Tuesday, November 22, 2011

۳۱۵ - تاریکی

آیپادم باطریش تموم شد، موبایل م هم اون اتاق بود، گفتم خب ولش کن، من که ساعت دو بعد از ظهر کلاس دارم، بیدار میشم دیگه.
خوابیدم.
بیدار که شدم فکر کردم ساعت ده ه. پاشدم اومدم تو آشپزخونه، موبایلم رو زدم، دیدم ساعت دو و پنج دقیقه ست.
هیراد زنگ زده که نمیای؟ گفتم بابا من همین الآن بیدار شدم، به طور منطقی نمیتونم بیام.
یکم گشتم تو خونه، لباس عوض کردم. سه از خونه راه افتادم آروم آروم و پیاده، سه و بیست و پنج رسیدم دم دانشگاه. یه همبرگر کوچولو از این مغازه ریزه ی دم ایستگاه ترم خریدم، خوردمش و حرکت کردم به سمت توی دانشگاه.
هوا ابری بود و خب یواش یواش داشت تاریک می شد.
بدترین حس دنیا بود. که من رسیده بودم دانشگاه و داشت شب میشد. یعنی علنن این جوری شده بود که من شب میرم دانشگاه.

چرا آخه؟ چرا؟
چرا این جا انقدر زود هوا شروع به تاریک شدن میکنه؟

No comments: