Saturday, May 7, 2011

۲۳۹ - پس فردا

گاهی انقدر گره میخوره ذهنت بهم که حس میکنی بهتره روز به روز زندگیت رو پیش ببری. حس میکنی فقط میخوای به فردات فکر کنی، نمیتونی به ‍پس فردات هم حتی فکر کنی.
بعد اگر کسی باشی که همیشه تو زندگیت به یک سال جلوترت هم فکر میکردی، اون موقع واقعن عذاب میشه برات، و ذهنت باز راهش رو پیدا میکنه که به آینده ی دور تر هم فکر کنه.
بعد میبینی ذهنت داره کلک های زشت میزنه بهت. نشستی داری آهنگ گوش میدی، و ذهنت رو پرت کردی که حتی رو معنی آهنگ هم فکر نکنه، و بعد یهو به خودت میای، میبینی ذهنت داره برای خودش پلی لیست درست میکنه که وقتی نشستی تو ماشین چی بگذاری گوش کنی. وقتی باید تند تر بری چی بگذاری. وقتی فلانی سوار شد چی بگذاری، یکی که باهاش تعارف داری سوار شد چی نگذاری. هی داره برای خودش تو آینده برنامه ریزی میکنه.
میزنی تو سرش، که من به فردام دارم فکر میکنم، نمیخوام جلو تر برم. آروم میگیره. ولی نیم ساعت بعد باز د بدو...
گاهی وقتا، ذهنت به یه کلاس خاص از فکر کردن که عادت میکنه، نمیشه جلوش رو بگیری. حتی اگر در اون لحظه اون کلاس فکر کردن، نمک پاشیدن رو همه ی زخم هایی باشه که رو وجودت نشسته، با هم باید نمک رو تحمل کنی، نمیتونی نمک دون رو بگیری ازش!

No comments: