Thursday, November 3, 2011

۳۰۹ - و این من م که حرف ها رو جمع میکنم

خیلی حرف میخوام برات بزنم.
خیلی حرف میخوام بهت بزنم.
خیلی چیزاست که خودم باهاش روبرو شدم و میخوام قبل از اینکه تو باهاش مواجه بشی، قبل از اینکه یه بزرگ تر بزنتشون تو صورتت، بهت بگه «لعنتی بفهم» به عنوان یه همسن بهت بگمشون..
ولی سهمم هم دردی باهات، و اینکه هر شب قبل از خواب به خودم فحش بدم که چرا، چرا وقتی بودم و میتونستم برات دوست خوبی باشم نتونستم. چرا حرف نزدم. چرا من، که فکر میکنم باید تجربه ها منتقل شه، چرا من بهت نگفتم اون چیزی که دیده بودم و اون چیزی که شنیده بودم رو....
سهم من از غم تو، فقط شده اینکه گاهی نگرانت شم، گاهی که دلت بخواد باهام حرف بزنی، و هر شب، هر شب، دعوام با خودم.
وای که چقدر از خودم بدم میاد که چند تا جمله رو که فرد به فرد منتقل میشه و وظیفه ی من بوده که به تو منتقل ش کنم نکردم.
وای که چقدر حس بدی ه که بدونم کم کاری کردم. که حس کنم کم گذاشتم.
که هیچ کس باور نکنه که کم گذاشتم....

‍پ.ن: ادامه ی تیتر « که یه روزی تو یه کافه ای، فقط چشمام رو ببندم و بگم و هم خودم رو راحت کنم هم تو رو!»

2 comments:

پوریا طباطبایی said...

این عذاب وجدان بیخودی لعنتی!

Unknown said...

آره ، "لعنتی"ش .