسایی باشه كه سی دی آلبوم پروانگی رو میخره و جزو اولین كسایی باشه كه اون سی دی رو كادو میده.

Look at the bright side, always.

Thursday, June 24, 2010

۱۱۸ - بستنی

و عجب موجود جالبیست این بستنی!

۱۱۷ - جهانی

من با چهارم هم خیلی حال میکنم. هرچند که با مقام و کاپ بیشتر حال میکردم. ولی چهارم هم ارزش داره. یعنی در واقع این تیم جای خودش رو نگه داشته، حداقل تیمی از پشتش نیومده جلوش تو رنکینگ.
ولی این جا یک مسئله مهم تر هست، که واقعن ارزش فکر رو داره. این یارو نمسیسی ها، محراب/مهراب و بقیه دوستان، اگر امسال هم با هلیوس پارسال اومدن، باز هم از ما باختن، باز هم مقام نیاوردن. این افراد رو برید توجیه کنید که بسه دیگه، سال بعد این کار زشت رو نکنن!
پ.ن: عباس میدونم ممکنه این رو بخونی، ولی یکم منطقی فکر کن اگر هنور تو نمسیس هستی!

Wednesday, June 23, 2010

۱۱۶ - کلاس آیین نامه

یعنی خدای خنده ست.
وقتی آخر کلاس اسم ها رو میخونه که برگه ها رو امضا کنه، هر سه بار خوند «فرزانگان» و یک پسر دست بلند کرد. هر سه بار من یاد یک مقدار موجهی دختر افتادم و ته کلاس به خودم پیچیدم که نترکم از خنده.

Monday, June 21, 2010

۱۱۵ - وقتی میای

از عجایبه که ما قدرت این رو داریم که غم چندین ماه رو، در کمتر از یک ثانیه از دل هم ببریم.

Sunday, June 20, 2010

۱۱۴ - شیرینی

اساسن شیرینی برای من حس خیلی خوبی میاره. حالا چه به صورت شیرینی خشک باشه، چه شیرینی تر، چه کشمش و چه چای شیرین. ولی یک کار بامزه ای هست، که چند بار امتحان کردم، و هر بار باعث شده قدر شیرینی رو بیشتر بدونم، اون هم این بوده که قبلش یک چیز تلخ رو مزه کرده باشم. مثلن یک بار لیمو رو گذاشتم تا تلخ شد، بعد خوردمش. بعد روش چای شیرین خوردم، اصلن دیگه ترکوند دیگه.
دیروز باز در موقعیتش افتادم،‌ و این بار با شیرین ترینی که داشتم، و در مقابلش یکی از تلخ ترینهای زندگیم، و باز هم شاهکار بود.

زیر نویس: اگر فکر میکنی میفهمی، احتمال ن-۲ از ن در اشتباهی. اون دو تا هم یکیشون علیه!
:D

Tuesday, June 15, 2010

۱۱۳ - وسائل ، ملیکا ، جعبه

حرکت نزدیکه. پس وسائل داره جمع میشه. یادگاری هاتون رو با خودم نمیارم تهران، تهران خودتون همتون هستین. ولی خب باید سالم بمونن تو چمدون هایی که این جا میمونن. از همه جالب تر عروسک ملیکاست، که برای خودش یک جعبه هم داره.

۱۱۲ - فرانسوی!

جلوی باکلیت Bakelit جمع شده بودیم. یک سری مشغول نوشیدن بودن و ما هم مشغول حرف زدن. نیک داشت میگفت که تصمیم گرفته عربی یاد بگیره. من پرسیده با صامت هاشون مشکلی نداری؟ گفت چی؟ مخارج حروف رو کنار گذاشتم. گفتم میتونی بگی خ؟ گفت خ. گفتم میتونی بگی ق؟ گفت یه مثال تو کلمه بده. یادم آمد که فرانسوی بلده، گفتم Like in french، و تلفظ کردم شِغَی.( دوستان این کلمه یعنی عزیز، مترادف Honey , Darling‌ تو انگلیسیه ) حواسم نبود که کنارم آنیس واستاده و داره به این دیالوگ گوش میدم، سرم رو که چرخوندم دیدم هاج و واج داره من رو نگاه میکنه؟( این موجود یک دختر فرانسوی هستن! ) من تازه فهمیدم گویا لحن تلفظم خیلی آروم و نرم و مهربان بوده!

۱۱۱ - جوراب سیمسون ها

چند روز قبل بود که رفتیم با ترونگ و وانگ که وانگ لباس بخره. آخر سر دیدیم که من هم دو تا تی شرت خریدم و ترونگ هم سه تا. تی شرت های من تک رنگند. یکی سفید که روش یک :) مشکی هست که یک چشمش هم دزد دریاییه. یکی هم میشکی که روش یه کله ست که داره آهنگ گوش میده. امروز سفیده تنم بود و زفته بودم یک جفت جوراب بامزه که کنارش عکس خانوادگی سیمسون ها رو داره برای خودم بخرم. صندوق دار اول یک نگاه به جوراب ها کرد، بعد یک نگاه به من که کمی ریش هم بر صورتم بود. بعد کف کرد! چون مجاری ها معمولن از ۲۰ به اون ور ریش درمیارن! باز یه نگاه به جوراب ها کرد، یه نگاه به من، یه خنده نثارش کردم، که خانم جان به تو چه؟ من میخوام بخرم! یهو چشمش به روی تی شرتم افتاد، خندید، فهمید من به ذات بچه ام! راضی شد فاکتور کنه ما بخریم!

Monday, June 14, 2010

۱۱۰ - نمره یا کردیت

کردیت کردن درس خیلی خوبه. مخصوصن اگر خارج از قانون باشه. همین این ترم، من چند تا درس کردیت کردم، یادم نیست. خب بقیه استاد ها یک اشتباه خیلی جالبی کردن، که صرفن من رو خسته کردن و بچه ها رو از حضور من، مجبور شدم چند تا کلاس برم. ولی خب کار استاد informatic خیلی تایید میشد، که یه امتحان هفته چهارم گرفت، امت بالای ۸۰ درصد رو گفت دیگه نیاین.

حالا این همه گفتم که چی.

آخدا، این درست رو میخوام پاس کنم. سخت ترین امتحانت اگر هنوز مونده براش، بیارش قربونت، شرش کم شه این درس. چون واقعن آزمایشگاه هاش بیخودی سخت و خسته کنندست!
:D

زیر نویس۱: فکر نکنید زیاد. شما سر از این امتحان نمیارید. خودم هم سر از درسش در نیاوردم. ولی بلدم!
زیر نویس۲: اون نفری که قبلن گفت چرا فلان چیز رو تو بلاگ مینویسی و این جمله رو خصوصی گفت، این بار بیاد تو چت بگه چرا درد دلت با خدا رو تو بلاگت مینویسی، فحش های بدی میشنوه. دل خودم، خدا البته مال همه ست، امتحان و درس هم مال منه. اصلن به تو چه؟

۱۰۹ - بعدن

در این مکان بعدن چیز ها نوشته خواهد شد. میتوانید فعلن با این صفحه خالی دچار لذت شوید. تا بعد ها هر وقت زمانش بود، مطلب نوشته شود.

۱۰۸ - خودپسندی

و خوشا به حال آنانکه مازیار را به عنوان دوست خود دارند.

Saturday, June 12, 2010

۱۰۷ - کتک!

نشسته بودیم مشغول چت با دوستان اراسموسی، یکیشون گفت امشب ما میریم بیرون، تو و هیراد هم بیاین. من هنوز نفهمیدم چرا اولش ناز کردم ولی بعد ۳ جمله گفتم باشه، به هیراد زنگ زدم، ساعت ۱۱ دم ایستگاه ترم بودیم. تا ۱۱:۰۵ امت جمع شدند و سوار یکی مونده به آخرین ترم شدیم. خب مسیر پیچیده ای رو رفتیم و چند جا گشتیم. آخرش دم Deep‌ سر درآوردیم. هی ما گفتیم بابا، پاشین برین بخوابین، آخه کلاب چیه! هی اون ها من و هیراد رو کشیدن. آخر توی کلاب سر درآوردیم. صدای بلند موسیقی رو که دوستان شنیدن مشغول رقصیدن شدن، من و هیراد هم کنارشون به دیوار تکیه داده بودیم و مشغول تعجب بودیم که واقعن موسیقی از الکل و مواد هم سریع تر اثر میکنه!
یادم نیست چه اتفاق فانی افتاد، ولی من هیراد رو کشیدم این ور تر که براش بگم، یک قدم که رفتم عقب، خوردن یه لیوان رو به پشتم حس کردم. برگشتم دیدم یا الله، طرف دو تای منه، و نصف مشروبش ریخت! یه سکته مانندی زدم که الآن یارو میخورتم. یه نگاه بد کرد، من سرم رو انداختم پایین. یه قدم اومد طرفم، خب سناریو کاملن پیش بینی شد. که الآن اون یه مشت به من میزنه، من نقش زمین میشم. آخه یارو خیلی غول و اینها! همین جور منتظر مشته بودم، دیدم یه رفیق سیاه هیراد که اون کنار بود وارد عمل شد، اومد وسط ما واستاد،‌ و شروع کرد دو تامون رو به عقب هل دادن! یه دختری هم با یارو بود که داشت میکشیدش عقب. خلاصه این جوری شد که دوست هیراد من رو نجات داد، فقط یارو مثل اینکه از خونم گذشت ولی از اینکه دستش اضافه بر سازمان خیس شده بود نگذشت. قبل از اینکه روش رو بکنه اون ور بره، دستش رو با کنار لباس من خشک کرد!

Thursday, June 10, 2010

۱۰۶ - باز هم Usoro

آقا داشته میومده خوابگاه. سر راه خوابگاه از وسط کلینیک های پزشکی دانشگاه داشته رد میشده. از تو یکی از ساختمان ها یه دختر مجاری در اومده، اومده شروع کرده باهاش انگلیسی حرف زدن. واستاده یکم با هم حرف زدن، بعد به دختره گفته اتاق من همین کناره، بیا بریم یک قهوه ای چیزی با هم بزنیم. دختره هم گفته بریم. اومدن دم در خروجی محوطه کلینیک نگهبان جلوشون رو گرفته، دختره رو برگردونده! Usoro پرسیده قضیه چیه،‌ نگهبان توضیح داده که اون دختره دیوانه است، نباید از محیط بیاد بیرون!

Wednesday, June 9, 2010

۱۰۵ - درد و مرض

سیستم تا سال قبل اینجوری بود. از تیر ماه تا آخر مرداد گرما پدرم رو درمی آورد، اگر مدت کوتاهی آب بهم نمیرسید، سر درد میشدم. و تا چند ساعت میموند. بعد یک چند ماه خیلی خوب بودم،‌ باز از دی تا وسط بهمن سینوس ها اذیت میکرد و سردرد های بدی بعضی روز ها داشتم. باز خوب میشد میرفت تا اردیبهشت که آلرژی اذیت کنه. از آلرژی صد جور مرض به دست میومد. یادم میاد یک سال تولدم تب و لرز داشتم، همه خانواده نشسته بودن تو سالن، من هم وسط سالن داشتم میلرزیدم تا شمع رو بیارن من فوت کنم! بعد خب دوباره یک ماه خوب بودم تا دوباره وقت گرما شه.
حالا امسال یک سری اتفاقاتی افتاد، که من یادم رفت سینوس ها باید اذیتی کنند و در منفی چند درجه این ها هم با صورت باز زیر باد نشستم و چیزی نشد. حتی در اردیبهشت هم هنوز یادم رفته بود باید اذیت شم با گرد گل ها و دیگر تاثیرات بهار. الآن که دارم برمیگردم و غمی نمونده تو زندگی ، گویا همه یادشون افتاده باهم.
بدبخت دارم میشم. گرما از یک طرف، هی باید آب پیدا کنم که بزنم به صورتم. با یک دست دستمال رو میگرم جلوی دماغم، با یک دست جلوی دهنم رو میگیرم وقتی عطسه میکنم. بعد از عطسه هم گور بابای دماغم، باید دو دستی سرم رو بچسبم که تیر میکشه!

Tuesday, June 8, 2010

۱۰۴ - پول ایرانی

این Usoro ( همون که ۱۶ میشه چند بعد از ظهر! ) یک مقدار پول ایرانی داره. گویا داداش یک مدت از نیجریه اومده بود قرارگاه نفتی پارس کار میکرده، براش سوغاتی پول برده. بعد خب با این پول ها کلی کار مفید میکنه. اولن هر چند وقت یک بار میشینیم با دقت پول رو نگاه میکنیم و کلی از تعداد صفر ها لذت میبریم. بعد خب یک سری فان مفرد هم داره که با این پول گویا امت رو میگذاره سر کار.
از اون ور تفریح دومش در زندگی در دبرسن این که بره دنبال دختر. و خب من بهش گفتم که نمیگذارم به دختر ایرانی نزدیک شه، که خب صد البته شوخی کردم، هنوز انقدر علاف نیستم دنبالش راه بیفتم سر راهش رو بگیرم. ولی خب، اون گویا باور کرده، و دور از چشم من سعی داره مخ یک دختر ایرانی رو بزنه. دیروز جدید ترین شاهکارش رو برای من گفت.
گفتم من هم بگم دوستان فیض ببرن.

اول رفته با دختر سلام و علیک و حال و احوال و اینها. بعد به دختره گفته من پول ایرانی دارم. دختره باور نکرده. باز این گفته اون باور نکرده و اینها،‌ آخر برگشته به دختر گفته باور نمیکنی عصر بیا اتاقم ببین. دختره هم گویا فضولی بهش فشار آورده، گفته باشه میام. این هم شاد و خندون که تونسته بالاخره برای اولین بار بعد از ۵ ماه یک دختر رو دعوت کنه اتاقش راه افتاده بره. از اون ور مسئولای خوابگاه اومدن، تا این رفته به دختره گفتن این یارو خطرناکه، به دختره توصیه کردن نزدیک اتاق Usoro پیداش نشه!

من نفهمیدم مسئولین خوابگاه چرا این کار رو کردن. دیشب داشت ابراز ناراحتی میکرد دوستمون از این حرکت. من کلی خندیدم ولی.

103 - Goose bumps

ولو شده بودم زیر آفتاب. داشتم مثل این مرغ بریون ها میچرخیدم که یه طرفم نسوزه. خیلی با یه ریتم آروم، چشم ها بسته، با کمک آرنج ها میچرخیدم. ابر اومد جلو آفتاب، یهو خنک شد. من هم ذوق مرگ شدم، به پشت ولو شدم که من هم خنک شم. دیدم سمت چپ صدای وول خوردن زیاد از حد میاد، چشمم رو باز کردم دیدم یکم اون ور تر آنه داره لباس میپوشه!
Me : What? Are you cold?
Anne : Yeah, didn't you see my goose bumps?
توضیح که این کلمه خارجکی یعنی وقتی آدم مور مور میشه!

بعد خب من شروع کردم فکر کردن، که من که نگاهش نمیکردم. مور مورش رو کجا دیدم؟ لذا پرسیدم Where? جواب داد که گویا روی پاهاش باید دیده میشده. من از اون روز هنوز نفهمیدم که مگه من باید پاهای اون رو قبلش نگاه میکردم که اون موقع دیده باشم. مشکل اصلی اینکه اگر هم میخواستم نگاه کنم، گویا از نظر بیوفیزیکی امکان پذیر نبوده با توجه به موقعیت ما دو تا نسبت به هم و جای سر من، گردنم میشکسته تا بتونم کله رو جوری قرار بدم که پای اون رو ببینم!
ولی خب گفتم دلش نشکنه، یه نگاه کردم دیدم دستاش هم مورمور شده خودش خبر نداره! گفتم Yeah!
بعد زد کانال دو دوباره شروع کرد از دوست پسرش حرف زدن، من هم شروع کردم گوش دادن و فان داشتن.

Monday, June 7, 2010

۱۰۲ - ساعت

و همچنان ساعت من مردم را آزار میدهد و من میخندم!
-----
جمعه شب. سالن انتظار سینما. پژمان ساعت نیاورده! با ساعت من چک میکنه! تا چشمش به ساعت میفته که دوازده و فلان دقیقه است، میگه «سردرد، سرطان، مرض، عامل اعصاب، بگو ساعت چنده؟» و من با یک نگاه میگم «۵ دقیقه به دهه. خیلی سادست، دو ساعت و نیم بکش عقب تو ذهنت.» بسته پاپ کرن رو میگذاره رو میز که من رو بزنه....
-----
امروز صبح ایستگاه اتوبوس
Anne: What time is it?
Me: 5 to 10.
--5 minutes --
Anne: What time is it?
Me: 10. You can see my watch, I don't mind.
Anne: Yeah, I tried, but the answer was wrong. It couldn't be 12:25.
:D
و شروع کردم براش توضیح دادم که این ساعت تهرانه!

Saturday, June 5, 2010

۱۰۱ - حل شد.

دوستان اصلن نگران نباشن. مشکل حل شد. من با غذا رفتم خونه پژمان اینا!

۱۰۰ - هان؟

صبح ۹ پاشدم. ۱۰:۳۰ زدم بیرون. مثل بچه های خوب. رفتم پیاز خریدم، بادمجان و میوه و کلی چیز میز خریدم. چون نهار قرار بود پژمان و نیوشا بیان این جا و من قرار بود بهشون قیمه بادمجون بدم. برگشتم. شروع کردم درست کردن غذا. کلی سالاد و این ها هم درست کردم. همه اقدامات لازم انجام شده و تدارکات لازم دیده شده.
میز رو چیدم. قرار بود ۲ این جا باشن. ده دقیقه به دو زنگ زدم، پژمان میگه ۲۰ دقیقه دیگه اون جاییم. ۲ شروع کردم سرخ کردن بادمجون ها. برنج رو گذاشتم دم بکشه. ۵ پیمانه که کم نباشه. تخمین میگه ۳ پیمانه هر سه رو سیر میکنه. بادمجون ها رو دارم جابجا میکنم. ساعت ۲:۳۱. پژمان زنگ زد.
نیوشا حالش بد شده، منتظر تاکسی هستند. بعدش هم برمیگردن خونه. من موندم و این خوراکی ها.
سالادش رو میگذارم شب میخورم. خورشت رو هم میگذارم تو یخچال، خورد خورد میخورم.
ولی با ۵ پیمانه برنج دم شده من چه کنم؟ همین الآن پلوپز صدا داد که کارش تموم شده.
واقعن چه کنم؟

Thursday, June 3, 2010

۹۹ - دانلود

درس امت کم شده، تو خوابگاه رقابت سر دانلود از Rapidshare و دوستانه. دو ثانیه دیر بجنبی یکی دیگه شروع کرده!

98 - :O

The phone rings, it's a internal call.
Me: Hello.
Voice: Hello Mazi, I need help.
Me: Go on.
Voice: Please, what is 16:00 in normal time?
Me: It's 4:00 after noon.
Voice: 4, Ok thanks. Bye.
Me: Bye.

This guy is 28 years old. And he is from Nigeria.

97 - VS

The Ugly Truth رو تماشا کردم. بعد از این فیلم، Up In the Air هم اومده، هر دو یک منظور رو حداقل برای من بیان کردن، دومی با یک سری کناره های بیشتر.
ولی شک دارم، که اولی رو بیشتر خوشم اومد که به خوبی و خوشی تموم شد، یا دومی که باعث شد وسط سالن سینما نفسم بند بیاد و آخر فیلم همه قیافه ها دپ.
نمیدونم. ولی پیام هر دو و نحوه ی بیانشون شاهکاره. تابستون بهتون میدم یک نسخه ازش هر کی خواست.

Wednesday, June 2, 2010

۹۶ - سبیل یا سیبیل یا سیبل یا ....

علی، شما اول خوشحالی کن پسرم.
همون موجودی که در تیتر نام برده شد رو زدم.
جدن دلم برای قیافه ام بدون همون که نام بردم خیلی تنگ شده بود.

Tuesday, June 1, 2010

۹۵ - تذکر

از همین تریبون، از تمامی کسانی که بعد از مطرح کردن مسئله ازدواج سینا، به دنبال همسر مناسب برای ایشان میگردند تشکر به عمل می آید. اما خواهشمند است، در انتخاب های خود شأن خانواده را رعایت کنند. ما سینا را از سر راه نیاورده ایم که به هر دختری حتی فکر کنیم. لذا از آن ملت غیور خواهشمندیم، در انتخاب case های مناسب، نهایت دقت را مبذول دارند.

{
سید میثم وثوق پور
ده ده هشتاد هشت.
}

94 - Nincs

خیلی لذت بخشه، وقتی میرم برای خودم چیزی بخرم.
البته خب ذات خرید که برای من لذت بخش نیست. آدم زود یک چیزی انتخاب میکنه برمیداره. ولی خرید که میرم، نشون میده کم هم زبون مجاری یاد نگرفتم. دیگه خیلی راحت میتونم هر چیزی که میخوام بدم به یارو، اعم از جنس و پول و کارت، بگم «تِشیک!» یا وقتی میگیرم تشکر کنم و جواب تشکرش رو بدم. ولی یک دیالوگ بود که دو هفته علافم کرده بود تا بتونم بگمش.
-Super Shop kartya?
- Nincs.
دومی رو بخونید «نینچ»! ( مجاری cs چ خونده میشه. )
بالاخره هفته پیش موفق به اجرای کامل این دیالوگ شدم. البته من فقط همون نینچ رو باید میگفتم ولی، تشخیص قسمت اول خیلی سخت بود و من درک نمیکردم که چرا باید با Nincs ( یعنی هیچ ) جواب بدم و نمیتونم از Nem ( در اینجا یعنی نیست ) استفاده کنم. بعد یاد این افتادم که یکی از اسراییلی ها که سال چهارم پزشکی عمومی میخونه و با غلظت مجاری حرف میزنه، یک بار یک پند داده بود، که زبان این ها گرامر نداره ، مجموعه ای از استثنا ها داره!
گفتم خب این هم یکی از همون مجموعه. این بار که رفتم یک خرید اساسی کردم برای خودم، کلی زحمت به گوشم دادم تا سوال رو تشخیص دادم و جواب دادم Nincs. دیدم طرف منظورم رو درست فهمید، کم مونده بود همون وسط یک جفتک وارویی از شادی بزنم.

ولی الآن کلی حال میکنم دیگه. دارم یاد میگیرم گویا.

Monday, May 31, 2010

۹۳ - درآمد

و بسیار لذت بخش بود آنگاه که از بخشی از اولین در آمد عظیم خود، برای خود پنیر برای صبحانه خریدم!

92 - My part of world

ساعت ۳ نصف شب به وقت محلی که کشف میکنم بی خوابی زده به جونم، پا میشم لپ تاپ رو روشن میکنم. هنوز نه جواب پوریا رسیده نه بقیه مواد لازم پس نمیتونم کارت رو ادامه بدم.
یوتیوب فیلتر نیست، سرعت خوبه. چه کنیم؟ یکم فان داشته باشیم.
اول چند تا تیکه خنده دار Meet the Spartans رو تماشا میکنم. بعدش دیگه فان اون ها کم میشه. میگم حالا برم ببینم موسیقی ترکی چی رو یوتیوب پیدا میشه؟ از اون جا که خواننده ای نمیشناسم، با Turkish Music شروع میکنم. یکم از هر آهنگ گوش میدم. میرم از لینک ها روی یکی دیگه. وسطش میگم ببینیم عربی چی دارن. یاد خاطره های فان این ترم میفتم.
اولیش سر جلسه اول Case Study In Politics بود. که معلم پرسید زبان شما عربیه؟ و نگاه خیلی سنگین من، که صرفن معذرت خواست.
ورق میخوره خاطرات. یاد وین میفتم. کلیسا St. Peter بود ( یه s کمتر یا بیشتر! ). شده بود پاتوق من و مادالینا. چون شبا اون ارگ عجیب و غریب رو باهاش مینواختند. هر شب میرفتیم که گوش بدیم. یک بار حتی وسط روز هم برای یک کنسرت گروه کر رفتیم. تو یکی از همین بازدید ها بود که مادا رفت سراغ دفتر یادگاری اون جا، یهو دو قدم برداشت عقب و به من گفت بیا. رفتم دیدم اون تو یکی عربی نوشته. جمله اش کامل یادمه This is from your part of the world, can you please translate it for me? من هم گفتم خب عربیه. گفت میدونم،‌ ولی مگه تو و هیراد نگفتید که دبیرستان خوندید؟ گفتم چرا. شروع کردم براش متن رو ترجمه کردن و ... چه باحال هم نوشته بود یارو. هنوز دقیق یک جمله پسر لبنانی رو یادمه، که همون روز نوشته بود «لاجل الصلح فی الشرق الاوسط»
باز ادامه میدم. بعد از سال نو، یک سری برای رییس خوابگاه توضیح دادم که تقویم ما قمری نیست. بیچاره سردرگم شده بود. میگفت شما که ماه هاتون جابجا میشن، چجوری سر هفت سین «رستنی» میگذارید؟ مثلن افتاد وسط پاییز چی! بعد خب من توضیح دادم که تقویم ما شمسیه. هر خریتی که عرب ها میکنن به ما ربطی نداره برادر من.
شاهکار رو یک پسر ترک زد. بهش آدامس دادم، کلی فکر کرده که چی باید به من بگه، بعد برگشته میگه «شکرا جزیلا!» من میزنم تو سر خودم که این کیه دیگه! آخه تو که دیگه از همون منطقه ای! یه نگاه چپ کردم، گفتم « لا باس‌» بعد ادامه دادم که خره، من فارسم!

نمیدونم، حالا میشه از بیرونی ها انتظار داشت ما و اعراب رو یک کاسه کنن. بعد ما بیام توجیهشون کنیم. ولی دیگه این ترکه خدا بود.

۹۱ - جمعه شب ها

من عاشق برنامه جمعه شب هامم. ساعت ۱۰:۳۰ از اتاق راه میفتم، شایدم ۱۰:۴۵. به آخرین ترم میرسم. سوارش میشم. میرم تا دم مک دونالد پایین شهر. جمعه شب ها و شنبه شب ها، تا صبح بازند، ولی خب، شیفت شبی ها معمولن انگلیسی بلد نیستند. اول سر تعداد بحث میشه. میگم One ، میپرسه Harom? ( مجاری ۳ ) از من جواب که Nem , Ege. بعد سر سایز منو، که خب من قراره یک لذت مفصل ببرم و میخوام منو بزرگ سفارش بدم میگم Large یه نگاه بد میکنن. میگم Nagy ( مجاری بزرگ، غول آسا! ) جواب میده Yo. منتظر میمونم. غذام رو تحویل میگیرم.

میرم اون ور سالن، دور از همهمه بچه دبیرستانی های مجاری می نشینم. معمولن یکم از ساندویچم که پیش میرم، یک نفر آشنا وارد میشه. دستی براش ( ون ) تکون میدم. اون ها هم یک چیزی میخرن و میان میشینن. شام نصف شبانه مون رو میخوریم. یکم چند نفری بحث میکنیم. بعد دوستان میرن به جهت رسیدن به پارتی خاصی که در نظر دارن. یکم اصرار به من که بیا، من هم یک نگاه که تو هنوز من رو نشناختی؟ حال این چیز ها رو زیاد ندارم.

راهم رو از سر میگیرم. آیپاد رو راه میندازم، ایرفون هام همون Creative هاست، مال اپل اصلن خوب نیست. شروع میکنم به آهنگ گوش میدم و آروم آروم میام به سمت خوابگاه. بین راه ممکنه آشنا ببینم. خب مثلن هر هفته Usoro داره ول میگرده ولی معلوم نیست باهاش برخورد کنم. ممکن چند تا آشنا دم کافه ها باشن، ولی چون مستن، من رو به جا نمیارن.

الآن دو هفته است، که سه تا دختر مجاری رو بین راه میبینم، هر دو دفعه هم یکیشون الکل زیاد خورده و حالش بده، اون دوتای دیگه دارن جمعش میکنن. از اون ها که میگذرم، دیگه غیر از مشتری های دو تا رستوران سر راهم، آدمی نمیبینم. این هفته، یکی از مشتری های Calico Jack با تعجب به من نگاه کرد. من هم تو دلم گفتم «آدم ندیدی؟». ولی هنوز نفهمیدم دلیل تعجبش چی بود.

تنهایی خودم، بیش تر از یک ساعت قدم میزنم. تا میرسم به خوابگاه شماره ۱، هنوز از دم اون خوابگاه تا این جا، ۱۵ دقیقه راهه. وقتی میرسم اونجا، عرق رو رو تمام تنم حس میکنم و تازه میفهمم چقدر راه رفتم. یکم فکر میکنم. خنده ام میگیره که چجوری این مسافت رو اومدم. اون هم تنها.

یک شب، ۵ ام یا ۶ امه فروردین بود، که با ۴ نفر دیگه دو سوم این راه رو اومدیم و من باز آخرش حوصله ام سر رفته بود. ولی گویا موسیقی و تنهایی، کمک میکنه که نفهمی چقدر گذشته.

بعد از ۱ نصفه شبه، کلید رو میندازم، در اتاقم رو باز میکنم. دیگه جون هیچ کاری ندارم. همون ولو بشم رو تختم بهتره.

Sunday, May 30, 2010

۹۰ - اعتراف

من اعتراف میکنم جدن معتاد چای و برنج هستم!
خب واقعن بدون چای که تست کردم، دو روز هم دوام نمیارم.
سر سفر وین هم دیدم، بدون برنج تا سه روز میشد، ولی روز چهارم دیگه واقعن حالم بد شده بود از نرسیدن برنج بهم.

۸۹ - ترک ها

چند تا از این رفقای ترک هستن، کلن کلاس نمیان.
چندتاشون هستن، کم کلاس پیداشون میشه.

دسته دوم رو گاه میبینیم. شاد میشیم واقعن از زیارتشون.
دسته اول رو دو موقع میشه دید. اول ترم و آخر ترم. یکی شون بود، اول ترم یک جلسه اومد و یک خوش و بشی کرد و رفت. دفعه دوم ( همان آخر ) هم تو Erasmus Goodbye Party دیدمش. میگم هوشنگ تا حالا کجا بودی، میگه رفتم مجارستان رو گشتم! من دیگه چیزی نگفتم دیگه!

۸۸ - واقعن

چند روزیه، هی یاد رضی میفتم. نه یاد خودش، کلن که هر وقت بخوام برنامه بنویسم یاد رضی میفتم!
یاد وقتی میفتم که میزد زیر آواز. مدتی بود، تیتراژ مدار صفر درجه رو میخوند.
هر بار میرسید به این

یک آن بُد این عاشق شدن، دنیا همان یک لحظه بود
آن دم که چشمانت مرا، از عمق چشمانم ربود

من میرفتم تو فکر که الله اکبر، شاعر چه کرده. الآن میبینم، شاید فقط تصویر خیالی شاعر نبوده، شاید واقعن دچارش شده بوده.

Saturday, May 29, 2010

۸۷ - رپ

امروز نشسته بودیم با سه تا از هم کلاسا طبقه دوم Chemistry Building. مشغول انجام تکلیف هندسه ( کلاس های طبقه اول Chemistry Building در تسخیر گروه انفورماتیک دانشگاه هستند! ). لپ تاپ این نیجریه ای هم باز بود و Trun داشت تو یوتیوب ول میگشت.
من کارم تموم شد. پاشدم. زدمش از سر لپ تاپ کنار. میدونستم عشق رپ و هیپ هاپ و این چیزها هستن. پرسیدم براتون رپ فارسی بگذارم حال کنید؟ گفتند بعله.
زدم Hichkas Ye mosht و خود یوتیوب پشنهاد داد. براشون گذاشتم. زیر نویس هم داشت، یکیشون داشت سعی میکرد دنبال کنه زیر نویس رو. خلاصه دیگه تا آخر آهنگ هر سه رو هوا بودن و کلی داشتن حال میکردن. چند بار به صراحت تاکید کردن که This is good و من هم یک نگاهی کردم که خوب نبود که برای شما نمیگذاشتم.

اون تیکه آخر که همه میگن «پرچم بالاست!» این دوست ویتنامی مون رو شور گرفته بود، داشت سعی میکرد تکرار کنه این جمله رو. آخر هم گویا موفق شد.
هفته بعد میریم سر کلاس یهو مسئله رو که حل کرد برمیگرده میگه «پرچم بالاست!» حالا بیا جمعش کن.

Friday, May 28, 2010

۸۶ - خره واقعن؟

یکی از این هم کلاس های سیاه هست، کلن کارهای جالبی ازش سر میزنه. ولی این آخری رو دیگه شاخ درآوردم.
از اول ترم، هی غر میزد به جون من، که تو چون بلدی، اون جلو هم که میشینی، معلم جو میگیرتش، تند درس میده، ما نمیفهمیم. بعد از سه هفته، پینتر یاد گرفت که به من سوال های سخت تر بده، وینچه هم که دیگه کلن من و وانگ با هم حل میکردیم، اون برای کلاس.
درس های ریاضی جدید شروع شد. جلسه دوم گسسته، یک برگه داد همین موجود دست من. روش با خط میخی نوشته بود His office hours are ..... من هم کیف پول وانگ رو برداشتم، زیر لب گفتم This is for you bro! و گذاشتمش تو کیف اون. بعد کلاس اومد با این ایده که من نفهمیدم منظورش چی بوده، توضیح داد که اون مال من بوده! من هم گفتم برو بینم بچه.
دو جلسه بعدش دیگه سر گسسته نرفتم، چون با معلم حرف زدم، گفت میتونی نیای. من هم که پایه!
ولی، از اون موقع زیر نظر گرفتم این بچه رو. هنوز نفهمیدم چرا، بیشتر از دو سوم وقتایی که معلم داره حرف میزنه، از ردیف پشت سر من هم صدای این و A ( لقب یه دختر سیاهه! ) میاد که دارن با هم مکالمه میکنن. و معمولن هم بحث ها اعتقادی دینیه اگر دقت کنم، نه مربوط به هندسه ای که سر کلاسش نشستیم و میدونم که هیچی بلد نیست ازش.
خب برادر من، خودت گوش نمیکنی دیگه. سر من نشکون.

Thursday, May 27, 2010

۸۵ - رفع ابهام

ویشاد خواهر هیراده.
درست شد آقا نوید؟

Wednesday, May 26, 2010

۸۴ - قدرت داریوشی

بچه بودیم. یک داریوشی بود ( البته هنوز هم هست! ) از همان سال اول دبستان هم کلی شر و شیطان و شلوغ. وقتی جایی یکی از اولیا بچه ها حضور داشت، داریوش آرام ترین بود. همین شده بود که همیشه مادر و پدر من میگفتند داریوش خیلی بچه خوبی است. از ما اصرار و از آنها انکار. یک صحنه که هنوز دقیق یادم مانده، پشت دبستان بود. مامان آمده بود دنبال من. داریوش هم با من بود. وقت خداحافظی مامان گفت «داریوش جان مادر رو سلام برسون» داریوش ۷ ساله هم جواب داد «بزرگیتون رو میرسونم!» و من همان وسط داشتم از حال میرفتم.

بزرگتر شدیم. گفتم خب این که دارد این کار ها را میکند، ما هم شروع کنیم.
این رفتار رو با چاشنی استفاده به جا از اطلاعاتم همراه کردم. همین شد که الآن شده است. واقعن چرا اولیا انقدر من را با شخصیت میبینند. جالب است.

همین شنبه بود بود که خونه ویشاد این ها شام دعوت بودیم. باز هم بعد از دو ساعت پدر هیراد به این فکر رفت که من عجب جوان با ادبی هستم و چه خوب که هیراد با من دوست است!!

یعنی جدن دمم گرم!

۸۳ - تاثیرات برنامه نویسی من

مامان زنگ زده بود. کلی صحبت شد و اینها. رسید سر نتایج فلان اتفاق.
مامان : حالا سه تا نتایج داره من میگم.
من : به ترتیب اهمیت بفرمایید.
مامان : ‍یک اینکه .....
من : خب ( ذهنم :پس نتیجه ای که تو ذهن من بود که مهم تر بود )
مامان : دو اینکه ......
من : خب ( باز هم ذهنیت بالا )
مامان : و از همه مهم تر صفر اینکه ......
من : ( این نتیجه ای که من میگفتم بود! ) ( چرا آرایه های مامان 0-based شدن؟ )

Tuesday, May 25, 2010

۸۲ - گوشت

آبت کم بود یا نونت کم بود؟
یک کیلو گوشت خریدنت چی بود؟
حالا بشین پاکش کن آدم شی.

۸۱ - سحر

یاد باد آن روزگاران یاد باد.
سپیده سحری و این چیز ها زد تو اتاقم. اثر نسکافه کاملن رفته، باید یک چرت بزنم.
ولی مدرسه اگر بود،‌ الآن فوتبال بود.

۸۰ - یادگاری

به یاد تک تک شب های مدرسه و روبوکاپ، امشب هم با نسکافه تا پاسی از شب بیدارم.
در واقع تا دم دمای صبح.

Monday, May 24, 2010

۷۹ - سیمول

یعنی من عاشق فرآیند های واجی موجود در اسم دوستان تیم های روبوکاپم.

منتظری => مونا
با داوود مرادی یک دیالوگ داشتیم. که صحبت آدم هایی بود که پول ازشان در نمیاد، گفتم مونا، گفت یکی از مدرسه خودمون، گفتم مونا. گفت بهه.

میرزرگر => گگ
بگذریم از ربطش که خیلی دفعه اول من رو به خنده انداخت،‌ تو فروم ها که مینویسه gaga خداست دیگه.

محمد بیکی => بیوک
واقعن نظری در مورد این نیست. صرفن دست اوژن و پوریا درد نکنه برای معرفی این اسم.

آریاز => ال
این چجوری این جوری شده؟

Sunday, May 23, 2010

۷۸ - گلابی

لامذهب گلابی نیست که. تخته سنگه!
شکر داشتم کمپوتش میکردم!

۷۷ - شعری از مونا ( محمدرضا!)

به یاد مازیار آن یاد دیرین
که در کار خودش درماند و دررفت
از اینجا خسته شد عزم سفر کرد
خر خود در چمن ها راند و دررفت
وجودش بود فان و رفتنش هم
در عمرش ملتی خنداند و دررفت
هزاران دشمن خونخوار اگر داشت
به چندین ضربت تکواندو دررفت
به قلب مشکلات و رنج ها زد
ولی در آخر اشهد خواند و دررفت
ز خاک گور شد چشمش پر اما
طلب هایش ز من بستاند و دررفت

۷۶ - اراذل یا لات

اراذل با کلمه ی اوباش می آید. => اراذل و اوباش
لات با کلمه ی لوت می آید. => لات و لوتی

نتیجه این که،‌ از آن جا که اوباش گری کار سختی نیست، به راحتی میتوان اراذل بود. ولی از آن جا که لوتی گری آن چنان کار راحتی هم نیست، نمیتوان به سادگی لات بود.
آدم لات هیچ چیز نداشته باشد، مرام دارد.
آدم اراذل هیچ ندارد.

سه سال پیش، چاقو کشی شهرک غرب، که منجر به قتل شد. بابا تعریف کرد که قبل ها، لات ها دور چاقویشان را لنت می بستند، فقط سرش بیرون بود برای خط انداختن روی دیگری. الآن تمامش بیرون است برای سوراخ انداختن روی دیگری.
لات هایی که کنار خیابان نشسته اند، با دیدن دو خانم که مسیر را گم کرده اند، آن ها را تا نزدیک خانه ما که مقصد بود راهنمایی کردند.
اراذلی در خاوران. که دیدیم چه کردند.

واقعن تفاوت هست بین لات بودن و اراذل بودن.

Saturday, May 22, 2010

۷۵ - مسئله ازدواج سینا!

دوستان توجه کنند. یک سنتی هست که میگه تا برادر بزرگ تر ازدواج نکنه ، برادر کوچک تر نمیتونه ازدواج کنه. حالا من هم چون سینا رو مثل برادر خودم میدونم ، تا اون ازدواج نکنه نمیتونم متاهل شم.
حالا مسئله چیه؟ مسئله اینه که سینا خودش به فکر نیست و اگر دست خودش باشه، تا آخر عمرش هم ممکنه مجرد بمونه. ( ولله ، میگیره با دل دخترای مردم بازی میکنه ، بعد هم میره به امان خدا! )

حالا اگر این جوری بمونه ، مشکلی که پیش میاد اینه که من نمیتونم متاهل شم. ( که البته نیمی از ایمانه)

لذا از همین تریبون از تمام دوستان و آشنایان درخواست میکنم که آستین برای سینا بالا بزنن بلکه راه برای بنده هم باز شه.
ما به هر حال زودتر عیال وار شیم.

پوریا ، گگ ، حسین قل : تئوری سوسک سیاه هم بد نیست!

74 - Miss Universe Canada

سوال اول این که چرا ما ایرانی ها هر رای گیری اینترنتی وجود داره بهش حمله میکنیم؟ الآن چرا تو کلی از فروم های دانلود ایرانی نوشته که برید و به ندا درخشان فر رای بدید؟ و مثلن تو IranProud اشاره هم کرده که این رای گیری محدودیت نداره، هر چند تا میخواین میتونید رای بدید!

سوال دوم این که چرا ندا درخشان فر؟
پنج تا ایرانی هستن. چرا این؟

۱
۲
۳
۴
۵

یعنی خب مثلن اگر قراره رای گیری به نفع کسی باشه، چی باعث شده که اون کس این خانم ندا باشه؟

۷۳ - ندا

الآن که پارازیت دیشب رو دیدم، و دستی کشید و اومد و پایین و گفت چه وضعشه؟ ۳۳۴ روز گذشته. یاد پنج شنبه شب افتادم.
از وقتی اومدم خیلی ها ازم میخوان که براشون در مورد ایران بگم. چون اطلاعاتشون صرفن به بعد از انتخابات محدود میشه. پنج شنبه شب با روبیو صحبت بود. بحث خود به خود رسید به بعد از انتخابات و هیراد گفت که یک شب مشهد تجمعه بالاتر از سه نفر ممنوع بوده، هیراد اینا سه تا بودن، شانس آوردن. چون قرار بوده یکی دیگه هم باهاشون بره بیرون، میرفته بدبخت بودن. روبیو شروع کرد پرسیدن. یهو رسید به این قضیه.
- There was that girl, wait, I knew her name, O, how was it pronounced?
- Neda.
- Yeah. Neda. That clip. I saw that movie like 20 times or more. It was so bad. I mean it was no fucking movie, she was dying there. She was really dying, Oh GOD, it was no movie, it was no fucking action movie, she was really dying. And then the bleeding and these stuff, O. And all over the world saw her dying.

به خودم اومدم بعد از این جمله ها، دیدم بغض کرده. هیچی نمیتونستم بگم. مونده بودم فقط، که مگه همچین چیزی چقدر میتونه تاثیر بگذاره. یادم افتاد که خودم وسطش پاشدم، تا تهش ندیدم. که میثم هی میدید این فیلم رو و هی قیافش بد تر میشد. میکندمش از سر کامپیوتر، دوباره که برمیگشت باید میپاییدم که نشینه به تماشا.

و الآن واقعن ۳۳۴ روز گذشته. و هنوز تو ذهن مردم مونده این تصویر. و هنوز واقعن اون عوضی که این کار رو کرده، بالا دستی هاش، همه و همه آزادن! دمشون گرم.

پی نوشت : حسین قل!!!

Friday, May 21, 2010

۷۲ - کاوه

نوشتم.
پاکش کردم.
آدم هر چیزی رو تو بلاگ نمینویسه.

۷۱ - واکنش

کتاب را دادم. برایش توضیح دادم که چیست، حافظ کیست. حافظ چه ها که نمیگوید. لبخندی زد. بعد شروع کرد به ابراز تعجبش. برایش توضیح دادم که خودم هم نمیدانم چرا، صرفن یک وسوسه ای است که یک هفته است من را گرفته است. گفت «How many times did we meet before?» من هم با خنده جواب دادم ۲ یا ۳! من خودم هم در تعجبم ، نمیخواهی که تو را توجیه کنم؟

هنوز هم نفهمیدم که چرا این وسوسه را داشتم ، و هنوز هم نمیدانم که چرا به این وسوسه گوش کردم.

خب یک کمکی یک نفری!

Thursday, May 20, 2010

۷۰ - الله اکبر

طرف اد کردتم تو فیسبوک، دیدم دوستای مشترکم باهاش بیشتر از افراد سمپادیا هستن ، قبول کردم.
بعد تو چت
اون : سلام
من : سلام
تو کی یی؟
اون : یک سمپادی
من : قبول حق

خب چی بگم؟ این هم شد معرفی آخه؟

۶۹ - حافظ

تصویب شد.
من امروز دیوان حافظ جیبیم را به یک فرد اسپانیایی که تا ۱۱ روز پیش هیچ نوشته ای با الفبای فارسی ندیده بود یادگاری میدهم.

بالای صفحه ی اول مینویسم
تقدیم به آنتونیو ماریو روبیو کارمونا «روبیو»
یادگاری از مازیار

به هر حال ، من هم گاه دنبال تمایلات بی بنیان و نامعلوم میروم.

۶۸ - عجایب

الآن دمای هوا در سطح شهر ۱۴ درجه سانتیگراده. من تو اتاقم غذای روی گازه و پنجره ها بسته و این ها. یعنی دمای اتاق بالای ۱۵ درجه سانتیگراده. حالای همه اینها رو گفتم که به این حقیقت برسم که من سردمه و دارم میلرزم!

خب آخه یعنی چی؟ من اومدم اینجا منفی فلان بود و من با آستین کوتاه هم میرفتم بیرون ، الآن چرا باید تو اتاقم بلرزم؟

Wednesday, May 19, 2010

۶۷ - ژانگولر نزن وسط بحث.

برادر من، داریم مثل دو تا آدم فهمیده با هم بحث میکنیم ، تا گیر میکنی ژانگولر نزن دیگه. آخه یعنی چی که اون وسط میگی به نظرت «تلفیق احمقانه ای از سنت های بی بنیان و ارزش های ناقص مدرنه»!!
فارسی حرف بزن ما هم بفهمیم. فرضن تو و صد نفر دیگه هم این جمله ی بالا رو کامل میفهمید ، تا نتونی من رو بفهمونی که «من» توجیه نمیشم در مورد حرفت. ضمنن مطمءن باش نمیتونی رو هوا من رو بپیچونی ( میدونم که من هم نمیتونم تو رو بپیچونم ! ) پس بیا مثل دو تا آدم عاقل و فهمیده بشینیم درست با هم بحث کنیم. البته اگر میخوای.

تفکر بیشتر نشون میده که گویا بحث در مورد «ادب» بین من و تو جواب نمیده ، یک بار این بحث رو داشتیم ،‌ نه؟ و تو میگی که ادب من صرفن چیزهایی که ما از پدرانمون یاد گرفتیم و بی چون و چرا قبول کردیم. چه خوب یادمه!
ولش کن، اصلن بیخیال این بحث........

۶۶ - درآمد

تخمین ها نشان میده من تا فردا عصر ۱۵۰۰۰ فورینت کاسب میشم.
برم چند تا لباس بخرم، دلم نمیومد پول بابام رو خرج لباس برای خراب کاری خودم کنم. ( همشون هنوز سبزن )

Tuesday, May 18, 2010

۶۵ - پوریایی که من را ادب کرد!

کمتر از دو سال پیش بود. یادم نیست چند روز، ولی کم روز بعد از کنکور ۸۷ ریاضی. آن روز صبح برخلاف عادت معمول دیرتر به مدرسه رسیدم. وارد که شدم با عجیب ترین صحنه عمرم روبرو شدم. آقای نصرتی زودتر از من آمده بود. دیدم یک بچه کنار آقای نصرتی ایستاده که اندازه اش به دوستان سوم راهنمایی و اول دبیرستانم میخورد. زیر لب گفتم « یا خدا ، نکنه شاگرد روبوکاپ جدیده! » رفتم جلو و طبق عادت بعد از سلام با آقای نصرتی یک تکه ای هم انداختم و یک تو سری خوردم. در حین همین توسری بود که رییس با انگشت پوریا ( همان بچه کوچک ) را نشان داد و گفت «احترام بذار. معلمته!‌» گفتم «جان؟» گفت «آقای کاویانی که گفتم میاد!» من باز زیر لب «زرشک!»

رفتیم سایت. یادم نیست یزدان دیر تر اومد یا زودتر از رسیده بود. بعد اوژن و پوریا شروع کردند به معرفی خودشان. شروع کردیم در مورد تیم بحث زدن و این که چه کارهایی باید انجام شود. بحث ZMP و این چیز ها بود. آن وسط ها اوژن اشاره کرد که «اگه روبوکاپ کار میکنید باید قید نرم افزار شریف رو بزنین!‌» من هم تو دلم «باشه باشه!» ولی حیف که فرصت نشد ثابت کنم اشتباه فکر میکرد.

چند روز به همین روال گذشت. یکی از روزها که باز رییس مدرسه بود، وارد اتاق شد، باز من یک چیزی گفتم، رو کرد به پوریا و گفت «پوریا من از تو مقام نمیخوام. این مازیار رو آدم کنی من کافیمه!» اوژن زد زیر خنده! پوریا جواب داد «نمیشه ، با رضی حرف زدیم گفته جواب نمیده، اون تست کرده!» من لبخندی ملیح تحویل دادم!

چند وقت بعد بحث هایی که سر سه بعدی بود و به من گفتن برو از تیم. من هم گفتم چشم. چند روز لم داده بودم وسط خانه ( که از من بعیده! ). یک روز صبح با زنگ موبایلم از خواب پریدم. دیدم نوشته Pooria Kaviani. برداشتم گفت «کجایی؟» گفتم «خونه، تو تختم!» گفت «پاشو بدو بیا مدرسه کارت دارم!» من هم از جام پاشدم دوش گرفتن و یک آژانش گرفتم برسم مدرسه که معطل من نشوند! رسیدم میبینم پوریا نیست. تلفن زدم که کجاست. میبینم تازه داره راه میفته از متروی میرداماد! بعد از مدتی علافی که پوریا رسید ، اولین درس رو به من داد «با آژانس هیچ وقت جایی نرو، مگر اینکه خطر مرگ باشه!» ( که این درس رو به یک نفر دیگر هم داده ام! )

تیم دو بعدی راه افتاد. بعد سه بعدی هم تعطیل شد و سینا هم آمد دو بعدی. یزدان هم بود که بعد رفت! روابط من و پوریا دوستانه تر میشد و پوریا هم از فرصتی برای ادب من بی بهره نمی ماند. چقدر من رو تا آخر تابستان کتک زد نمیدانم! کوچک ترین حرفی را بی موقع میزدم شروع میکرد کتک زدن و میگفت «کودن، ادب داشته باش!» ولی میشد گاهی که من فحش هم میدادم و میگفت «احسنت!» تا آخر تابستان این موضوع برایم جا افتاد که ادب داشتن به معنی فحش ندادن نیست! میتوانی فحش بدهی با ادب هم باشی!

پاییز شد و مدرسه هم شروع شد. تیم دو بعدی به خوارزمی نرسید. بعد از خوارزمی میثم رو هم وارد کادر لیدری دوبعدی کردند! سر درس ها بحث با پوریا جالب بود. من تونستم هم به کارهایی که باید میکردم در تیم برسم و هم به درسم. هنوز سلسله ادب کردن های پوریا ادامه داشت و وقت که گیر می آورد با دلیل میفتاد به کتک زدن من. ولی میشد به سادگی تاثیر پوریا در رفتار من رو دید. جدا از ادبم که پیشرفت شایان توجهی داشت ، تکه کلام هایی از پوریا هم به من رسیده بود. همان ادب بالا حکم میکند که بعضی را این جا نگویم ولی مثلن من از «کودن» استفاده میکردم به جای احمق و خنگ و خر و این ها! یک سری نظرات پوریا هم منطقن به من سرایت کرده بود.

در این قسمت نظرات خودش هم بی کار ننشسته بود. هر وقت وقت داشت میگفت برای من و منطقی سعی میکرد توجیه کند که چرا فلان عقیده اش درست است. من هم آنهایی که منطقی بود از نظرم را قبول میکردم. دیدگاه های مخالف هم خیلی کم داشتیم. برای همین نظراتم نزدیک میشد. یکی از مهم ترین تءوری های پوریا نحوه ی رفتار جلوی خانم ها بود. که خب من هم همان عقده را داشتم اما چون فکر میکردم کمی تنهایم، معمولن کم رنگ اجرا میشد. آن لحظه که فهمیدم یک نفر دیگر هم هست که این گونه فکر میکند، به مراتب پررنگ تر شد. این نظر یکی از مهم ترین بخش های اخلاقم بود، که پوریا درستش نکرد ، معلومش کرد!

ادامه داشت زندگی. تیم هم پیش میرفت. برای جهانی Qualify شدیم. کار کردیم تا ایران اپن. ایران اپن کد نرسید. کد SSIL دیباگ شد و آپلود شد. و آن کد همین طور داشت برای خودش «به لطف یزدان و بچه ها» پیش میرفت. روز یک چهارم چه شد، من هیچ وقت نفهمیدم. ولی میدانم که در اوج خواب آلودگی من چیزی گفته بودم که به پوریا برخورده بود. کمی که هشیارتر شدم دیدم پوریا رو به رییس میگوید «من با این کار نمیکنم. ادب نداره!» من؟ آن روز به هر منت کشی بود پوریا را دوباره راضی کردم. ولی یک درس بزرگ شد برایم ، که «خواب و بیداری حرف نزن! نمیگن لالی!» یک بار دیگر هم سر این حرکت از محمد اصلانی چک خورده بودم!

بعد از ایران اپن هم ادامه دادیم زندگانی را. تا جهانی ، بحث هایی که من و پوریا داشتیم ادامه داشت. یادم نیست دقیقن کی بود، ولی یک بار حسین قل یک بحثی بین من و پوریا انداخت در مورد احمد کسروی. کامل تصویر اولیه این بود که حسین قل گوشه سایت المپیادی ها نشسته بود و سر یک قضیه ای گفت که شعار میدادند که «کسروی زمانه، اعدام باید گردد» بعد یک مقدار من و پوریا به دفاع از کسروی پرداختیم و آمدیم. راهروی سایت بود که پوریا چیز هایی گفت از کسروی که من نمیدانستم ، گویا مادر مادرم هم نمیدانست ( فامیل مادر مادرم و نام پدرش را جویا شوید ) و خوب یادم می آید که آن حرف ها، مقدار خوبی نفرت من به احمد کسروی را ، که صرفن نشءت گرفته از کتاب «حافظ چه میگوید» او بود، خاموش کرد. و یاد داد که برای یک کار از کسی متنفر نمیشوند.

سفر جهانی، و آرامش پوریا در تمام مراحل کنسل شدن و دوباره برقرار شدن و این ها. و این جمله «حالا اون مفتخور نه یه مفتخوره دیگه!» و حمله ای که نیمه کاره رها شد. کد هایی که گم شد. و لیدری که شب ها، بیدار بود و آرام که تیم بتواند دوباره جمع شود. تیمی که جلوی چشم خودش جمع شده بود،‌ و به حماقت افرادی چون عباس رحمتی و .... از هم پاشیده بود دوباره. تیمی که دو روز نبود،‌ و روز سوم که رسید،‌ دیر رسید. ولی باز هم پوریا با ما بود. باز هم بعد از مقام هفتم ، نشست و با مدیر( ی که لیاقت نداشت گویا!) حرف زد که رشته ی دانشجویی یعنی چه. که شبیه سازی دو بعدی فوتبال یعنی چه! که اگر جونیوری ها اول هم بشوند ، چیزی از این ها بالاتر نیستند که هیچ، شاید پایین ترند. برگشت، «توجیهش کردم که این هفتم سه تای اون اوله!!» و من یک لبخند ملیح. که چه بگویم که شرمنده ام؟ که اگر کد های من گم نمیشد، میتوانستیم چهارم شویم شاید؟ همین ها را هم نتوانستم بگویم.

سفر جهانی هیچ چیز اگر برای من نداشت، این را برایم داشت، که مورد آزمایش تربیت تقریبن یک ساله پوریا قرار گرفتم. و گویا سربلند بیرون آمدم! ( البته حماسه ی ۱۳ تیر هم بود که این جا مجال اشاره نیست! )

برگشتیم. پیش دانشگاهی برای من و سینا شروع شده بود. هنوز هم بعضی شب ها که درس نداشتم با پوریا تلفنی صحبت میکردیم. هنوز هم سر همان دغدغه های پوریا و من بحث بود. توریست ، هتل داری، «چرا باید شیمی بخوانیم!!» و این چیز ها. در مورد درس هم بحث میکردیم. که من داشتم میخواندم ( و چه موفق هم بودم! ). ادامه داشت حرف ها. با میثم و پوریا سر خیلی تصمیمات بحث میشد. آخرین نمونه ش آمدنم بود. چقدر با میثم و پوریا بحث کردم، یادم نیست واقعن که چندین ساعت پای تلفن، چت یا حضوری باهاشان بحث کردم؟ یادم نیست!

روزهای آخر، دوشنبه بود که یک لشکر آدم خانه ما بودند ( گگ خاک تو سرت که کلید رو جا گذاشته بودی! ) و خب آن بساط ها که من خسته بودم و بی احساسی و این ها. شب که زنگ زدم از پوریا بابت آمدنش تشکر کنم ، اول که یک تکه ای حواله کرد که جایش این جا نیست ، بعد گفت که«امروز فهمیدم دلم برای گوشکوبی مثل تو تنگ میشه»‌ باز هم خندیدیم ، و من باز هم لال!

باید جمع بندی هم بکنم؟

پوریا،‌ که به شکل یک بچه که از دور سه سال از من کوچکتر به نظر میامد، زندگی من را عوض کرد. بعضی تکه کلام هایم و بخشی هایی از رفتارم. و از همه مهمتر دیدگاهم به زندگی ، که پشت هر چیز "Fun" ی هست، همه را به من یاد داد.

و یک نکته مهم،‌ که شاید حسین رضی زاده در خیلی زمینه ها از همه شما ( من خودم را با رضی مقایسه نمیکنم! ) جلوتر باشد و «خفن» تر، ولی در زمینه ادب کردن و آدم کردن من، پوریا یک سر و گردن بالاتر بود!



۶۴ - اعلامیه!

میگفتن که کسی که کارش سفره نمازش شکسته نیست. یعنی مثلن راننده کامیون نماز ظهر رو باید چهار رکعت بخونه حتی اگر تو راه باشه ( الآن گگ دهنش باز مونده دوباره که من این رو از کجا میدونم!‌ )
این جا هم بحث همینه، من که همش در سفرم ، بی مزه میشه اگر فقط بخوام اتفاقات جالب سفر رو بنویسم. تا چند وقت دیگه همه سیاه ها رو کشتم ، دیگه نمیشه چیزی نوشت! لذا ،‌ از همین تریبون، اعلام میکنم که از این به بعد ( و چند تا قبل ) تو این بلاگ هر چیزی ممکنه ببینید ، یعنی در واقع ممکنه مربوط به مجارستان یا دبرسن نباشه ، ممکنه هر چیزی باشه. پس مراقب باشید و اگر چیزی رو نفهمیدید از من دلگیر نشید لطفن!

۶۳ - نمیگم!

ول نمیکنه حالا که. انقدر هی دستام میره رو Ctrl + T بعد هم تایپ میکنم blogger و بعد نوشته جدید که آخر بگم چی تو دلمه!
نمیگم!
الآن هم این رو خاموش میکنم. میرم میخوابم. تا ببینم کدوم دستی میخواد تایپ کنه دیگه.
فقط قبلش جا داره این اتفاق جالب امروز رو بگم!

این Vegh که من باهاش مباحثه دارم داءمن ، استاد برنامه نویسی هم هست دیگه. و خب هر هفته این نکته رو اشاره میکنه که هم دوره هات هیچی یاد نمیگیرن! امروز من تو دفترش بودم و داشتیم سر OpenScientist معروف بحث میکردیم ، اون یکی همکارش اومد، چند کلمه مجاری گفتن، بعد هر دو ناراحت و اینها. شروع کرد برای من توضیح دادن که این ها تو این ترم یک کلمه برنامه نویسی هم یاد نگرفتن. ادامه داد که من کاری ندارم دو تا شون میان نرم افزار ولی من نمیتونم چندین نفر رو تحویل دانشکده برق بدم که برنامه نویسی یاد نمیگیرن. چون اون جا هم لازمه. من گفتم خب ما ۸ تا درس داریم و برنامه نویسی جزو سه درسیه که ضریبش ۳ هستش و ۵ تای دیگه ضریبشون ۵. پس اگر شما بهشون ۰ هم بدی اینا میتونن معدل بالای چهار بگیرن و وارد شن بدون آزمون. اگر نه هم که خب آزمون میدن ، تو آزمون هم که برنامه نویسی نیست. اول یه نگاهی کرد ، بعد یادآوری کرد که خودش جزو چند ( کوچکتر از ۸ ) نفریه که مسءولین بخش انگلیسی دانشگاه محسوب میشن. من گفتم آهان. گفت این ها سال بعد دردسر میشن.
یکم اون گفت و من گوش کردم و این ها ، یهو دیدم موقعیت مناسبه و تنور داغ ، من هم چسبوندم! گفتم آقا جان یعنی من ترم بعد دانشگاه دارم یا برم یه گلی به سرم بگیرم. گفت نه ، اون که مشکلی نیست. گفتم یعنی چه؟ شما برای یک نفر که نمیتونی کلاس بگذاری. باز یه نگاه کرد که بچه تو به من نگو من تو این دانشگاه چه نمیتونم بکنم. بعد شروع کرد گفتن که اولن که یک سری دیگه هم اضافه میشن ، ثانین که در بد ترین حالت ، یک ترم برات کلاس ها رو میگذاریم ، بعد هم ترنسفرت میکنیم. من هم که اساسن میخواستم قضیه ترنسفر رو بپرسم ، تو صندلیم صاف شدم و گفتم ترنسفر؟ شروع کرد توضیح دادن که یک سری رشته هستن که تو کل اروپا سیلابس درسی یکیه ، و میشه هر ترم رو یک جا خوند. گفتم بدون اراسموس شدن. گفت آره ، اساسن بحث exchange دانشجو نیست. بحث انتقاله! بعد یک مقدار مفیدی توضیح داد. من هم ذوق مرگ شدم که این اطلاعات رو چقدر میخواستم و چه جاهای اشتباهی دنبالش رفته بودم.
بهم گفت که برو از Kozma و Andrea بپرس در موردش. بعدش هم برو M203 اون جا هم کمکت میکنن و این چیزها. حالا باید برم ببینم قضیه این ترنسفر چیه. فقط امروز بهم ثابت شد که «آب در کوزه و ما تشنه لبان میگردیم!» از اول اگر ازش میپرسیدم خب زودتر میفهمیدم. بگذریم که به هر حال تا وسط ترم بعد وقت فهمیدن دارم!

۶۲ - یادگاری

یه پسر اسپانیایی هست اومده این جا این ترم به صورت اراسموس ، یه اسم طولانی داره که فکر نکنید من حاضرم این جا تایپش کنم ولی بهش میگن روبیو. آدم جالبیه ، هر جا میره دوربینش دستشه‌ ( و عجب دوربینی هم داره ) و هی از ملت عکس میگیره.
نمیدونم چرا، یه حس بامزه ای دارم که میخواد این دیوان حافظ جیبیم رو یادگاری بدم بهش. هی میزنم تو سر خودم میگم خره این که فارسی نمیتونه بخونه ، فرضن هم خوند، نمیفهمه که! تو خودت هم نمیفهمی!
ولی کم نمیاره.
ای خدا ، بدم بهش حافظم رو، ندم.
تا پنجشنبه باید تصمیم بگیرم.

۶۱ - قلب خودم بود امشب رو نمیگذروند!

تیتر گویاست!
ولی فقط برای یک نفر. شرمنده ی بقیه!

Monday, May 17, 2010

۶۰ - عزم راسخ ( عزم یا ازم؟ گویا اولی‌ )

من فردا صبح باید ۷ پاشم.
برای خودم تکرار میکنم ، باید.
تا یادم نرفته ، با موافقت حضرت آقای پوریا کاویانی ( دامت برکاته! ) از فردا صبح یک متنی در مدح ایشون هم کلید میخوره. دوستان سایت روبوکاپ ( کرخه سابق + اتاق ناصرزاده فعلی ) منتظر باشن.
آخ ، یادم افتاد فردا فیزیک داریم ، خدا تقلبه رو به خیر کنه!

۵۹ - Open Scientist

بهم گفته میری ، تا هفته بعد یکم این برنامه رو بررسی میکنی که چجوریه. اومدم شروع کنم خوندن ، میگم حالا اجراش کنم ببینم چجوریه. میبینم یک سری Sample داره که به زبون ما هم میخوره (C++). گفتم خب به به. بعد دیدم یک سری فایل Header داره ، کپی کردم. موفق شدم کامپایلشون کنم. بعد میبینم Undefined reference داره ، میخونم میبینم میگه این هایی که هست رو دیده ها، ولی Compatible نبوده. خب دیگه چی کار کنم آخه. این ها رو از سایت خودش دانلود کردم. بعد هم خودش برام تو Script هاش کپی کرده. دیگه نمیشه دیگه.
فردا هم باید برم محضر استاد ، میترسم بگم کده کامپایل نمیشه بهش بربخوره ، چون خودش هم زمان جوونیش تو این پروژه دست داشته!
میترسم دیگه!

Sunday, May 16, 2010

۵۸ - اراسموسی ها

اولین هفته ترم بود ، سر کلاس Introduction to Hung Culture و زنگ بعدش هم Case Study In Politics با شیلا و مادالینا ( همون طوری که خودش خودش رو صدا میکنه ) آشنا شدم. هفته بعدش ایمیلم رو به مدا دادم تا برام یک سری فایل بفرسته ، و اون توی فیسبوک ادم کرد. دو هفته بعد از اون Kitchen School بود. به اصرار مدا با هیراد هماهنگ کردیم که بریم. رفتیم و چقدر هم خندیدم اون شب.
من هم که سریع با همه آشنا میشم ، اولین نفری که اون شب آشنا شدم Peter بود ، کسی که جزو برنامه ریز های این گروه Student Committee Of International Affairs یا همون طور که خودشون دوست دارن SCIA بود. همون شب پیتر من و هیراد رو تو فیسبوکش اضافه کرد. از فرداش وارد مذاکرات با ما شد که باید برنامه های بعدی رو هم اگر دستمون خالیه بریم. ما هم گفتیم چشم!
یک سری آدمی که چند سال بزرگتر از ما هستند ، و ما هم باهاشون میرفتیم بیرون. هفته بعد از Kitchen School بود که من فراخوان دادم برای بردن دوستان غیر ایرانیم به چهارشنبه سوری. بعد از اون هم با هم شام بیرون بودیم.
Treasure Hunt ، و بساط خنده اون شب. بعدش سفر وین بود که با مدا رفتم. که برگشتیم و کلی تو سر بقیه زدیم که ما ارزون رفتیم کلی هم حال کردیم. و خب چندین بار ولگردی لازم بود تا بتونی تو سر مردم بزنی همش رو.
توکای و مستی دوستان ترکمون. حلیل که میخواست با ماگدا برقصه و من هوشیار میدیدم که چه وضع خنده ای پیش اومد. کلاس هام با چندین تاشون. توکای ۲. که بیشتر ماهیت درسی داشت و خنده هایی که با همه شون داشتیم سر اتوبوس پنچر و ......
حالا ترم داره تموم میشه و خب همون طور که رسمه اراسموسی ها میرن.
و حالا اتفاق مهم ، Good Bye Party شونه که باید برگزار شه.

و SCIA تبلیغ هم کرده براش.



Goodbye-party 2010 from SCIA on Vimeo.

۵۷ - لوبیا پخته

و این چنین شد که مازیار توانست برای خود لوبیا بپزد!

Saturday, May 15, 2010

۵۶ - من!

امیرعلی ، من عوضی نیستم. من اون جوری که تو فکر میکنی، از کسی به خاطر نفهمیدن یک مسءله ناراحت نشدم.
ولی به من هم حق بده. کسی که تو سن ۲۷ سالگی نمیتونه درس توابع در حد دامنه و برد رو پاس کنه،‌ من اجازه دارم ازش ناراحت شم وقتی به من سر کلاس گسسته ، درسی که تو میدونی من عاشقشم، میگه ساکت، که چیه خود احمقش اثبات پخش اشتراک روی اجتماع رو روی مجموعه ها نمیفهمه. نمیفهمه به درک. حق نداره به من بگه ساکت.

جمله هام برای خودم هم مفهوم نیست. فقط بفهم که یه جمله احمقانت یه هفته است داره من رو اذیت میکنه.

Friday, May 14, 2010

۵۵ - این مجاری ها!

قضیه خیلی سادست! پسر هاشون قیافشون از سنشون کوچک تره. دخترهاشون قیافشون از سنشون بزرگ تره!
و مورد اول حاده!‌ یعنی منی که قیافم اون قدر ها هم بین ایرانی ها بزرگ نمیزنه ، وقتی گفتم هیجده نشدم هنوز چندین تاشون خشکشون زد!

بعد حالا چی شده؟ دبیرستاناشون تعطیل شده. مثل امروز که یک لشکر با هم میان بیرون و تمام فضای ترم رو اشغال میکنن، من بیچاره اول به ذهنم میزنه که چرا با ۳۰ تا پسر تقریبن ۳۰ تا معلم زن همراهی میکنه؟
بعد یادم به این حقیقت میفته مشکل حل میشه. ولی لحظه اول فکر میکنم این ها چقدر به فکر دانش آموزاشون هستن!

۵۴ - نامردی

آدم از خیلی کس ها و خیلی چیز ها انتظاری نداره.
ولی واقعن از شما دو تا دیگه انتظار نداشتم.
تو این وضعیت من رو تنها گذاشتند و رفتند! خب من الآن سر صبحانه باید چه کنم؟
* طرف صحبتم بسته های شکرم هستند!

Thursday, May 13, 2010

۵۳ - فیزیک . کوییز آخر

قبل از کلاس یک ربع با حمیدرضا و هیراد بحث داشتیم. تمام جوانب امر رو پیش بینی کرده بودیم. که امروز هم با مدد دانش فیزیک من ، هر سه ،۴ یا ۵ شویم. راه های مختلف تقلب. اگر جدامان کرد چه کنیم و اینها. به نظر میرفت مولای درز نقشه نخواهد رفت!
۳:۳۰ از LSB راه افتادیم. ایستگاه ترم. Andras زیارت شد. مقدار خوبی در مورد Erasmus Goodbye Party توضیح داد. و ضرورت حضور من و هیراد. چون به هر حال من و هیراد جزوی از زندگی این ترم Erasmus دانشگاه بودیم. بعد ترم رسید. سوار شدیم. من و Andras تا ایستگاه Bemter در مورد این که لینوکس بهتره حرف میزدیم. چند تا خاطره از برنامه های زیستی خودش که روی ویندوز به دلیل استفاده از تمام RAM خوابیدند ولی روی لینوکس به سادگی کار کردند گفت. حمیدرضا رفته بود جلو که بلیط بخرد، ازدحام جمعیت نمیگذاشت بیاد عقب.
رسیدیم Bemter، پیاده شدیم. تا چهار منتظر ماندیم. ۴:۱۰ معلم رسید. رفتیم بالا. کلاس قبلی ما بدون صندلی رها شده بود! عملیات عمرانی! رفتیم سالن طبقه پایین. من و هیراد و حمیدرضا رفتیم ردیف ته. در یک حرکت زیبا ترک ها دور من رو پر کردند. معلم گفت که سه ایرانی بیایند اینجا بشینند و ردیف جلوی خودش را نشان داد! سر شکسته به سمت جلو رهسپار شدیم!
در بین ردیف ها حمیدرضا گفت «تا من رو دارین غم ندارین. مازیار تو برای من بنویس، من به هیراد میرسونم!» گفتم «هوشنگ، من وسط نشستم گویا!» گفت «ببین دیگه!»
من شروع کردم نوشتن. هر سوال که تموم میشد ، برگه رو میگذاشتم کنار. برگه سوال رو میکشیدم جلوم شروع میکردم به فکر کردن! حمیدرضا از روی من مینوشت. سوال یک دو سه چهار. من رفتم بیرون. برگشتم. سوال پنج. دیدم حمید رضا دو تا کپی از جواب ها جلوش گذاشته. زیر لب گفت «حواسش رو پرت میکنم بده به هیراد یکی رو». رفت شروع کرد با معلم حرف زدن. دیدم معلم مشغول نوشتن ایمیلش برای حمیدرضا شد. حمیدرضا خودش رو رساند بین معلم و کپی دوم. من هم کپی را برداشتم. ول کردم برای هیراد. هیراد هم شروع کرد یک دو و پنج رو نوشتن. سوال دو خودم رو شک داشتم ( که شک درستی هم بود. چون جواب به جای -۰.۴ شده بود ۰.۴ ) و از طرفی یادم بود که این معلم این سرفصل را درس نداده. در کتاب هم نیست. من خودم خوانده ام! به حمیدرضا گفتم «خواستی به بقیه برسونی 2-a رو نرسون.» گفت« اوکی ». پاشدم و آمدم بیرون.
اول دوستان ترک آمدند. گفتم 2-a. گفتند ننوشتند. نفس راحت کشیدم. بعد چند تا سیاه ها که حال نداشتم بحث کنم! آخر هم ایرم و مینا آمدند. به ایرم گفتم 2-a؟ یک کاغذ در آورد. من و هیراد و حمیدرضا با کمال ناباوری راه حل نیمه درست من را دیدیم!
زیر لب زمزمه کردم .....( بماند چی گفتم!‌) بعد گفتم از کجا؟ گفت از یکی از سیاها! هیراد گفت Usoro! گفتم ای درد! بعد یادم افتاد که کلن به برگه من احاطه داشت.
باز هم سوتی سری پیش. اما این بار کمتر تابلو. و این که این بار همه آن اشتباه را ندارند!

میخواستم بعد از امتحان وارد بحث با استاد شوم. سوال دو را حذف کنم. ولی جدن جرات نکردم! تابلو بود!

حالا مینشیم تا دوشنبه. ببینم نمره ۵ خودم را میدهد؟ یا برای تقلب بلوکه میکندم؟

* پدرمان در آمد. کی گفته باید «اومدم» را «آمدم» بنویسم؟