Tuesday, May 24, 2011

۲۵۰ - من....

من. من سفتم. من محکمم. من جونم کم نیست. من دیر خسته میشم، لبخند میزنم و سر پا میمونم که زندگی بقیه پیش بره.

ولی به خدا، خوابم میاد. میخوم یه دل سیر بخوابم و وقتی پامیشم نخوام پاشم واسه خودم صبحانه درست کنم، نخوام پاشم ناهار درست کنم. میخوام وقتی میام پایین از جام، نیم ساعت وقت داشته باشم که بشینم لب تخت، بعد پاشم برم چایی رو بگذارم و نون رو بگذارم بیرون.
گاهی، دلم میخواد یکی باشه که یکم بهم بگه آروم باش، خوب میشه. گاهی دلم میخواد یکی باشه که آروم باشم کنارش، یکی باشه که بار زندگی رو یه دقیقه، دو دقیقه از رو دوشم برداره.

مازیار، مازیار خسته ست. مازیار، زیر این رطوبت لعنتی این شهر داره میشکنه. گرمه. تو رو خدا، یه دقیقه باد بیارد. خدایا، یه روز این بارون لعنتی نیاد. یه روز صبح از راهرو که میام بیرون این گرمای مسخره نزنه تو صورتم.

آ خدا، هفت تا صبح دیگه، یکیش رو خنک کن. به خدا نه به تو برمیخوره، نه به حکمتت. یکیش فقط. یکم، یه روز صبح، بدونم هنوز میتونم از صبحم لذت ببرم.. یه صبح...

1 comment:

پگاه said...

:اشک برات..