Thursday, November 24, 2011

۳۱۶ - نه؟

دلم میخواد خسته برسم میدون، سرم رو بالا نگه دارم. هر چقدر هم که خسته م میتونم، نه؟
دور میدون بگردم، برسم به اون آش فروشی ه. پله ها رو برم پایین. اسمش نیکو صفت بود، نه؟
یه کاسه آش شله قلم کارش رو بگیرم، یه تیکه نون هم میده باهاش. هنوز بربری میده، نه؟
بشینم همون جا، آش رو بخورم که گرمی ش همه ی وجودم رو گرم کنه. خستگیم رو ببره، جون بگیرم که پاشم و ادامه بدم.
جون میگیرم، نه؟

Tuesday, November 22, 2011

۳۱۵ - تاریکی

آیپادم باطریش تموم شد، موبایل م هم اون اتاق بود، گفتم خب ولش کن، من که ساعت دو بعد از ظهر کلاس دارم، بیدار میشم دیگه.
خوابیدم.
بیدار که شدم فکر کردم ساعت ده ه. پاشدم اومدم تو آشپزخونه، موبایلم رو زدم، دیدم ساعت دو و پنج دقیقه ست.
هیراد زنگ زده که نمیای؟ گفتم بابا من همین الآن بیدار شدم، به طور منطقی نمیتونم بیام.
یکم گشتم تو خونه، لباس عوض کردم. سه از خونه راه افتادم آروم آروم و پیاده، سه و بیست و پنج رسیدم دم دانشگاه. یه همبرگر کوچولو از این مغازه ریزه ی دم ایستگاه ترم خریدم، خوردمش و حرکت کردم به سمت توی دانشگاه.
هوا ابری بود و خب یواش یواش داشت تاریک می شد.
بدترین حس دنیا بود. که من رسیده بودم دانشگاه و داشت شب میشد. یعنی علنن این جوری شده بود که من شب میرم دانشگاه.

چرا آخه؟ چرا؟
چرا این جا انقدر زود هوا شروع به تاریک شدن میکنه؟

Sunday, November 20, 2011

۳۱۴ - ای سی ام ریجنال / با تاخیر

سه ساعت از مسابقه گذشته بود که سیستم ها همه با هم کرش کردن.
پنج دقیقه گذشت درستش کردن.
یک ساعت دیگه گذشت، ساعت چهارم دوباره سیستم ها کرش کرد. پشت سر ما دست راست پسره مشت کوبید رو میز که من به شخص ه وحشت کردم، گفتم الآن پامیشه من تپل ترم، من رو میخوره.
بعد میز راستی ما شروع کردن خندیدن.
یکی از مسئولین مسابقات اومد تو اتاق، توضیح داد که هارد اصلی سرور خوابیده و بیدار نمیشه.
چند دقیقه باید کاری نکنیم کلن، کلن هم نمیشد کاری کرد. بعد خب آروم آروم ملت از کامپیوتر ها یکم فاصله گرفتن.
بعد از چند دقیقه مسئول اتاق شروع کرد به توضیح دادن.
Guys, Apparently they have to change some stuff in the main server and restore home backups. So for 15 minutes you can not program. Please do not touch the computers, it simply won't work. If you want you can go out of the room and get a coffee, but you can not do anything else.
{The guy in front of me / Shouting}: Can we go out and think?
{Me / Shouting as his voice}: No dude. There are shit load of hot strippers out there, distracting you and your genius mind.

اتاق، شامل خدا نفر آدم، چسبید به سقف.
پسره برگشت یک نگاهی من رو کرد، گفتم الآن میاد خفه م میکنه. بعد پاشد نفسی داد بیرون، راهش رو کشید رفت.

Saturday, November 19, 2011

۳۱۳ - من ِ جاوا

شدم شبیه یه کلاسی که یک مشت دیتا داره، میخواد رو صفحه چاپ کنه. بعد تو استرینگش که صدا میشه، هی رو هر کدوم یکم مکث میکنه، میبینه فعلن نمیتونه چاپ ش کنه. میره رو بعدی.
آخرش هم هیچی چاپ نمیکنه، جز اینکه «من پر از حرف های نگفته م»

بعد هم من میشم مثل خودم و خودم میشم مثل برنامه. به خودم نگاه میکنم و میگم «خب به درک که پر از حرف های نگفته ای. حرف بزن.»

و بعد باز سکوت.

Wednesday, November 16, 2011

312 - So Much

A promise, is a promise. Even if I'm no longer your friend, even if you though you are done for me, even if some one, any one, told you that I will never count on you as a friend again, your promise was still a promise. A mother fucking promise.
You promised you will not talk about it for 10 days. 10 days.
And you just couldn't.
You even failed at making it to ten hours, even to one hour.
You just couldn't.
So much for being a man.

Monday, November 7, 2011

۳۱۱ - انگشت

چند بار پیش اومده که سر انگشتام بریده. میتونم ادعا کنم هر پنج انگشت یک دست رو تجربه دارم.
اونایی که راهنمایی بودن و حافظه شون به خوبی لازم ه، یادشون ه که در کمتر از دو هفته هر دو تا انگشت های محترم شست رو بریدم. وضعی اصلن. خون و خون ریزی.
چند بار کنار انگشت کوچیک ه رو با کاغذ بریدم، که خب احتیاجی نبوده که ببندم ولی یه بار با چاقو برید که مجبور شدم سه ساعت ببندمش که خونش بند بیاد همه جا رو کثیف نکنه.
خلاصه که همه ی انگشت ها به همین ترتیب یک بار حداقل بریده شدن.
الآن خیلی شیک تو آشپزخونه کنار انگشت وسط رو بریدم. پیچیده شده تو دستمال که جایی رو خونی نکنه.

خداییش. این مثل اینکه از همه مهم تره. تایپ که سخت شده در نوع خودش به کنار، تب زدن در پنجاه درصد مواقع با این انگشت انجام میگیره. خلاصه که تا وقتی این دستمال باز شه، بیچاره میشم.

Sunday, November 6, 2011

310 - Original Quote

Tomorrow is late. Seize the day, start today.

Thursday, November 3, 2011

۳۰۹ - و این من م که حرف ها رو جمع میکنم

خیلی حرف میخوام برات بزنم.
خیلی حرف میخوام بهت بزنم.
خیلی چیزاست که خودم باهاش روبرو شدم و میخوام قبل از اینکه تو باهاش مواجه بشی، قبل از اینکه یه بزرگ تر بزنتشون تو صورتت، بهت بگه «لعنتی بفهم» به عنوان یه همسن بهت بگمشون..
ولی سهمم هم دردی باهات، و اینکه هر شب قبل از خواب به خودم فحش بدم که چرا، چرا وقتی بودم و میتونستم برات دوست خوبی باشم نتونستم. چرا حرف نزدم. چرا من، که فکر میکنم باید تجربه ها منتقل شه، چرا من بهت نگفتم اون چیزی که دیده بودم و اون چیزی که شنیده بودم رو....
سهم من از غم تو، فقط شده اینکه گاهی نگرانت شم، گاهی که دلت بخواد باهام حرف بزنی، و هر شب، هر شب، دعوام با خودم.
وای که چقدر از خودم بدم میاد که چند تا جمله رو که فرد به فرد منتقل میشه و وظیفه ی من بوده که به تو منتقل ش کنم نکردم.
وای که چقدر حس بدی ه که بدونم کم کاری کردم. که حس کنم کم گذاشتم.
که هیچ کس باور نکنه که کم گذاشتم....

‍پ.ن: ادامه ی تیتر « که یه روزی تو یه کافه ای، فقط چشمام رو ببندم و بگم و هم خودم رو راحت کنم هم تو رو!»

Wednesday, November 2, 2011

۳۰۸ - انتخاب

هنوز نمیدونم به خدا.
سوال بود کدوم خواننده ی زن. آخر آخر ش بین گوگوش و هایده موندم.
هنوز هم نمیدونم کدوم رو ترجیح میدم.
واقعن سوال سختی ه. نامردی ه.
اه.