Thursday, September 30, 2010

۱۴۸ - ترجمه!

دیشب کتف هیراد درد گرفت. ساعت ۱:۳۰ رفت دکتر توی دانشگاه که ببینه چی کار باید بکنه. دکتر بهش گفت اگر در میرفت، همون جوری میومدی میتونستیم کاری بکنی. ولی الآن من نمیتونم کاری بکنم. بیمه گیر میده بهمون که این که چیزی نشده بود چرا معاینه کردین؟

برگشت کلاس گفت این جوری شده. معلم ایرانی بود. گفتم من میشه زنگ بعد نیام؟ برم کار این رو راست رو ریس کنم؟ خندید. گفت شما هر وقت خواستی بیا. گفتم چاکریم. رفتیم اتاق دکتره. میگم خانم دکتر چی میگی؟ میگه این دستش در نرفته که من کاری کنم. دست هیراد رو گرفتم،‌ گفتم بکشم در بره راضی میشی کار ما رو راه بندازی؟ گفت نه. یک دقیقه صبر کن. هول شده بود. فکر کرد من واقعن این کار رو میکنم. تند داد دستیارش یک نامه تایپ کرد،‌ مهر و امضا زد. گفت برین اون ور دانشگاه، قسمت های پزشکی. ساختمون ارتوپدی. با این نامه اولین وقت موجود رو بهتون میدن. من هنوز قیافه ام جدی بود. تشکر کردم. هیراد از در رفت بیرون،‌ من هم دنبالش. پشت در واستادم، برگشتم تو. بهش گفتم By the way, I will never do that to him. یک خنده هم تحویلش دادم، راهم رو کشیدم که بیام. بعد همچین شد قیافه اش،‌ که انگار باور کرده من میخواستم کتف هیراد رو از جا در بیارم، که مجبور شه معاینه کنه.

پیاده رفتیم اون سر دانشگاه. رسیدیم بالاخره. ساختمون ارتوپدی رو پیدا نمیکنیم حالا. رفتیم تو یک جایی که شبیه داروخونه بود، وسایل ارتوپدی میفروخت. مثل گچ و عصا و این محافظای گردن و اینا ( به این مغازه ها چی میگن تو فارسی؟ تو انگلیسی!؟ ) بعد به خانم فروشنده آدرس رو نشون دادیم، به زور و شکسته بسته حالیمون کرده که تو همین ساختمون، باید بریم از در پشت وارد شیم. دم درمانگاه در بیایم. بعد میگه Jo؟ ( بخوانید یُ! یعنی اوکی؟ ) ما هم جواب دادیم Jo. تشکر کردیم، رفتیم از در درمانگاه وارد شدیم. نامه رو دادیم. خانمه مقدار خوبی دنبال وقت خالی گشته تو سیستم. بعد اسم هیراد رو وارد کرده و اینا، وقت رو هم یک گوشه نوشت. بعد میبینیم هنوز داره تایپ میکنه. میگم داره چی کار میکنه؟ هیراد میگه من چه میدونم. بعد یهو مانیتور رو برگردونده، صفحه ی آشنای گوگل ترنسلیت جلوم اومده. برامون مجاری زده، به انگلیسی ترجمه شده. ما کلی ذوق و شوق.

خیلی باحال بود. کلی گوگل رو دوست دارم من.

Wednesday, September 29, 2010

۱۴۶ - دیالوگ

یعنی خیلی خداییم ما دوتا. داریم با هم بحث میکنیم. بحث میشه سر رابطه دو نفر. آخر بحث به این نتیجه میرسیم که « ما به سلیقه ی پسره کاری نداریم. ولی دختره خیلی خوش سلیقه است. پسر خوشتیپ و خوبی پیدا کرده»

البته خوش تیپ رو توضیح داده بودیم در نتیجه اصلی، که اینجا مجالش نیست.

البته دوم هم این که این دیالوگ بین من و سینا بود بدیهتن!

این هم ۱۴۶ که سانسور شده بود.

Tuesday, September 28, 2010

۱۴۷ - چقدر آخه!!

وای خدای من، یک آدم چقدر مگه چقدر میتونه بی شرف و پست باشه!

Monday, September 27, 2010

۱۴۵ - به به به

کلاس قراره ساعت ۸ شروع بشه. خب من که ۸:۱۵ رسیدم، بعد من هم کلی آدم رسیدن. بالاخره استاد ۸:۳۰ شروع کرده، با این حرف که جلسه بعد ۸ شروع میکنم. هرکی نبود نبود. تا ۹:۴۰ درس داده، به طور عجیبی همه ی سرفصل ها رو هم رسید، گویا اون ۳۰ دقیقه واسه رفع اشکال بود، که کسی هم اشکالی نداشت و همه کارشون رو درست و کامل تحویل دادن.

یکم واستادیم دم کلاس، من فلشم رو فرمت کردم، دادم به «وو» که برام بازی بیاره. راه افتادیم. ۹:۵۵ از پشت ساختمان جلویی داشتیم رد میشدیم، دیدیم یکی از ترکا داره با دوچرخه میاد. جلو ما واستاده میگه مگه کلاس نمیاین؟ میگیم کلاس امروز ۸ تا ۱۰ ه. کلاس جمعه از ۱۰ شروع میشه. یکم فکر میکنه. میگه «اُ شِت»....

۱۴۴ - بخواب

ساعت از یک گذشته. من فردا هشت صبح کلاس دارم. یعنی باید قبل از ۷ بیدار شده باشم که به موقع برسم.
قضیه ساده است. خوابم نمیبره. دارم ورق میزنم خاطرات رو.
میرسم به این : «ماه امشب کامل بود»
خوب یادم میاد فردای اون شب رو. خوب یادم میاد که تو سایت روبوکاپ نشسته بودم، یه مکث داشتم، بعد سرم رو بلند کردم و از مهرداد پرسیدم امروز چندمه؟


یاد تک تک اون روزها میفتم. روزهایی که نمیدونم خوب بودن یا بد. خوب بودن، بد هم بودن. ... (‌ این تیکه به دلیل خصوصی بودن سانسور شد! یک دیالوگ با سعید تجریشی بود! )

چی بگم؟
خاطره است.... خاطره...

Sunday, September 26, 2010

۱۴۳ - برای پسر

این رو نوشتی. بهشون بگو بابام گفت ، پارسال یک نفر از مجارستان دیپورت شد، اون هم اقامتش تموم شده بود، یادش رفته بود تمدید کنه. این جا هر کی هر کی نیست دانش آموز و دانش جو دیپورت کنن. ضمنن ، یکی از دوستان لطف کنه،‌ به بقیه بفهمونه که بچه ام سمت کاری رفت که خیلی ها جرات فکر کردن بهش رو هم نداشتن....

میدونی چیه؟ بچه ها هر چی فکر میکنن بکنن. من به دوست بودن باهات افتخار میکنم.

Saturday, September 25, 2010

۱۴۲ - چه ربطی داره؟

این یکی اومده ،‌ تو فیس بوک اون یکی کامنت داده تو مگه فربد کلانتر رو میشناسی؟
اون یکی میگه نه، چطور مگه؟
دوباره این یکی جواب میده، آخه دیدم زیر نوشتم، نوشته تو و فربد لایک دیس، گفتم نکنه هم رو میشناسین، تعجب کردم!

آخه چه ربطی داره؟

Monday, September 20, 2010

۱۴۱ - .....ینا

اون دوتایی که اون همه بهشون اعتماد دارم!!

Saturday, September 18, 2010

۱۴۰ - خاطره

یادم میاد، خیلی کوچیک که بودم، فکر کنم سوم دبستان بودم، یک بار وسط بهار سرما خوردم. نه وسط وسطش، دو سه روز قبل از وسطش. بعد خب همه ی خانواده میخواستن که بیان تولد من. بعد دیدن من مریضم، گفتن «بیایم ، نیایم!» خلاصه آخرش قرار شد بیان. تو این گیر و دار سرماخوردگی من هم به تب و لرز شدید تبدیل شده بود. شب تولدم درست نخوابیدم، هی با سرفه و لرز بیدار میشدم. بعد برای اینکه بدتر نشم، مامان و بابا بوی عرقم رو تحمل میکردن،‌ ولی نمیگذاشتن برم حمام. چون میگفتن میای بیرون، زود خودت رو گرم نمیکنی، بد تر میشی. آخر روز تولدم قبل از اینکه مهمون ها بیان، راضی شدن که برم. از حموم که در اومدم دیدم عجب اتفاق جالبی افتاده، تو اتاق خواب شوفاژ رو روشن کرده بودن، روش هم یک پتو انداخته بودن که نصفش رو تخت بود. من رو گرفتن انداختن زیر اون پتو که گرم بمونم. البته خب من انقدر فضول بودم که هی از زیر پتو میومدم بیرون، هی این دو تا من رو هول میدادن تو که گرم بمونم. آخر انقدر اومدم بیرون، لرز کردم!
خیلی بد شده بود این دفعه. لرز کردم، درد و اینها. بعد این وسطا مهمونای اول رسیدن، که دایی کوچیکم و زن و بچه هاش بودن. انقدر داییم شروع کرد معماهای سخت طرح کردن، که یادم رفت درد دارم. کارای اوناست دیگه!
بعدش دیگه تا بقیه مهمونا بیان، من بهتر شده بودم. مادربزرگم هم که رسید یک مقدار به شیوه ی مادربزرگی لوس کرد، خیلی خوب شدم دیگه!

حالا موندم، من که تو بلاد غربت، تنها تنها سرما خوردم، خودم باید به خودم برسم، داروهام رو سر ساعت بخورم، این وسط پاشم غذا هم برای خودم درست کنم و اینا، چی میشد اگر الآن دایی و مادر بزرگم اینجا بودن، یکم درد ما کمتر میشد؟
ولی خب، چند نفر دورا دور هستن،‌ که واقعن دارن درد رو کم میکنن دیگه، از حق نگذریم!

Friday, September 17, 2010

۱۳۹ - تیهان

پسر صربستانیه. تازه اومده. همکلاس و هم دوره ما محسوب میشه. صحبت سی دی بازی و نرم افزار شد که ملت میخرن. پرسیدم شما پول پای این چیز ها میدین یا دانلود میکنین؟
جواب داده
Dude, we are going to steal the milk from the cow if it lets us. Are you talking about a software? Of course I'm going to download it.

Tuesday, September 14, 2010

۱۳۸ - تک نوشته.

خداییش نیاید بگید این چه چیزیه گذاشتی غیر اخلاقیه و اینا.
ولی جدن جا داره. یک shayla ای هست، آمریکاییه. ترم پیش اینجا بود. حالا یک استت گذاشته فیس بوک. خیلی یهو باحال اومد به نظرم. میگذارمش اینجا، شما هم فیض ببرین.

You don't have to say "Lumos Maxima" to turn me on!

Monday, September 13, 2010

۱۳۷ - روز اول

دوستان ، من با افتخار اعلام میکنم که در روز اول، صد در صد اساتید حاضر را تحت تاثیر قرار دادم!
به امید همین پست در انتهای هفته ی اول!

Thursday, September 9, 2010

۱۳۶ - نوشتن نیجریه ای

دیروز بود، با قدرت و دوستش سوار ترم بودیم. داشتن با هم انگلیسی حرف میزدن. ۵ دقیقه حرف زدن و من فقط یک جمله رو تشخیص دادم! این از حرف زدنشون.
حالا رفتم صفحه صورت کتاب ( بخوانید فیس بوک )‌ بشیر ( یک نیجریه ای دیگه!) میبینم دختره براش کامنت داده به شرح زیر.
what did u bring back 4rm 9ja 4 me?
بعد من همین جور انگشت به دهان که این چی خونده میشه. بعد از زحمات فراوان، فهمیدم نوشته
What did you bring back from Nigeria for me?

Wednesday, September 8, 2010

۱۳۵ - Chalim II

این سیاه ها که از کل زندگی فقط موسیقی رو درک میکنن. البته انصاف داشته باشیم، واقعن این کارن.
یادمه اولین باری که ترم پیش با گابریل و ترون بیرون بودیم، آخر خونه ترون سر در آوردیم که گابریل بهمون نشون بده Sauce Kid کیه. گویا یک رپر معروف نیجریه ای هستش این آقاهه. وجه تسمیه اش هم اینه که سس همه چیز رو خوشمزه میکنه.
بعد هی اون ها میگفتن، ما میگفتیم. کلن همشون با آهنگای ایرانی حال میکردن. یک رابرتی هست، فقط سر کلاس هدفونش برداشته میشه. یک بار براش همای گذاشتم، رفتم آسمون. دیگه برنمیگشت که.
حالا این بار دیدم بیکارم، کلیپ این آهنگ مذکور در تیتر رو از روی یوتیوب به گابریل لینک دادم. البته خودم در حد ۱ درصد این آهنگ رو تایید میکنم، اون هم به خاطر همون یک دونه خواننده پرسابقه اش که واقعن تیکه ای که میخونه استاندارد تر از بقیه است.
حالا گابریل دیده، کلن تعطیل کرده رفته مثل اینکه.
گویا با همین وضع ادامه بدم، از هرچیزی که خوشم نمیاد هم مثال بزنم، پیروزی نهایی از آن خودمه.

Sunday, September 5, 2010

۱۳۴ - داغون

وقتی با turkish میایم، داره به ترکی میگه چیا باید موقع بلند شدن و نشستن خاموش باشه، میگه «ام پی اوچ جاهاز» یعنی دستگاه MP3. بعد خب من فکر میکردم وضعشون خیلی درامه.
الآن تو یک سایتی یک تبلیغ مجاری بود، اومد PS3 رو نشون داد گفت «پی اش هاروماش» بعد من موندم که این ها، به تلفظ حرف هم دیگه رحم نمیکنن!

۱۳۳ - گوگل خدمت گذار

این که تلفن به آمریکا و کانادا مجانی خیلی دوست دارم.

۱۳۲ - تکنولوژی

خب، همه میدونن که من یک پسر دایی و دختر داییم آمریکان، و اساسن از اول عمرم ندیدمشون. اساسن تا سال قبل همین موقع که نه ما اون ها رو میشناختیم، نه اون ها مارو. تا داییم از طریق فیسبوک در جستجوی پدرشون ( که هنوز هم پیدا نشده‌ !! ) یافتشون.
حالا، از پارسال داریم شاد و خوشحال میچتیم. حالا یک هو پسردایی اعلام کرده که بالاخره لپ تاپش درست درمون شده و میخواد بیاد اسکایپ، که حرف بزنیم. حالا قضیه شده مثل اون وقتی که قراره فلان فامیلت رو برای بار اول ببینی. منتهی این بار یکم.....

Saturday, September 4, 2010

۱۳۱ - چت پر بار

دارم با سینا چت میکنم. یک چیزی میگم.
اون زیر ده بار عبارت «سینا is typing ... » چشمک میزنه. هی یک چیزی میزنه، پاک میکنه. هی دوباره.... خلاصه بعد ده بار به این نتیجه میرسه که باید بگه «زکی!»

Friday, September 3, 2010

۱۳۰ - ماشین / خیابان

واستاده بودم کنار خیابون، حواسم نبود. نمیدونم چرا وقتی شماره انداز پیاده شرق-غرب ۰ شد، من شروع کردم به رفتم از جنوب به شمال. یک ماشین هم از همون لحظه حرکت کرده بود. بد بخت خیلی هول کرد. همچین بوق زد، من دویدم برگشتم عقب. بعد هم سریع گم و گور شدم تو کوچه پس کوچه ها. گفتم یهو میاد دنبالم، میزنتم. حالا بیا جمعش کن.

خلاصه از بیخ گوشم گذشت دیگه!