Thursday, June 30, 2011

۲۷۹ - نقل قول

شناگر تو دریا غرق میشه.

۲۷۸ - نوشته / جمله

روی دیوار یکی از کلاس های سوم نوشته بود «که هیچ نبشته نیست که به یک بار خواندن نیارزد»
یادم نیست از کی بود.

ولی حالا من میگم «که هیچ آهنگی نیست که به یک بار گوش دادن نیارزد»


پ.ن: حتی «الاغه»‌ از «میرزا». حتی!

۲۷۷ - و

کف پاهام درد میکنه. از همه ی پله هایی که بالا و پایین کردم امروز. از همه ی گاز و ترمزی که تو این شهر شلوغ و مسخره فشار دادم.
تنم خسته ست انقدر رفتم این ور و اون ور.
جونم همه ش گرفته شده. فقط منتظرم که مامان برسه یه شام کوچیک بخورم که بتونم راحت بخوابم تا صبح که بتونم از تخت بکنم که به شادی و خوشحالی با دوستان بپردازیم.

ولی میدونی، آخر آخرش، لم دادم رو این مبل، و به پهنای صورتم دارم لبخند میزنم.

یه دلتنگیم رفع شد، یه ترسم از بین رفت. و من، مازیار، با همه ی خستگی، باز امشب به پهنای صورتم لبخند دارم.

Tuesday, June 28, 2011

۲۷۶ - تفکیک

یه بابای خیلی خوشحالی دارم من، علوم سیاسی هم خونده خیلی جدی هم رو مسائل روز نظر میده، من هم سالی یک بار مخالفت میکنم باهاش، هر بار هم خیلی سنگین ضایع میشم. این هم از شاهکار امسال ایشون.

- بابا، اینا شوخی شوخی دارن دانشگاه ها رو جدا میکننا.
+ آفرین. کار درستی میکنن. من خیلی موافق م.
- چرا موافقی پدر من؟ ملت اذیت میشن خب.
+ نخیر. خیلی هم کار خوبیه. از همه نظر تایید میشه این کار.
- بابا جون. عزیزم. چرا حرف نامربوط میزنی قربونت برم؟ چرا خوبه آخه؟
+ د بچه تو نمیفهمی. فواره چو بلند گشت سرنگون گردد. د نمیفهمی دیگه!

Sunday, June 19, 2011

۲۷۵ - مشکل

داشتیم بحث میکردیم سر کادوی روز پدر و روز مادر. بحث رسید به اینکه کادوی روز مادر گردنبندی چیزیه، کادوی روز پدر جوراب.
مهشاد، بچه ی شهداد، امسال آمادگی ه.
شهداد گفت که گویا امسال تازه تو مهدکودک بهشون توضیح دادن روز پدر و روز مادر یعنی چی. بعد نزدیک روز مادر اومده به شهداد گفته که «بابا بیا برای مامان برای روز مادر به گردنبند طلا بخریم.» بعد یکم گذشته، دو هفته پیش شهداد گفته «خب مهشاد روز پدر نزدیکه. برای من چی میخوای بخری؟» برگشته گفته «همون رکابیه که اون سری تو ویترین اون مغازه ه دیدیم!»

مشکل پایه ای ه خلاصه.

Saturday, June 18, 2011

۲۷۴ - تاس

ببین. نمیشه هر روز زندگی جفت شش بیاری. فرض کن یه مهره ت رو زدن و خونه ی شش هم بسته ست. بازم جفت شش میخوای؟ نمیخوای دیگه!
گاهی باید سه و پنج بیاری خونه ببندی، گاهی هم باید یک بیاری که بشینی و شش بیاری که در ری.
میدونی چی میگم؟

Friday, June 17, 2011

۲۷۳

یادم میاد، کوچولو بودم. اول راهنمایی بودم، مرداد ماه بود که دایی سپهر رفت. من خونه بودم که خبر رسید بهم. با یه جدیتی نگاه کردم مامانم رو، گفتم «خب من لباس سیاه ندارم که» دایی مهرداد گفت «نیست مثلن من قراره بپوشم؟» یکم که نگاه تعجب زده ی من رو دید گفت «سپهر گفته بعدش سیاه نپوشیم. البته خانم ها رو نمیشه توجیه کرد، اون ها بحث چشم و هم چشمی دارن، ولی آقایون سیاه نمیپوشن.»
راه افتادیم، رفتیم، مهرداد یک سری تی شرت همراهش بود که کسایی که سیاه پوشیده بودن رو توجیه میکرد!

دو سال گذشت. سوم راهنمایی بودم، خرداد بود که بهروز رفت. باز هم وصیت کرده بود که آقایون بعدش سیاه نپوشن. دو تا پسر دایی تو مراسم کمتر بودن. ولی، بازهم زندگی داشت میگذشت.

امروز صبح رفتیم بهشت زهرا. گشتیم بین قطعه هایی که باید. سر سنگ سپهر که بودیم، هنوز لبخند داشتیم همه. یهو یه حسی اومد. شهداد نشست، لبخند زد. چشمای دایی مهرداد پر اشک شد ولی هنوز لبخند داشت. من هم بغض کردم، بعد از مدت ها، ولی هنوز لبخند بود. یه لحظه یاد خاطرات بچگیم افتادم. که داییم زمان چراغ بالای مجیدیه رو حساب کرده بود که من رو بگذاره سر کار. صداش میپیچید تو گوشم «سبز شو. سبز شو. آهان شد!» نمیدونستم تو ذهن شهداد چی میگذره، ولی بدیهتن هر چی بود یه ربط نزدیکی به ویسکی داشت. یهو یه نفس عمیق کشیدیم، مهرداد زیر لب گفت «ای خدا». بعد خیلی جدی راهمون رو کشیدیم اومدیم تا بقیه بیان.

ولی کلن، زندگی وقتی بودن خوب بود، وقتی رفتن هم، خب خاطراتشون خوبه. گاهی مجبوری با نبودن آدم ها بسازی....

Thursday, June 16, 2011

۲۷۲ - اتوبان

آرمان رو پیاده کردیم، با سینا رفتیم به سمت اتوبان بابایی.
آیپاد رو برداشته، فورت ماینر، ریممبر د نیم رو گذاشته. میگم نه. صبر کن وارد اتوبان که شدیم این رو بگذار. عوض کرده، سیروان گذاشته. بعد من دارم با خودم فکر میکنم که خب بابایی آسفالتش خوبه، میشه یکم تند بریم. بعد تو ذهنم یکم رو بررسی میکنم، میبینم خب صد که نرمال ه، پس باید بالاتر باشه. حالا بریم ببینیم چی میشه.
میایم بالا، میرسیم به بابایی، تا دارم میپیچم تو اتوبان سینا آهنگ رو عوض میکنه، از تو پیچ گاز دادن شروع میشه. وارد اتوبان که میشم سرعت هفتاد تاست و دنده میره چهار.
گاز میدم، هشتاد، نود. دنده ی پنج.
گاز میدم، میرم خط سه. صد. «آقای سحرخیز صد تا». گاز میدم، «آقای سحرخیز صد و ده تا»، «آقای سحرخیز صد و پونزده تا»، «آقای سحرخیز صد و بیست تا، برم بالاتر؟» از سمت راست جواب میاد که «د خب مرتیکه لاگ نده!» باز گاز میدم، «آقای سحرخیز صد و سی تا»
یکم میریم، نگاه میکنه، میگه «خب حالا نظرت چیه نرم نرم سرعت رو کم کنی؟»
پام رو برمیدارم از رو گاز. «آقای سحرخیز صد و بیست و پنج تا!» میگه «لاگ نده!».
سرعت که صد و بیست تا میشه، میبینم پشت سرم یکی داره از فاصله چراغ میزنه. میام یه لاین راست، رد میشه. با یه چیزی تو حدود صد و چهل. بعد خب دیگه سرعت رو به صد میرسونیم و به مسیر ادامه میدیم.
ولی باید گفت قیافه ی سینا کاملن دیدن داشت! به ریسکش می ارزید!

۲۷۱ - پدر

هی خواستم یه تیکه از این آهنگ رو بنویسم، هی دیدم حس م رو کامل بیان نمیکنه.
این شد که تصمیم گرفتم کلش رو بگذارم ملت یک بار گوش بدن. حس ش رو بفهمن.

میثم - پروانگی - پدر

۲۷۰

صرفن در این لحظه به مدت بیش از یک ساعت ه که حسی دارم که زبان از بیانش قاصر ه. و حتی یادم نیست دقیقن چقدر زمان میشه که این حس قشنگ رو دارم، صرفن از کسی که این حس رو بهم داد نهایت تشکر رو دارم.
گفتم اعلام کنم همه در این حس ناشناخته و قشنگ با هم سهیم باشیم.

Wednesday, June 15, 2011

۲۶۹ - مسابقه

زندگی یه مسابقه ست. هر تیکه ش یه مسابقه ست. سوال این ه که با کی میخوای مسابقه بدی.
داستان این ه که با هر کس که مسابقه بدی، اگر قرار باشه ببری یک روزی ازش جلو میزنی، بعد باید یک زمانی رو صرف کنی که حریف بعدیت رو تعیین کنی.
خب یه راه حل بهتر هست. این که بیای و با خودت مسابقه بدی. هر روز سعی کنی از خودت جلو بزنی. هر روز سعی کنی از خودت بهتر باشی. این جوری هیچ وقت حریف ت از بین نمیره. هیچ وقت حریف کم نمیاری و هر روز حریفت قوی تر از دیروز میشه، همون طور که تو قوی تر میشی.
راه حل خوبی ه، نه؟

Tuesday, June 14, 2011

۲۶۸ - معجزه

ملت. یادتون میاد راهنمایی زیر برف و بارون من با یه آستین کوتاه میدوییدم بعدش هم هیچ نکته ای نداشت. همیشه هم از داخل گرم بودم و اینا؟
یادتون میاد زیر برف دبرسن چجوری با آستین کوتاه بین ساختمون ها میدوییدم؟

خب حالا. همین وضع رو میگیریم.
الآن حس میکنین چقدر کلن هوا گرمه؟

خب. حالا نظرتون چیه که من سرما خوردم تو این وضع؟
بعد بد هم هست وضع کلن، آبریزش و اینا به درک. تب کردم و چشمام هم یه صحنه کاملن سنگین و اینا بود باز نمیشد! عرق سرد و اینها هم یک صحنه حضور داشت.

خلاصه خیلی وضعیت دیوونه خونه شده بود. تب چهل درجه ثبت شده!
صرفن گفتم در جریان باشین. فردا خیلی زنده و سالم در خدمت همگان خواهم بود!

Sunday, June 12, 2011

۲۶۷ - سوال

Would you prefer to be rich, famous, or powerful?

۲۶۶

زندگی خیلی سگ ه. خیلی وحشی ه. خیلی غمگین ه. اگر بهش نخندی، از پا در میای!

۲۶۵ - مسئله

وابستگی یا هم بستگی؟ مسئله این است!

Wednesday, June 8, 2011

۲۶۴ - شانس ما

دشمنی که طولانی میشه بین دو تا قدرت، رفته رفته به احترام تبدیل میشه. احترام که زیاد میشه، رفته رفته زمینه ساز صلح میشه. این شانس ماست، وگرنه تا الآن دنیا چندین بار سوخته بود تموم شده بود!

263 - Best

You're not just part man, part god, you are the best of both.
Clash of the Titans - 2010

262 - Choice

Defeat is a choice. So is victory.
Tekken - 2010

۲۶۱ - برای بهترین رییس دنیا

جوون بودیم. سوم دبیرستان. عید مدرسه بودیم، برای روبوکاپ کد میزدیم ( ایران اپن هیچ نکته ای نداشت در اون لحظه! ). خبر رسید که برادر رییس تو جاده تصادف کرده، فوت شده. چند روزی از رییس خبری نبود. میگفتن حالش خوب نیست.
مراسم ختم که برگزار شد، مینی بوس از مدرسه بردمون. پوریا تو راه چند بار اشاره کرد که «گوشکوب اون جا نخندی ها!»
رسیدیم دم مسجد. جو خیلی سنگین و اینا. رییس به عنوان صاحب عزا دم در واستاده بود. قیافه ش تو هم بود. ملت که میرفتن جلو، صرفن تشکر میکرد که اومدن. من با یه جدیتی خودم رو جمع کردم که لبخند هم نزنم. اخم و اینا!
رفتم جلو، رسیدم بهش. یهو با یه جدیتی من رو نگاه میکنه. نیشش تا بنا گوش باز شده، میخنده. میگه «ههههه. چطوری دیوونه؟»

این جوری شد که من نتیجه گرفتم من مثل اینکه هر کاری تو این زندگی بکنم، به هر حال رییس با دیدن صورت من خنده ش میگیره!
گفتم گفته باشم!

Sunday, June 5, 2011

260 - Minden Reggel!

هر روز داره این اتفاق میفته. سه ماه گذشته که هر روز داره این اتفاق میفته.
بین ساعت چهار و نیم تا پنج و نیم تو دبرسن، یا حالا بین هفت تا هشت تو تهران، با یه اضطراب مسخره از خواب بیدار میشم. تپش شدید قلب، چشمام یهو باز میشه، کامل، مردمکم کامل باز میشه، نور چشمم رو میزنه. تا بچرخم که چشمام بره تو بالشت که نور نزنه بهشون، تا چشمام رو تو بالشت قایم کنم، به خودم میام میبینم ذهنم روشن شده. با سر و صدا کار میکنه، صداش رو میشنوم.
شروع میکنه همه ی تفکرات بد رو جلو آوردن، همه ی بدترین نتایجی که از کارایی که تو زندگیم کردم به دست خواهند اومد رو نشون دادن.
پنج دقیقه میگذره، به خودم میام میبینم غرق شدم تو یه مشت تفکرات منفی.
دستام رو میگذارم دو طرف بالشت م. دیگه کنترل چشمام دست خودمه. میبندمشون، یکم فشار میدم با دستام که سرم از سطح جدا شن. آروم آروم چشمام رو باز میکنم.
میگذارم تفکرات منفی وجودم رو پر کنه. میگذارم درد تصاویری که میبینم تو همه ی تنم رسوخ کنه. میگذارم حس کنم که پای راستم از زانو به پایین داره درد میکشه، چون فکرام منفی ه. چون فکرام داره میکشتم. میگذارم مثل چاقو تو پهلوهام فرو برن، میگذارم تکه تکه ی تنم رو زخم کنن.
ده دقیقه هم این پروسه طول میکشه. شد یک ربع از لحظه ای که بیدار شدم.
می ایستن. چاقو هاشون رو از رو پوستم برمیدارن. حس میکنم دارن دور و برم میگردن و نگاهم میکنن، نگاهم میکنن که دیگه باید بمیرم.

یه لبخند ابلهانه میاد رو لبام. یه نگاهی بهشون میکنم، زیر لب میگم «همین؟» ولی اونا دیگه جون ندارن.
برمیگردم، به دونه دونه شون نگاه میکنم. به دونه دونه ی تصویرهای بدم یادآوری میکنم که چه چیز خوبی پشتشون بوده. به چه امیدی این کار ها رو کردم. چی میخوام که این تصویر ها جوابم نخواهند بود.
یه دور که برای همه شون سخنرانی میکنم تو ذهنم آروم آروم از دورم دور میشن. نزدیک م صف میکشن. چشام رو میبندم، میگم تو خواب براتون توضیح میدم بیشتر و سوالاتون رو جواب میدم.
چشمام رو میبندم، خوابم میره یواش یواش. ولی باید سوال های این ها رو جواب بدم. این جوریه که از اون ساعت به بعد، هر چند ساعت که بخوابم فقط بدنم داره استراحت میکنه، نه ذهنم.

یه ساعتی بیدار خواهم شد. حالا روز شروع شده. اصلن مهم نیست چقدر خوب خوابیدم، مهم نیست چقدر جون کندم وسط خوابم. مهم این ه که روز شروع شده و من باید زندگی کنم. نه فقط به خاطر خودم. به خاطر اونایی که دوست خودم میدونمشون. باید مثل یه آدم خیلی معمولی، دندونام رو مسواک بزنم، صورتم رو بشورم، موهام رو شونه بزنم. فقط واسه ی شونه ی موهام از آینه ی اتاقم استفاده نمیکنم. چون خیلی بیشتر از این باهاش خاطره دارم که بتونم توش نگاه کنم و کار به این مسخرگی و انجام بدم.
میام تو آشپزخونه، لیوان چاییم رو برمیدارم. خالی سر میکشم. مامانم میپرسه چرا چیزی نمیخورم، میگم گشنه نیستم، ولی حقیقت این ه که میترسم چیزی بخورم روده و معده م از سوراخ های تو پهلوم بریزه بیرون!

زندگی جریان پیدا میکنه، فارغ از این حقیقت که من شب چجوری خوابیدم.
دنیا پیش میره، و من هم باید برم. من هم باید بیدار شم و زندگی کنم. هر چقدر دیر، ولی باید پاشم. باید بیدار شم و یک روز با اون تفکرات منفی که سر صبح توجیهشون کردم، زندگی رو پیش ببرم. حداقل، الآن که توجیه شدن، من یه لشکر از تفکرات رو در کنارم دارم، که حتی اگر با من موافق نباشن، طرفدار من هستن.

سه ماهه که این ها من رو مزین کردن به حضور صبحگاهیشون. سه ماه میشه که هر روز صبح من با تفکرات منفی شروع میشه و من فقط باید بهشون مهلت بدم که بزننم، زخمم کنن و بعد به زبون چرب و نرم و تفکراتم تکیه کنم که توجیه خواهند شد. که هر روز مثل روز قبل کنارم می آیند و با من هستند، نه روبرویم.

پی نوشت : میندن رگل = هر صبح

۲۵۹ - ه . س

شمایید و پهلوی زخم خورده ی فاطمه

از ما گفتن بود!

* از تاخیر چند روزه ی این نوشته نهایت شرمندگی رو ابراز میدارم!

Saturday, June 4, 2011

۲۵۸ - یه روزایی

یه روزایی، یه وقتایی، باید سرت رو بلند کنی. یه روزایی باید خودت پیش بری و بقیه رو تو مسیر خودت پیش ببری. نباید بشینی ببینی دنیا برات چی میاره، باید فردات رو بسازی. گاهی وقتا باید بشینی ببینی ساختمونت چه جوری میشه، ولی گاهی وقتا باید بسازی.
یه روزایی، از ته ته دلم داد میزنم
It's my life. It's my game. My field, my rules, my referee. Welcome to my game.

زندگی پیش میره، آدمی که برنده ست، همیشه برنده ست. حتی اگر باخته، گذاشته که باخته، دلیل داشته که باخته. بزرگ شده از اون باخت، اون قدری که از پیروزی بزرگ نمیشد.
آدم برنده با قوانین خودش بازی میکنه. آدم برنده با قوانین خودش میبره.
برنده شدن، برای خدمت به آدم برنده ست. وقتی برنده باشی، برنده شدن معنی خودش رو عوض میکنه که تو برنده باشی. وقتی برنده باشی، بهت وقت میدن که ببری.
بازنده که باشی، وقتی که عقب میفتی بازی تموم میشه.
برنده باش تو زندگیت، نه بازنده. همین!