Saturday, May 28, 2011

۲۵۵ - کشتی سومو

همچین خسته م. جسمی نه. روحی.
امروز صبح داشتم فکر میکردم اگر توی وجودم رو یکی نقاشی کنه، مثل این کشتی های ژاپنی «سومو» میشه. من و خودم توی وجود من داریم با هم کشتی میگیریم.
چشمم رو که باز میکنم، حس میکنم میدون جنگ رو دارم، بعد از یه شبیخون سنگین. از این چیزایی که تو این فیلمای «اپیک» هست، گوشه هایی رو زمین آتیش ه، یه سری چادرا سوخته، یه سری جسد این ور و اون وره.
بیدار میشم، میشینم سر صبحانه. بعد از صبحانه به هر کاری که مشغول بشم، تو وجودم این جنگ رو میبینم که بر سر همون زمین دوباره در گرفته. اگر رو دوچرخه باشم کاملن فرمون دادنم مشهوده که از دو طرف میریزن تو ذهنم نیرو ها.
تیکه تیکه میکنن هم رو، حس میکنم که تو وجودم اعتقاداتم، باور هام، هم رو به سخره میگیرن. صدای خنده هاشون به هم رو میشنوم. رویاهام که زیر دست تفکراتم میشکنن، مثل صدای شکستن شیشه تو سرم میپیچه.
از سمت چپ کله م یکی میگه «دیدی فلان جور فکر میکردی، دیدی نشد؟» یه جماعتی تو کله م میخندن. از سمت راست کله م یکی دیگه میگه «ولی فلان جور هم میخواستیم بشه و شد.» یه جماعتی «بوووووو»
شده به خودم اومدم و دیدم در اون لحظه یه کار احمقانه کردم. با دوچرخه کم مونده بوده زیر ماشین برم، بوده که وسط مسیر صاف یهو فرمون دوچرخه رو پیچوندم رفتم تو جدول. حماقت های زیادی پیش اومده چون، یه لحظه ذهنم نبوده.

ولی هنوز یه چیز مونده، آخر آخرش، یه موقعی ول میکنن، که باز صاحب شون بتونه لبخند بزنه.
میزنن هم رو، من سردرد میشم، چشمام میره، ولی بعد ول میکنن، خالی میکنن میدون رو، که فقط من بتونم یه نفس راحت بکشم.

گاهی حس میکنم، این موجودات هم، بدون لبخند من نمیتونن زنده بمونن.
گاهی حس میکنم، کشتی سومو به تنهایی برای خوشحال کردن بینندگان کافی نیست، من چیر لیدر هستم، باید بیام ملت شاد شن.
گاهی حس میکنم من داورم، آخر آخرش من باید تصمیم بگیرم، پس من هم باید استراحت کنم.
گاهی حس میکنم، که واقعن معلوم نیست من وسط این همه تفکر چی کار میکنم، و گاهی با خودم میگم من هستم که این تفکرات هویت دارن.

نمیدونم!

No comments: